وقتی از پهنهء سربینهء شب
یک صدا از افق فاجعه بر می خیزد
در ظلامی که شب از پنجره ها می آید
مثل آن فریه پس از بمباران
مثل آن شهر پس از ویرانی
مثل آن جنگل آتشزده بر دامن کوه
مثل آن راه فروکوفته در لای و لجن
یک صدا از همه یی حنجره ها می آید
یک صدا از سر درد نومید
یک صدا از وحشت!
وحشت از فاجعهء تنهایی
وحشت از چرخش جاوید مدار تردید
وحشت از درد خموش همهء « سلسله رو به زوال ایمان »
وحشت از سلسله دستانی که می پوسند
در گرهــــــگاه گمان
« وحشت از صلح دورغین دو قطب »
وحشت از مزبلهء ژرف نهاد تاریخ
وحشت از راه که بی زمزمه راهــــــــرویی
مانده در ژرف ترین ساکت شب
وحشت از رشته نامرئی وهن
که زمین را به زمان می بندد
و تهیگاه عفن بار دهانی مایوس
که به سیمای پر از حفرهء ما می خندد
وحشت از زهر پراگنده یاس
که سراپای وجودم را
در تب فاجعه تلخ فرا می گیرد
و تمامیت دلتنگ گلویم را
در طنـــــینی به درازی صدا میگیرد
ادامه دارد..... |