کابل ناتهـ، Kabulnath















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 

سفریک سالهء بیرنگ

 

پرتونادری

 

از مراسم به خاک سپاری بیرنگ کوهدامنی بر می گشتم ، اندوهناک و دلتنگ.مثل آن بود که پاره یی از هستیم را  در شکر دره برجای گذاشته بودم .مثل آن بود که بیرنگ پاره  یی از هستی مرا  با خود به خاک  برده بود. احساس می کردم که بخشی از هستی خود را ازدست داده ام .

سرم روی سینه ام فرود آمده بود. مانند حجمی ازغم .  ذهنم پر بود از چیز های پراگنده یی از زمانهای پراگنده که تنها یاد های بیرنگ  آن  همه پراگنده گی را پیوند می زد. صدایی  شنیدم ، صدای گرفته و غمناک  که چنان برقی در آسمان ذهنم من  دوید و  مرا دو باره به جمع سوگواران بیرنگ  برد که  در آن روز سرد زمستانی در میان کوهستانهای برفگیر شکر دره،  گرد هم آمده بودند تا شاعر بزرگ خود را به خاک بسپارند.

مسافر پس از سالها آواره گی در چهار گوشه ء جهان، سرانجام به سر منزل خود رسیده بود.

گویی از حنجره ء یخزده ء شکردره  این سخنان مولانا جلال الدین  محمد بلخی  به تلخی به گوش می رسید :

 

نگفتمت مرو آن جاکه آشنات منم

در این سراب فنا چشمهء حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال زمن

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای با صفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قوت پرواز و پر و پات منم

 

بیت های مولانا همچنان در گوشم می پیچید که بار دیگر آن صدای گرفته و غمناک را شنیدم که می پرسید:

نماینده ء وزارت اطلاعات و فرهنگ نیامده است؟

گفتم : نه نمی دانم !

مرد سرش را اندکی بلند کرد و نگاهایش بی صبرانه در میان مردم دوید، شاید می خواست، نماینده ء وزارت اطلاعات و فرهنگ را درمیان آن جماعت سوگوار بشناسد.

این باربی آن که به سوی من نگاه کند، گفت:

شورای مردم شکردره  منتظر پیام وزارت اطلاعات و فرهنگ  هستند ، تا پس از مراسم به خاک سپاری ، خوانده شود.

 

شاید مرد  مرا به اشتباه گرفته بود که نمایندهء وزارت اطلاعات و فرهنگ هستم ،  شاید او نمی دانیست من چگونه می توانم نماینده ء چنان وزارتی باشم که تا وزیر آن چنانی اش، خرم  را  تیشهء ساخته از پولاد تعصب به دست داده اند ، جز درهم سکستن تندیس های بزرگ فارسی دری و درهم شکستن ستون های کاخ های بلند و پرشکوه سخن فارسی دری، کار دیگری ندارد. گویی یک بار دیگر دوران سیاه و خونین درهم شکستن تندیس ها  و جعل تاریخ  و فرهنگ، خیمه ء تاریکش را  با چوب پایه های استخوان های خونین در چار سوق شهر برافراشته است. این خود ننگین ترین و شرم آور ترین داغیست  بر پیشانی دموکراسی افغانی ما که جاودانه بر جای خواهد ماند.  !

 

نگاهان مرد همچنان در میان مردم سرگردان بود. من دیگر چیزی نگفتم ، شاید چیزی برای گفتن نداشتم ؛  چشمان مرد بیهوده سرگردانی می کشید. شاید او نمی دانیست که نام بیرنگ به مانند صد ها نام با شکوه دیگر در فهرست سیاه  استبداد دموکراسی افغانی! قرار دارد.

 

مراسم به خاک سپاری که پایان یافت چند تن به نماینده گی از علمای دین و شورای مردم شکردره سخنرانی کردند. ولسوال شکردره نیز از سوگواری مردم شکردره سخنانی راند. به سیمای مردم که نگاه کردم  دریافتم که آن روز شکردره به اندوه دره یی بدل شده بود.

از جماعت شاعران، لطیف پدرام  یگانه شاعری بود که برسرگور بیرنگ سخنانی راند . او در سخنانی خود از جایگاه بلند بیرنگ در شعر معاصر فارسی دری به قدر دانی یاد کرد.

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٨۶          سال چهـــــــــارم                  قوس/ جــــــدی    ١٣٨۷  خورشیدی             دسمبر 2008