وقتی
از پهنهء سربینهء شب
یک صدا
از افق فاجعه بر می
خـــــیزد
وقتی توفان ز عطش می شکند
صخرهء ساحل دور
باد در هاون خود خواهد کوفت
سرآشفته گی خون و غـــــــــــرور
چو تب موج که سرشار فروریختن است
با سرودی که مرا می شکنی
عاشق وار
پیش از خامشی خانه برانداز شعــــــــــور
به هماوازی تو خواهم خواند:
سر تسلیم نیست!
مسر تسلمی مرگ!
سر تسلیمی یاس!
سر تسلیمی زور!
شاید این رویایی ست؟
با جنونی که در اندیشه من می میگذرد؟
سر تسلیم نیست!
من درین گستره ژرف سکوت
در ظلامی که شب از پنجره ها می آید
سایه روز دیگر می بینم
سایه یی در بن این چاه فـــــــــــــــون
آفتابی که فروخفته به خاک
آفتابی که تن افگنده
به خیزابهء خون
سرتسلیم نیست!
وقتی خورشید
ز راه می آید
خاور از سایهء مردان عاشق
لرزه بر می دارد
و تمامیت مرگ محتوم
آب می گردد
در صمیمیت پیوند هزاران دست
در صمیمیت یکریز هزاران فریاد
در صمیمیت عشق!
و در آن روز بزرگ
ای تمامیت زیبایی!
ای تمامیت بیداری!
من ترا می خوانم!
بغض خاموش فروخفتهء تنهایی
فــــــــــــــــــریادم را
بر تمامیت این شهر مصیب زده
می تــــــــرکانم
گل اندوه گلوگیرم را
بر صمیمیت لبخند شکرخند تو می بخشم!
چادر مرثیهء مـــــــــــــــــادر پیرم را
بر درفشان زرافشان هزاران خورشـــــــــــــــــید
بر می افشــــــــــانم
من ترا می خوانم!
من ترا می خوانم!
پایان
کابل ـ حوت ١٣٦٣ |