کابل ناتهـ، Kabulnath



















































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
آهنگ رنگین کمان
 

فریبا آتش صادق

 

 روشنایت را به همه رنگها میبخشی

در دیدگانت این واژه ها به نوشت آمده اند:

برق چشمانت را با یک چشمک زدن به من هد یه میدهی

دور بودی و همواره نهان در پشت پرده ها

زندگی با آهنگ تند باد میگذرد

تو در ستیغ و من در گودال بدبختی نفس میکشم

همدیگر را در سرخی و شیرینی عشق مییابیم

هنوز برایم آشکارا نیستی

من در تو غرقه شدم همچو باتلاق

چقدر درهمی

ترا بالای خرمن مردگان در خواب دیدم

 

روشنایت را به همه رنگها میبخشی

و همچنان به بیرنگی تنهایی من

آن را همچو مرهم روی زخمهایم احساس میکنم

گلابهای مرده زندگی من،

خود را از هر دستی دور میدارند

روشنای پاک تو در دنیای غمین و گمشده ام جا میگیرد

 

تاج الماس امید را بر تارک غمهایم گذاشتی

جرقه های آتشین همچو نور آفتاب در خونم جاری اند

چنانکه گلها میشکفند،

یا اینکه خدا کسی را میبوسد

یا شاید روشنایی که در دست فرشتگان است

 

در چشمهایت واژه پیش از نخستین  سخن خدا نگاشته شده

عشق رنگین را با خوبیهایت چون پرتو زرین به موهایم میریزی

ترا چون پروانه خوشبختی در دنیای غمینم احساس میکنم

پرنده های زرین بال چکامه ام در جنگل آرزو ها لرزان لرزان به تپش آمده اند،

میشود مرا بر تاب رنگین کمان شادیها بنشانی

و غبار اندوه را از سراپایم دور سازی؟

میشود از ریشه احساس گرم و آتشینت بر جهان یخ بسته ام رشته ئهی؟

تا نا گفته های خشکیده سرودم از روشنای تو برگ و بار آورند و از گلو بر آیند.

 

تنها جرقه چشمانت هدیه ییست مرا

آه که چه روشن همچو بلور!

هنگامی که باده روشن سروده ات را نوشیدم

شهامت بیشتر باده گساری را دریافتم

هفت آسمان با ستارگان درخشان و رنگین کمان،

در برابر واژه و باده یی که از دهان تو می آیند ،

                                    

                                                       هیچ اند.

با آن شراب زرین، آوای  شکسته و نفسهای سوخته ام در جام،

رنگ قرمز غروب گرفت.

آه چه سخت و چند تراشه است شکست بلور

 

تو همیشه در پشت پرده ها چون گنجی نهان بودی،

ستارگان با درخشش از میان ابر ها دلم را سوی تو راه نمیدادند

از ورای پرده ها و ابرها دزدانه دیدمت،

لرزیدم،

گویی معجزه رخ داده است.

بی اختیار از میان ستارگان پرده ها را دریدم و سوی تو آمدم

و تو

در میان تاریکیها، دستان داغم را میان دلت پنهان کردی

لبها مان از سوز عشق آتشناک در تاریکی اتاق در حرکت آمدند

و همچو پروانه ها روی هم میپریدند.

آوای ساحل دلم هم آهنگ شد و

آوای تو میلودی زندگی من و

آهنگ تو بستر سبز آرامشم

 

وقتی روی چنگ سینه ات تکیه دادم، سراپا آهنگ شدم

آهنگم را با آهنگ تو میخوانم

تا ترانه زندگی مان کامل گردد.

آن میلودی دعایی است بر من

با موسیقی عشق زندگی را خواهیم خواند ،

و همهً خوبیهای جهان رقصان به سوی ما خواهند آمد.

با قافیه ها و آهنگ کامل

 

من شکسته پرم و تو در اوج در پرواز

چکاد رشک ورزانه بر تو فریاد میکشد

آن را بی خیال دور میرانی،

درخت پر میوه عشق شعله های آتشین مان را بخش میکرد

ورایی که میان مان بود، بیدرنگ ناپدید شد و ما

همراه شدیم.

به زودی در کنار من، در جاده آرزوها خواهی رفت

و بلبل برای مان خواهد خواند

و خود را میان ستارگان احساس خواهیم کرد.

به زودی روی صخره زندگی خواهیم ایستاد

از آن فرازا به ژرفناها مینگرم ،

                         با عشق گرم مان.

 

ما همدیگر را میان عشق سرخ مان در یافتیم و

گرمای آن مرهم زخمها مان شد

در تو غرقه ام

مرا با نیروی عشق مینوشی

روح مان میان شراب عشق و بوی عنبر میرقصد

 

اتاق آهسته آهسته آب شده، دیگر توان بودن مان را ندارد.

تو ستاره با اعتماد منی

ما داشته ها مان را با خود میبریم

                    عشق به زندگی را

همدیگر را در زمینهای بهشت یافتیم

آشنا بودیم و همدیگر را پیش از دیدار دوست داشتیم

تو برایم آشنای نا آشنایی از جایگاه بیگانه

وقتی ترا سراپا میخوانم

                      در مییابم که خود نیز برایت ناآشنایم

با احساس زیبا و

درخشش رنگارنگ

تصویر مرموز در زمین سرخ با نگاره یک آهنگ.

 

دست خدا چنگ مهتاب را

روی سینه ام نقش بست

از آرزوی قلبم مپرس

بگذار این معجزه همچو امواج شتابنده در جریان باشد.

تنها این را میدانم که تو همبازی من بودی

در لحظات زیبا و در آخرین نفسهایم

در تو غرقه شدم همچو باتلاق،

                                   با بوی تابستانی

در تو آنقدر غرقه شدم که همچو مرده در تربت

غرق در کاخ زرین

روز سوی مان در پرواز شد

پرندگان سوی ما میپریدند

و گندمهای نورس همچو شراب ناب در جام وجود مان میریخت.

آری

دوباره زنده شدنم چنین آغاز شد،

دلت جهانم شد و چهار دهلیزش به خوشبختیهایم میرقصیدند.

 

نا گهان بادها آمدند و ترا با خود بردند

و مرا از کشتگاه سبز پیکرت دور نگهداشتند.

چه فاصله ها و پرده ها ما را از هم دور ساخت

به تو مینگرم،

چشمان فروزنده ات همچو ستارگان

مرا از خود میرانند.

دیگر تحمل ندارم،

میخواهم ترا و تصویرت را در خود نابود کنم

که تو برایم وجود نداشتی.

اوه......

با هزاران چهره سویم میا

یادها، دل ناتوانم را به گامهای سخت پیوند میدهند

میروم ولی ترا نمییابم، در حلقه های تار، در حلقه های درد.

من سر رشته آن هفت پرده را نیافتم

ترا بالای خرمن مردگان دیدم

آنجا، که چگونه خوابیده بودی

سویت پر گشودم

ولی خیلی بیخیال خوابیده بودی

پروانه شب به رویت میرقصید

ناخودآگاه روزهای گلابی جوانیم را روی مرده ات ریختم.

جهان همچو مه در تو غرقه بود

تا آنکه نا بود شد

تنها نگاهت با ابرها در آمیخته بود

زندگی من چشمانش را بست،

نه اتاق بود، نه تو بودی و نه من بودم .....

 

[][][][]

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۸۳           سال چهـــــــــارم                  عقـــــرب    ١٣٨۷                 اکتوبر/ نومبر 2008