ساعت
۲ شب
است. سکوت ، خاموشی، فراموشی و باز در اندرون من خسته دل ندانم کیست...
کتابی را ورق میزنم اما واژه ها از مقابل نگاهم فرار میکنند. حال و هوای
کتاب خواندن ندارم. معمولآ این وقت شبها شعر میسرودم اما گویی شعر ها نیز
شعار شده اند. کامپیوترم را روشن میکنم و از سایتی به سایتی میروم . به
صفحهء آشنا بر میخورم. بودا آسمایی... و خطی که عظمت چندین هزار ساله دارد
و من هیچ نمیدانم از آن. خط سانسکریت که سهمی در تاریخ مدنیت کشور من دارد
و زبانی که هیچگاهی درین حیطه به ادبیات آن پرداخته نشده و سرگذشتی مانند
زبان و ادبیات من دارد. گفتم من ! مگر میشود ما گفت؟؟ بار این کلمه خیلی
زیاد است. ما بودن یعنی از چوکات های خود ساختهء ذهن فراتر رفتن، وجه مشترک
را در کلمهء انسان جستن قوانین تبعیض و تعصب را شکستن و بلاخره شهروند گشتن
بدون هیچ درجه و مداری. این بحث به همین سادگی هم نیست. مگر میشود بحری را
در کوزهء ریخت؟ موشکافی بیشتر لازم دارد.
میشود از زاویه های فلسفی ، منطقی، تاریخی و علمی به آن پرداخت. نظریه های
فلاسفه و دانشمندان را در ذهنم مرور میکنم و جملهء از گاندی یادم میاید که
در کمال ساده گی جهانی از معنی است.
مهاتما گاندی میگوید: همه مردم با هم برادرند. این جمله را چه قشنگ در
کتابش که تجربیات زندگی اش است تخلیل میکند. و باز با خود فکر میکنم، چرا
ما انسانها برای رسیدن به مقصد دور ترین راه ها را انتخاب میکنیم؟ برای ما
شدن چه چیزی کم داریم و از من شدن ها چه بر خود افزوده ایم؟
من اگر ما نشوم تنهایم
تو اگر ما نشوی خویشتنی...
ذهنم آشفته میشود. مثل اینکه در اتاق تاریکی نشسته ام و دارم حرف میزنم.
این تاریکی قیری در قعر خاموشی و فراموشیست و غباری بروی خود باوری یا خود
جوشیست؟ از خود میپرسم و برای خودم دنبال پاسخم. صدای پدرم را میشنوم که
در بچه گیهایم با سوز و احساس از شاعری زمزمه میکرد:
... معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه بنویسید
یک با یک مساوی نیست...
دوباره به مضامین و نوشته ها نگاه میکنم. موزاییک قشنگی است. گویی گوهر
شناس چیره دستی با مهارت تمام مهره ها را درکنار هم چیده است. و چه قشنگ
است این رنگینی، در کنار بی رنگی های وابسته گی!
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است...
گاهی شعری از خودم میبردم و گاهی مقالهء متفکرم میکند. به راستی که قلم
میتواند هم سازنده و هم سوزنده باشد. چه اندیشه هایی که در عقب این واژه ها
پنهان است. باز حس کنجکاوی ام گل میکند. به آرشیف صفحات اول کابل ناتهـ
میروم. صفحات ویژه تجلیل از شخصیت هایی چون صبورالله سیاه سنگ، محمد اکرم
عثمان، استاد پژواک، استاد سراهنگ، صفحه ویژه برای بزرگداشت از بتهای
بامیان، تجلیل از روز هشتم مارچ... با خود میگویم: ایشور داس این مرد محقری
که هیچ گاه ادعایی بر خود بزرگ بینی و خود اندیشی نداشته است، توانسته است
مرز تعصب ها را بردارد. من بسیاری ها را از طریق سایت وی همه جانبه شناختم
ولی هنوز نمیدانم خودش کی است. افغان؟ افعانستانی؟ ویا هندویی از آن مرزو
بوم. هر که هست خدایش به سلامت دارد. چشمانم میسوزد. صفحه انترنت را میبندم
تا شب دیگر.
|