وقتی از پهنهء سریینهء شب
یک صدا
از افق فاجــعه بر می خیزد
کدخدایان تحجر
در نماز وحشت
آیهء تفرقه را می خواند
و ز پرویزن پوسیدهء «کف و اسلام»
سره و نا سره می بیزند
راهجویان نجات
بر سر نقشهء موهوم عمل
طرح درهم شده یی « فلسفه » را
می ریزند
روی پیشانی خوشبختی فردایی را
به خط میخی تقدیر حوالت دادند
و در آن دوزخ اندیشه خیال خامی است
که به صد سال دیگر پخته نخواهد شد
کعبهء روز مبادای « رهایی » هامان
پشت دنیای مه آلودهء آنسوی افق پنهان است
آب غارت شده است!
آنچه مانده ست پس از دایرهء وحشی باد
خط گردابی است
پر ز نیلوفـــــر نعش
شهر طاعونی ما نیست ز حماسه تهی
قهرمانان معکوس
پاسدار شرف رفتهء ما خواهند بود
دست ِ آزادی ما کوتاه نیست
شهر در امنیت کامل دزدان است
بستر روسپی همسایه
در غم غربت ما مهمان است
ادامه دارد....
|