کابل ناتهـ، Kabulnath














































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 

دلواپس گدی ‌پرانهای کابل و عقابان تیز پرواز پامیرم

 

مـــرتضــی مـحـمـــــودی
(شـــاعر، نویســــنده و پژوهشـــگر ایرانی)

 

"آواز خاک

 

دشت با حوصلهء وسعت خود

زخم سم‌ ها را تن می‌ دهد و می ‌ماند:

« چشمه و چاهی نیست!

آن سرابست که تصویر درختان بلند

آب و آبادی و باغ

            در بلور خود می‌ رویاند

            گردبادیست آن

            که به تازنده سواری می ‌ماند»

................................. "

 

 ( آواز خاک، منوچهر آتشی، چاپ دوم ۱۳۸۰، انتشارات نگاه، تهران – آواز خاک ص ۲۶)

 

آشنایی من با صبورالله سياه سنگ با شعر شروع شد. برای همین با شعر هم این نوشته را آغاز کردم.

منوچهر آتشی تازه درگذشته بود. شاعر « شوریده واری دیگر»، « اسب سپید وحشی » و « آواز خاک».

 

زمان به کندی یک اندوهواری می ‌گذشت تا که چشمم به مطلبی افتاد که صبورالله سياه سنگ در سوگ شاعر نوشته بود. دیدم کسی از آنسوی کمرکش کوهها و پیچ و خم دشوار راهها دلواپس غمها و شادمانی‌ های ساکنان جنوبی این پهن دشت وطن مشترک فرهنگی ماست. و جنوب، از غرب تا شرق کرانه‌ های دریای فارس، این قلم استوار و بکر را که نشانه ‌های استواری و فرهیختگی صاحب آن بود ارج نهاد. این بود که با وجود حضور غم، احساسی از شادمانی غمناکی به من دست داد.

 

با صبورالله سياه سنگ تماس گرفتم و این بود که آغاز آشنایی من با این انسان دوست داشتنی شروع شد. انگار که او را سالیان دراز بود که می ‌شناختم. پس از آن بود که بغیر از تماس ‌هایی از طریق پست الکترونیک، چند باری هم تلفنی با هم گَپ زدیم. از راه دور. من در این گوشه‌ی غربت سوید و ایشان در آن گوشه‌ ی غربت کانادا. برایم تعریف می‌ کرد از سالهای بند و اشعار باباچاهی، دیگر شاعر جنوبی و بوشهری که با هم بندان از بر کرده بودند. تا در حافظه‌ شان بماند:

 

"خـورشـــید و خــارهـا

 

            من از آبشخور غوکان بد آواز می‌آیم

و با من گفتگوی مرغ ‌های خانه بر دوشی ‌ست

که جفت خویش را در شیشه‌ های آب می ‌بینند

دلم ای دوست می‌ سوزد

که قمری‌ ها نمی ‌خوانند

که دخترهای عاشق گل نمی ‌چینند

 ......................................... "

 

(خورشیدها و خارها، علی باباچاهی)

 

پس دیدم این حافظه‌ چگونه با شوریده‌ واری و صبر و دلبسته به ارزش ‌هایی مشترک، چون رودی خستگی ناپذیر و پویا در تمامی جهان جاریست.

 

کنجکاو شدم بیشتر از این شخصیت فرهنگی که صمیمیت و فروتنی در نوشته و گفتارش موج می‌زد، بدانم. در سایت‌ ها می گشتم و با دلبستگی تمامی مطالبی را که از ایشان می ‌دیدم، از نقد گرفته تا شعر و داستان و خاطرات گذشته ‌ی بیشتر غمگین و کمتر شاد صاحب آن خاطرات، تا ترجمه‌ی اشعار دیگران می ‌خواندم. اینها همه یک جا و کتابهایی که به لطف و مرحمت برای من ارسال داشتند هم یک جا.

 

کاش این قلم بضاعت آن را داشت که بیشتر از این از این شاعر و نویسنده‌ ی بزرگوار و شوریده دل می ‌گفت. و چه خط خوشی دارد این عزیز. با خط خود که در صفحه‌ ی اول هر کتاب با سطوری پر ارج مرا برای همیشه مدیون مهر خویش ساخته‌ اند.

 

به او یکبار گفتم خداوند تمامی هنرها را یکجا داده است. خندید و با فروتنی چیزی نگفت. من این فروتنی را دوست دارم. و خدای صبورالله سياه سنگ را هم: "نمی‌دانم میانه تان با خداوند چگونه است؟" یکبار از من همینگونه ساده و بی غل و ‌غش و کمی به مزاح پرسیده بود. در جواب نوشتم من خدای سیاه سنگ را دوست دارم چون می‌ دانم این خدا، خدای خوبی است.

 

نمی ‌دانم زمستان ۲۰۰۵ بود یا ۲۰۰۶ که سیاه سنگ برای سخنرانی به سوید آمده بود. آقای نادر عمر دوست بزرگوار و دوست داشتنی دیگرم به اتفاق سایت ادبی فردا ترتیب نشستی را فراهم آورده بود که در آن نشست آقای ســیاه سنگ هم سخنرانی می‌ کرد. با دخترم نازنین از شهر اوپسالا که با خانواده‌ ام در آن ساکنیم به شهر استکهلم که در ۶۰ - ۷۰ کیلومتری ماست شتافتیم.

 

برف و بوران سنگینی می ‌آمد اما، دیدار دوست... در، جمع استاد دیگرم جناب دکتر اکرم عثمان بسیار دوست داشتنی هم حضور داشتند که پیش از آن هم افتخار دیدار ایشان را بارها داشته ‌ام. دوستان و سخنرانان دیگری هم بودند.

 

سخنرانی در آغاز سخنان خود گفت: کسانی که دوست ندارند به گفته ‌های من گوش بدهند، اگر دلشان می ‌خواهد می‌توانند سالن را ترک کنند. چیزی شبیه این، بیش یا کم.

 

دلم گرفت. بیرون هنوز برف و بوران بود. می‌ خواستم بگویم من و نازنین این برف و بوران را در نوردیده ‌ایم، نه از اوپسالا تا استکهلم، که از بلندی‌ های پامیر تا دریای فارس و به دیدن بیدل آمده ‌ایم، به دیدن مولوی بلخی، به دیدار اکرم عثمان و صبورالله سياه سنگ. ما را از چه می‌ترسانی؟ ما را مترسان که به دیدار حلاج آمده ‌ایم. اما نگفتم. دلواپس گدی پرانهای کابل بودم و عقابهای تیز چنگ پامیر و لحظه‌ی دیدار که عاقبت فرا رسید. همین را می‌خواستیم که میسر آمده بود. به دیدار صبورالله سياه سنگ آمده بودیم. با شعر.

 

با شعر آغاز کردم. با شعر هم به پایان می‌برم:

 

" اعـتـراف

 

 منزلگهم تهیست

 از ذره ذره جیوهء خود دست شسته ‌ام

 در قاب استخوانی خود شیشه گشته ‌ام

 بیهوده رو به روی من این سان نشسته‌ ای

 پاسخ نمیدهم

 فریاد میزنم:

            آیینه نیستم

 

 دیگر مرا به چهرهء خود آشنا مکن

 دیگر ز من روایت اسکندری مپرس

 گفتم که شیشه ‌ام

 هر امتداد میگذرد چون گلوله ‌یی

                                    از لوح سینه‌ ام

 من آفتاب را

            واپس نمیدهم

 

 .......................................... "

 

(های آذرشین، گزینه‌ٔ سروده ‌ها و برگردان سرودهای دیگران، صبورالله سياه سنگ، مرکز نشراتی صبور، پاکستان، دسمبر ۱۹۹۸ – "اعتراف" ص ۳۰ زندان پلچرخی (کابل)، زمستان ۱۳۶۲)

 

رودی است پاک، صبورالله سياه سنگ، رودی که بی وقفه به اقیانوس عشق و دوستی و انسانیت می‌ریزد. عمر و پویایی این رود پر خروش دراز باد.

 

 

اوپسالا – سوید ژوییه ۲۰۰۸

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۷٩             سال چهـــــــــارم                   اسد    ١٣٨۷                 اگست 2008