کابل ناتهـ، Kabulnath















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 

من و سیاه سنگ و این درد مشترک

 

حــمید هــــامی

 

١٣٦٨ خورشيدي بود که دکتر سياه سنگ را براي بار اول ديدم. آدم باور نمي کند که کسي در نخستين لحظات شناسايي، بتواند همة تشريفات معمول را از ميان برداشته و ادا هاي يک دوست بسيار ديرينه و نزديک را در بياورد. سياهسنگ، همين گونه است: بي آلايش، پاکدل، خوش طينت و پاک انديش.

 

يکي از ويژه گيهاي او اينست که خط فارسي را بسيار زيبا مي نويسد، به حدي که گاه آدم به حيرت اندر مي شود. راستش، من گاهي قلم هايي را که سياه سنگ با آنها مي نوشت، از روي ميز کارش مي دزديدم. قلمهاي گرانبهايي نبودند و او که يکي دو روز بعد، يکي از آنها را نزدم مي ديد، مي خنديد و مي گفت: خطت خوبش است، اما با دزدي کردن قلم، مثل من نمی شود!

 

دوست عزيز ديگري دارم و او بود که نخستين بار در سال ١٣٦٨، شعري از سياهسنگ را برايم خواند. حضرت وهريز که در آن هنگام دانشجوي دانشکدة ادبيات در کابل بود و حالا وزير مختار سفارت افغانستان در کورياست. آن نخستين باري بود که دانستم سياهسنگ شعر هم مي سرايد. بعد ها شعر هاي زيادي از سياهسنگ خواندم و گاه خودش در دفتر آنها را براي ما مي خواند. البته بعد از آن که بسيار عذر مي کرديم. يکي از آن شعر ها: 

 

ديريست گاليا،

در سوگ دوريت

اشکم نمي چکد

چه بار آخرين

گاه گريستن

جاي دو قطره اشک

يک جفت چشم داغ

بر دامنم فتاد 

 

اين شعر را قريب بيست سال بعد از نخستين شنيدن،‌ هنوز به خاطر دارم. فکر مي کنم من آن را سروده ام. و اين هم پارچه يي ديگر از سياهسنگ:

 

زمستان ميرود اما

پرستو بال نگشايد اگر در پيش چشمانم

براي من بهاران

فصل باران است

زمستان است

زمستان است 

 

او در همان سال ها چندين زبان را بلد بود. انگليسي و هندي از همان جمله بودند. ما با هم براي مجلة سباوون مي نوشتيم و او «گوشواره هاي طلايي» را هم زيب اخبار هفته مي ساخت.

 

"... و این زنگها براي که به صدا مي آيند؟"، "زنده گي نان و ديگر هيچ"، "دموکراسي و خورشید"؛ اينها عنوان هايي بودند که سياهسنگ براي نوشته هايش بر مي گزيد. از آن "دموکراسي و خورشید" بگويم: يادم نيست که ترجمه بود يا از نوشته هاي خودش؛ ولي مي گفت، آفتاب از شرق بر مي خيزد و در غرب خونين مي شود و دموکراسي از غرب بر مي خيزد و در شرق خونين مي شود.

 

وقتي پاکستان رفتن کمي آسانتر شد، ما با هم به پاکستان رفتيم. سياهسنگ مي خواست برادرش را پيدا کند و من نشاني برادرم را در آنجا داشتم. بسيار جالب بود. شب هنگام وقتي براي نخستين بار پس از چند سال برادرم را ديدم و سياهسنگ را برايش معرفي کردم،‌ گفت که برادر سياهسنگ با ما کار مي کند و همان شد که سياهسنگ بدون جستجو به برادرش رسيد.

 

سياهسنگ بدون ترديد از شاعران و نويسنده گان طراز اول کشور ماست. گاه ترجمه هايش آن قدر دلنشين و زيبايند که آدم باور نمی کند، اصل مضمون هم چنان باشد. «هايکو» ترجمه مي کرد و گاه آن قدر زيبا که تعجب مان را بر مي انگيخت. گزافه نيست اگر بگوييم که سياهسنگ بود که هايکو را براي ما شناساند.

 

در سال هاي جنگ و مهاجرت و از اين جا به آنجا کوچيدن و رفتن، سياهسنگ را گم کردم. سه چهار سالي سپري شده بود که دوستي را ديدم و شمارة تيلفون سياهسنگ را برايم داد.

 

او در آن وقت در اسلام آباد زنده گي مي کرد. همين که گوشي را برداشت و من بلي گفتم، دشنام دادن هاي دوستانه را شروع کرد. باورم نمي شد که صدايم را پس از چهار سال شناخته باشد. به شوخي برايش گفتم: شايد عادت کرده اي که هر کس را از پشت تيلفون دشنام دوستانه بدهي و آن گاه به شوخي گفت: نه! اين صدا گوشم را بسيار خراشيده است و به آساني فراموشش نمی کنم.

 

ما شايد اولين و آخرين دوره دانش آموزان طب بوديم که علوم سلوکي خوانديم. اين مضمون را دکتر صفيه رازيانه (خانم دکتر سياهسنگ) و دکتر برنا آصفی براي ما با فارسي نسبتاً سچه تدريس مي کردند.

 

با آن که بلندترين نمره را در علوم سلوکي مي گرفتم، اما در پايان تحصيلات، هرگز به دردم نخورد،‌ زيرا از آغاز هم قصد نداشتم به کار طبابت بپردازم.

 

سياهسنگ هم طبابت را کنار گذاشت و بسياري از دوستان و همدوره هاي ديگر هر دوي ما هم. با اين همه تشابه، با آن که هيچگاه با هم بحث نکرده ايم،‌ اما مي دانم که ما سليقه ها و برداشت هاي سياسی بسيار متفاوت از همديگر داريم؛ اما چه باک؟

 

عمرش دراز و قلمش رساتر باد، و ای کاش بيشتر از آن که به عراق و جاهاي ديگر و گوانتاناموبه مي پردازد، گوشه هايي از زنده گي در کشور خود ما را نيز با قلم رسايش به تصوير بکشد تا باشد اين درد مشترک را با هم فرياد کنيم

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۷٩             سال چهـــــــــارم                   اسد    ١٣٨۷                 اگست 2008