کابل ناتهـ، Kabulnath

























Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 

دنیای باز و جهـــان بســـــته ی نجـیب

 

حشــمت رســتگار

 

 به جای مقدمه

 

از سایت کابل ناتهـ و شخص آقای ایشور داس بخاطر نشر نوشته هایی در مورد نجیب رستگار ممنونم.

از داکتر صبورالله سیاه سنگ، نویسنده و منتقد محبوب وطن ما بخاطر نوشته های متعددش در مورد نجیب رستگار و تنظیم کتاب مجموع اشعار و تابلوهای او اظهار امتنان می کنم.

از لولا جان همسر نجیب، که درهمه حالات، زندگی او را تکمیل کرده و تمام سالها همسر، ترجمان و پرستار نجیب بوده، سپاسگزاری می کنم.

از بابک و بهارک دو فرزند نجیب که هم ادامه دهنده راه نجیب و هم دو بازوی او در زندگی اند، تشکر می کنم.

و از همه دوستان نجیب متشکرم

 

حشمت رستگار

جرمنی، بیست و پنجم نوامبر 2008

 

***

 

در وطن تلاطم بود و غلغله. تعصب چون کوه های آسمایی و شیر دروازه بر سینه ی کابل نشسته بود.

 نیروی نامریی نجیب را به سویش میکشید. او به شهر هنر قدم گذاشت و خواست هنرمند شود. روزی دروازه ی این شهر بسته شد و کسی نمیدانست که هنر، او را اسیر خود ساخت و یا او شهر هنرش را در خود به حبس کشید ه است. اکنون جهان پر تپش او سالهاست که در خاموشی محبوس شده و راه به بیرون می جوید.

 

او همیشه برای دوستان و رفقایش هنرمند شادی آفرین بوده است. در زندگی اش هر چیز قابل رویت، هر حادثه ی عاشقانه و هر وزن آهنگی، الهام بخش پرورش استعداد هنری اش میگشت.

 

یک روز که از نواختن توله خسته شده بود، دست و بازویش را مالش داد و پیش مادر آمد و گفت:

"من بندی بودم و اکنون هم در بند هستم" مادر وارخطا پرسید:

"دشمنانت زندانی شوند"

"یک سال من قنداق و در گهواره باربند پیچ بودم. این طور نیست مادر؟"

"بچیم ! پدر و پدرکلانت نیکه و نبیره ی ما مثل تو بزرگ شده اند" باز نجیب با اعتراض گفته بود:

"گوش مره سوراخ کردید و مرا دربند ملای بچه ی صابون فروش حبس کردید"

"دعای او رد بلای چشم دشمنانت است "

"مادر ! من در این سن کم کجا دشمن دارم "

"دشمن آدم تنها، انسان نیست، راه و مسافرت ،بیماری و غربت نیز است "

هنوز نجیب قانع نبود. اگرچه مادر وپدر و کاکاهایم در خانه لیبرال بودند ؛ اما هاله ی از بزرگان متعصب، ما را در نفوذ خود داشتند و باید چون آنها و گذشته گان آنها درتحجر می زیستیم.

نجیب که در این سن و سال برگذشته اش اعتراض کرد ه بود ؛حرف ها یش به گوش بزرگان رسید ه بود.از گفته های او احساس خطر نموده بودند.

یک شب بزرگان جمع شدند ؛ بهانه در دست آنها زیاد بود. یک بزرگ گفت:

"شنیدیم که در این خانه رسامی آمده و توله نواخته می شود " با قاطیعت گفته بود: ".... حرام است."

نجیب گفته بود "... اگر عکس حلال است، رسم هم حلال است در یکهزار و چهار صد سال قبل در عربستان بجای قواره ی آدم نشان انگشت بود ؛ چون در آنوقت تذکره و پاسپورت نبود."

 پس از بیان این حرف ها، اولین اخطار برایش داده شده بود. به او جزا تعیین شد ه بود که اجازه داشت تنها، اشیا و حیوانات را رسم کند. تنبیه او تا این جا محدود نشد، بلکه چندین نسل توله درخانه شکستانده شد و دودش از داخل سماوار حویلی ما بیرون برآمد. نجیب مدت ها، بجای تصویر آدم، گاهی دهن گرگ و گاهی هم چشم آهو رسم می کرد.. نجیب شِق بود.

گفت: "... از خود شروع می کنم."

 

یک روز در کورس رسامی، باید کسی مدل می شد تا دیگران اندام او را رسم می کردند. نجیب پیش آهنگ شد وخود را نیمه برهنه کرد. یک لنگ نازک در کمر بست و بالای چوکی که روی میزی بلندی گذاشته شده بود مثل بت نشست. او چند همکار دختر داشت، به مجردیکه دختران داخل تالار رسامی شدند همه چیغ زدند و از تالار فرار کردند. چند روز با نجیب جنگی بودند. پس از چند روز یکی از آنها به نمایندگی دیگران، نزد نجیب آمد و پرسید:

 

"نجیب! آیا مدل آن روز واقعا تو بودی؟ "

" خی کی بود؟.... آرام نشسته بودم تا شما مرا رسم کنید و برروی عضلاتم تمرین کنید "

"مگر ما از تو ترسیدیم وفرار کردیم "

 

"ای دیوانه ها، در غرب چقدر مدل ها قدر وقیمت دارند و مشهور اند وشما ازمن فرار می کنید "یکی از دختران گفته بود:

"ولا ما فکر نمی کردیم که تو اینقدر بچه ی بی تربیه باشی !"

در کوچه ما آوازه شد که نجیب خود را درکورس برهنه کرده. باز حرف به گوش بزرگان رسید. نجیب خود را مخفی کرد و در خفا به رسامی و موسیقی پرداخت. الگوی بزرگ او بار اول، هنر مند مشهور کشور دکتور صادق فطرت ناشناس بود. بعدا استاد سراهنگ او را اسیر خود ساخت و در عالم او غرق گردید، بعد ها مرید شریف غزل با همه ی محبت هایش گردید.

 

آرمونیه ی کهنه ی پیدا کرد ه بود که هفت نسل خرابات را گذشتانده بود. من نفس کشیدن های پکه ی آن آرمونیه را بیاد دارم، موقع باز شدن لق وپق می کرد. و هنگامیکه بسته شدن، پرده ی آن، صدای شبیه به نفس، مشک کوره آتش، مسکران دوره گرد بود.

 

نجیب از مخفی گاه بیرون شد.

بزرگان بیش از هر وقت دیگر در مورد او کنجکاو شدنده بودند. نسبت به او کینه گرفته بودند او علیه اعتقادات و تابو های آنها قد علم کرده بود. اکنون اوهر آخر هفته در خانه محفل هنری برپا می کرد، دوستان هنرمندش را جمع می کرد و تا دم دم صبح آوازخوانی می کردند. بعد ها این حلقه وسیع و سیعتر شد و او در برنامه هایش همیشه دوستی هندویی داشت که دستار جگری رنگ، بر سر می کرد تا موهای اش معلوم نشود. او ریش اتو شده ی داشت که از دور برق میزد.

 

بزرگان به خشم آمده بودند، باید کاری می کردند که به این "رسوایی" خاتمه می دادند. نجیب متهم شده بود که "آدم را رسامی میکند، توله می نوازد، آواز می خواند، خود را برهنه می کند... "و حدس زدند که:

"او حمتا شراب هم می خورد!"

 

بزرگان آن شب همه تصمیم گرفتند که او را پیدا کنند و در خانه حبس نمایند. نجیب فراری شد. بعد از چند روز، ناوقت های شب صدای توله ی او از تپه ی باغ بالا شنیده می شد و به دور دست ها انعکاس می کرد. وقتی او توله می نواخت آب در رگ تاک می دمید و مهتاب بر سر کوه می ایستاد. همسایه های دورادور وقتی صدای توله ی اورا می شنیدند، کلکین های خانه های شان را باز می کردند تا عشق خانه های شان را پر کند. همه میگفتند که این توله ی یک عاشق است. نجیب واقعا عاشق بود و تسلیم ناشدنی!.

مادر گاهگاهی در حسرت دوری پسر می گریست ؛ اما صدای توله ی نجیب اورا تسلی می داد.

پس ازگذشت روزها نجیب فراری به خانه برگشت. مادر او را درآغوش کشید. این بار او چیزی دیگری با خود آورده بود. او مدت ها بودکه در نواختن شهنایی شاگرد استاد دایا شنکر شده بود. مادر پرسید:

 

"بچیم این چیست؟"

"این آله ی موسیقی هندی ، شهنایی است"

"بچیم آهسته بنواز که در گوش بزرگان نرود " نجیب به حرف مادر گوش نداد. بلند و بلندتر نواخت. وقتی که زنان و دختران همسایه صدای شهنایی را شنیدند، فکر کردند که نجیب در خانه فلم هندی و آورده. همه به خانه ی ما سرازیر شدند و دور نجیب نشستد. نجیب نواخت و نواخت تا وقتیکه در خانه مار پیدا شد.

زنان چیغ زدند و به چت خانه ما که از بوریا و نی پوش شده بود اشاره کردند. مار ابلق از دم خود را کشال کرده بود ؛ متعجب به همه نگاه می کرد، مثل اینکه اولین باری بود انسان را میدید. در خود حرکت موجی ایجاد میکرد، گاهی خودرا شکل مخروطی می کرد و گاهی هم شکل دایروی به خود می داد. ازحرکات اش چنین بر می آمد، انگار  مسحور صدای شهنایی شده بود.

 

زنان همسایه فرار کردند، و آوازه ی پیدا شدن مار، در میان همسایه ها پیچید.

 بزرگان در آن شب بصورت فوری جمع شدند تا به این مساله برخورد جدی نمایند.

درآن وقت، ما درمیان همسایگان، کف شناس و ملا و و حکیم داشتیم وقتی وکیل گذر از ماجرا خبر شد، در محفل حضور یافت. جلسه تا نیمه های شب ادامه یافت.

 

 ملای همسایه درمورد نجیب یک لست سیاه طولانی ترتیب داده بود. علاوه از کار ها ی خلاف پیشترش ".... دختران همسایه را دورش جمع کرده بود، در عروسی هندوها آواز خوانی کرده بود، دردرمسال توله نواخته بود و کاری کرده بود که در خانه مار پیدا شود. "

 

وکیل گذر، مرد دور اندیش و محافظه کاری بود، ترس داشت که پیدا شدن مار، در بین مردم وحشت ایجاد نکند و با عث بی امنیتی در منطقه نشود. خود قناعت کرده بود که این حویلی در دامنه ی کوه موقیعت دارد، و در درون کوه امکان موجودیت هر خزنده ی است. در او یک نوع وسوسه ایجاد شده بود. او نزد، یکی از آشنایان دیرین اش که مارگیر بود رفته بود. موضوع رابه او گفته بود و ترس اش را بیان کرده بود و از او تقاضا کرده بود که این مار را بکشد. دوست مارگیرش گفته بود:

 

"من مار گیر استم، دشمن مار نیستم. من انواع مرهم ها و دوا ها را از زهر مار تهیه می کنم" باز مارگیر گفته بود: "مار از سرگنج بیرون می آید ؛ حتما درین خانه گنج وجود دارد"

 

وکیل گذر فورا گزارشات  خانه ما را به مقامات حکومتی تسلیم کرده بود. پس از چند روز از این حادثه هیتی از بلدیه زنجیر دروازه ی حویلی ما را به صدا درآورد. آمدن افراد حکومتی در خانه ی ما سابقه نداشت. پدر و مادرم فکر می کردند که بخاطر دستگیری نجیب آمده اند. نجیب در خانه نبود. هیت از تمام اتاق های ما دیدن کرد. ما در حویلی ی زندگی می کردیم که دارای پانزده اتاق پسخانه و زیرخانه بود. از خشت خام و پخته و پخسه ی گل ساخته شده بودند. به مجردیکه هیت داخل اتاق ها شدند، از ساختمان اتاقها اعتراض نمود. و گفتند که در این اتاقها هیچ مقررات معماری و انجنیری بکار نرفته، از کج بودن تهداب خانه گرفته تا درازی ناوه ی خانه اعتراض کرده بودند. نقشه ی در دست داشتند و مطابق آن نظر می داند. هیت در پهلوی کشف نواقص خانه، گفته بود که این خانه سیستم کانالیزاسیون چاه بدر رفت ندارد. پدرم نسبت به گفته ی آنها اعتراض کرده بود و گفته بود که اصلا خود شهر کابل سیستم کانالیزاسیون ندارد اصلا شهر و کوچه و سرک نشانی و آدرس ندارد. در آن وقت ما نه نمبر خانه نداشتیم و کود منطقه و شهر، و اکنون پس از گذشت چندین دهه باز هم نداریم. پس از گفتگوی زیاد، هیت به اصل حقیقت پرداخته و گفته بود که این خانه مار داردو این باعث خواهد شد که ما بار دیگر با بلدوزر و وسایل کندن کاری بیاییم تا مار را پیدا کنیم. هیت رفتند و مار را در تشویش گذاشتند. پدرم می گفت که این یک توطئه علیه ما است. مادرم با لحن گله آمیز ازحکومت میگفت: "ما کی طالع داریم، بجای اینکه حکومت امر یک پایه تلفون را برای ما بدهد، می خواهد که خانه ی ما را ویران کند "

 

وقتی نجیب خبرشد که خانه ی ما در خطر است، به فکر انتقام افتاد.

روز ها در تهکوی خانه در رفت و آمد بود آنجا را برایش مخفی گاه ساخته بود. تمرین موسیقی می کرد، رسامی می نمود. یک روز، مجسمه ی بلندی برابر قامت انسان ساخت.

چند روز در خانه نه موسیقی بود و نه محفل رفقای او.

یک روز، خوشحال به خانه برگشت. مادر فکرش را خواند و پرسید:

"باز بچیم چی کردی؟"

نجیب: "من چند پارچه توله و شهنایی در رادیو ثبت کردم.... می خواهم که این مرتبه تمام مارهای کشور را از غار های شان بیرون کنم تا همه ی دشمنانم را بخورند."

 

وقتی صدای توله و شهنایی از رادیو پخش شد، همه بزرگان دنبال نجیب افتادند. به مخفی گاه او در تهکاوی رفتند و با دیدن مجسمه همه نفس ها در قفس سینه ایستاد. دنبال ملای همسایه شدند. ملا تمام کار های نجیب را زیر نظر داشت و به بزرگان گفته بود که تما م عبادت و طاعت در خانواده باطل شده است و حرف آخرش را گفته بود :

" در آخر زمان خر دجال در کشور پیدا می شود و ما اکنون نشانه های اولی آنرا می بینیم "اکنون نجیب نشانه ی خردجال شده بود.

پدر و مادرم برای نجیب مخفی گاهی در سر بام خانه آماده کردند. بام خانه ما با تمام بام های همسایه ارتباط داشت. به وسیله ساختمان این بام ها، رفت و آمد از سرکوچه تا آخر کوچه، امکان پذیر بود. در آن روزهای تابستانی نجیب از اقامتگاه اش راضی به نظر می رسید. او شب ها در تماشای روشنایی های دور، می نشست؛ ستاره ها و کهکشان شیری را در آسمان رسم می کرد.

 

نجیب هم در زمین وهم در هوا بود. حوصله اش بسر رسیده بود. از بزرگان غیر از اذیت و جفا چیز دیگری بخاطر نداشت. هنوز جوانان با شوق به دنبال او می افتادند و از کار های شگفت انگیز او به وجد می آمدند.

در همین روزها، یکی از بزرگان سکته ی مغزی کرده بود و به لکنت زبان گرفتار شده بود. او را به مشوره ی حکیم، در تاریکخانه خوابانده بودند تا دوباره سر زبان بیاید. اما بهبود نیافته بود.

 

دریکی از روز ها که نجیب درگیر و دار افکارش بودو می خواست به اقامتگاه اش بالای بام برود یکی دیگر، از این کلان ها در برابر او قرار گرفت و نجیب را صدا زد. نجیب میخواست که پا به فرارگذارد، اما کاکا با تواضع او را متوقف کرد و با زبان نرم تقاضا کرد:

 

"نجیب جان ! کاکایت به لکنت زبان افتاده، حکیم گفته که نان هندو بخورد، تو یک رفیق هندو داری از او کمی نان بیاور تا او سرزبان شود." نجیب مکث کرد و به فکر فرو رفت و بلاخره گفت:

 

"کاکا! رفیق هندویم از بس که با من نشست و برخاست داشت داشت، مردم میگویند یا او مسلمان شده یا من هندو شده ام."

کاکا از شادی چیغ زد:

"چی؟ هندو مسلمان شده؟! مسلمان هندو شده؟!  واقعا که کارهای ترا ما اصلاً نمی فهمیم "

"بلی کاکا! تما م مذاهب از خود تعصب دارند ؛ شما فکرمی کنید که هندو ها، حق تعصب ندارند؟"

شب جلسه ی بزرگان دایر شد. موضوع هندو و مسلمان تصورات همه را دگرگون کرده بود.

یکی از آنها گفت:

"ما اصلا کار های نجیب را نمی فهمیم، او همیشه کار های سرچپه میکند، یک کاری را انجام می دهد، درحالیکه هدف اش چیز دیگری هست "

همان شب فیصله شد که هیچ کسی به آرمونیه، توله، شهنایی، برس رسامی و دستگاه مجمسه سازی، شعر و آواز او غرض نداشته باشد. گفته بودند:

"او گنج در خانواده است "

 

یک روز نجیب از خواب سنگینی برخاست. همه چیز سر جایش بود ؛ اما خودش تغییر خورده بود. دوستان و آشنایان را در چهار طرف خود دید که با او به تعجب و تحیر می دیدند. او نمی دانست که بر او چه گذشته است. هفته هایی را که در کوما بود، نتوانسته بود بشمارد، برای او لحظه ی صفری بود. شاید سرعت پرواز و گذشت زمان در لحظات بیهوشی به اندازه ی سرعت نور برای او بود. حرف زده نمی توانست ، نواخته نمی توانست. او وارد زندگی دیگر شده بود.اوباید زبانی برایش میساخت که با نزدیکانش حرف میزد. او رویداد ها وحادثه ها و خاطرات را برایش مختصر کرده بود، از آنها سمبول های کوچک ساخته بود، مثل آدمی که دستگاه بزرگ و پیچیده را با فشار دادن یک دکمه درحرکت می آورد.

 

 اکنون موسیقی می شنید، رسامی می کرد.سالها به همین ترتیب، در نیمه زندگی دست به آفریینش زد. هنوز زمزمه می کرد، توانابی ساختن کمپوز داشت. به دوستان اش  در تلفون جواب های ساده می داد، وانمود می کرد که طرف مقابل را شناخته است. لست مکملی از نام ها را از چهار گوشه ی دنیا با قلم درشت می نوشت و مشاقی میکرد. آنهائیکه از پرسش او غیر حاضر بودند هم برایش یادداشت می کرد.

 

 یک روز مهمان دوستش شده بود، خوشی درچهره اش آشکار بود. در آن روز او خنده های طولانی کرده بود. معلوم نبود بر چه می خندید، بر روزگار؟ ویا بر جهانی که او در آن زندگی میکرد؟. پس از آن خواب سنگین تری به سراغش آمده بود بار دیگر به کوما رفته بود.

 

 بیداری او وحشتناک تر از درد های گذشته ی اش، برای همه بود. اکنون نمی توانست بشنود، حرف بزند. دروازه ی شهرش برای همیش بسته شده بود ؛ او محبوس این شهر بود، مثل شاعر ونویسنده ی که دهن او را می بندند و او را سانسور میکنند حق نوشتن و خواندن را از او میگیرند و زندانی اش می کنند.

 

 لحظات دردناک فرا رسیده بود. او تمام سی دی ها وکست ها را از الماری خانه اش جمع کرده بودو در کارتن ها جابجا کرد ه بود، روی هرکدام آنها دست کشیده بود، انگار که هنوز قادر است با دست اش بتواند بشنود و محتوای آنها را احساس کند. او در آن لحظا ت با چیز هایی وداع می کرد که ذرات جان اوشده بودند. چگونه آدم می تواند با ذوق ها و احساسات و عواطف خود بیگانه شود!، به آنها رجوع کند؛ اما ناپیدا باشند، آنها را بخاطر آورد؛ اما غایب باشند.

 

 ابعاد هنری دنیای محبوس نجیب خود زبان رسا می طلبد. مشکل است کسی هنر و پدیده های هنری را از اسلوب شناخت او بفهمد. او اکنون به جای صدای اوزان موسیقی و غوغای زندگی فقط یک صدای مبهمی میشنود؛ شاید آنتن مغزش در این بعد، صدایی را اخذ می کند که به گذشته های دور ما تعلق دارد و ما از سر و راز آن بی خبریم. شاید او صدایی را می شنود که هرگوش دیگری نتواند بشنود، شاید این صدا همان غرش انفجار اولیه است که تا بی نهایت ادامه دارد و به دوران ما رسیده است.

 

او وقتی می خواهد تلاطم و دگرگونی، درونی اش را بیان کند، با دودست اش، حالت "هیچ"را نشان می دهد ومخاطب را به تفکر فرو می برد. این "هیچی" که او از آن شکایت دارد چیست؟ آیا پدیده ی فراحسی است؟ یا تامل فلسفی؟ آیا با بیان شعر توضیح پذیر است؟ و یا برای شکافتن آن زبان دیگری نیاز است؟

 

همه ی این گفته ها در دنیای محبوس نجیب با حالت های نا مریی پیوند خورده است. دنیای او شبیه یک رمان نوشته ناشده است، زیر این عنوان: "هنرمندی که در بعد دیگر زندگی می کند!"

 

پایان

 

برای خواندن " نجـیب رســــتگار در پرده هــفتم خـامـوشـــی" میتوانید اینجا را کلیک کنید:

www.kabulnath.de/Salae_Doum/Shoumare_35/Dr._Siasang_Najib_Rastagar.html

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٨5           سال چهـــــــــارم                  قوس    ١٣٨۷  خورشیدی              نومبر/ دسمبر 2008