وقتی از پهنهء سربینهء شب
یک صدا
از افق فاجعه بر می خیزد
به کجا خواهم رفت؟
من همان بذرگر غمناکم
ریشه در خاک کهن سال زمینی دارم
که گریزم نیست
من در اینجا می مانم
خاک مادر کفن کهنهء من خواهد دوخت
و درین دخمه بهشتی گر نیست
دوزخی هست که تاباند
کورهء هستی سرسامم
گرچه من صاحب این خاک نبودم
گاهی
صاحبی بود که دعوای اصالت میکرد
مالکی بود که بر گردهء من پا میکوفت
صاحبی بود که با ریشهء نامرئی بیگانه
تبانی داشت
وقتی این مزرعه را سیل ربود
وقتی این خانه در آتش می سوخت
دل ازین گوشهء ویرانه گرفت
لیک من بسته خود خواستهء این خاکم!
کف این خاک سیاهی که در آمیخته با خونم
پیکر ساکت یک روح عطشناکم!
دره ها، نام مرا می دانند
رود، فریاد مرا می خواند
سایه ام نارون پیر خراب آبادی ست
و پناهگاه من این مزرعهء خون آلود
من چنارم، چپرم، تاکم!
به کجا خواهم رفت؟
وقتی باران به همه شدت خود می بارد
و نسیم دیماه
باز از دره خبر می آرد
که به نوروز شایق
بهمن از قله فرود آمدنیست
و تهیدست ترین مردم ده
سنگ ایمان به فلاخن دارند
افعی سرخ سر زخمی خود می خارد
به کجا خواهد رفت؟
چشمهء خون برادرهایم
زیر ارابهء دژخیم نخشکیده ست
گل میعاد بهاران سیه پوش
ازان تپهء سرخ
پرچم مرثیه سبز نیفراشته است!
و هنوز
خبر از سلسله داران « پل چرخی » نیست
کار « شبنامه » به پایان نرسیــــــــده است
به کجا خواهم رفت؟
مرگ، صندوق طلایی نیست
که به گنجینه نایاب نهانش سازند
مرگ، همگام نفس های فروخورده ما
مرگ، آبیست که کم کم از سر
می رود بالا
من از این شهر کجا خواهم رفت؟
خون من سرختر از خون عزیزانم نیست
آسیا سنگ « پلچرخی»
شاید
جاری خون مرا می طلبد
دست نامرئی آن دعوت خون
( انفجاری که به مهمانی من می آید)
به کجا خواهم رفت؟
ای زمین مادر!
ای به دستان تو وامانده شهیدانم
یکسر!
در مداری که درین خاک تهی میکردم
محور مهر تو پیداست مرا
سر تا سر
به کجا خواهم رفت؟
راه من سوی تو بنمودند!
راز پایانی تو
راز پایانی من در تست!
راه خاموش و ملال اور صد پشت تبارم را
سوی رهکورهء پیوند فرهمند تو بکشودند!
یادم آید:
مادر مادرم آن روز که در کلبهء ویرانهء خود
جان میداد
آخرین حرف که آرامش جاوید لبانش
گــــــــــردید
طرح با عظمت لحظه بدرودش بود:
« این زمین!
ای مادر!
راه من سوی تو بنمودند!
و پدرهای پدرهایمان نیز
تا درین خاک نخفتند،
نیــــــــــــاسودند!»
ادامه دارد.... |