کابل ناتهـ، Kabulnath

































































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
 

پاســخ به "يک اعـتراض رســـمي"

 

صبورالله ســــــياه ســـنگ
hajarulaswad@yahoo.com

 
 
 

خـانم اوســـتا کابلـي،

اعـتراض رسـمي (چهـاردهـم جـولاي 2008) تان را خـواندم. سـپاسگـزارم از آقـاي ايشــور داس که آن را در سـايت زيباي "کابل ناتهـ" جا داده است، و امـيـدوارم پاسـخ مرا نيز در کنارش بگـذارد.

 

گــرچـه گـفـتنش بيهـــوده اسـت، گـمان ميبرم شــما را شــناخته باشـــم. هـنگامـي کـه اينجـا و آنجـا به نام راســتين تان مينويســيد يا در تلفــون به مــن ميگوييد، خــود را آشــتي_ناپذيرترين دشـمــن حـزب دمـوکراتيک خـلق افغانسـتان وانمــود ميکـنيد و دشـــنامهاي آبدار و بيآب نثار مـــرده و زنده رهـبران و بلندپايگـانـش مـيـداريد. شـگفت اينکه هـر بار با سـتايشهــاي گـزافـه آميز از نوشته هايم، مـرا شــرمنده "محـبت" تان نيز ميســازيد.

 

ميخــواســتم بگــويم آنهــمه ژانـدارک_نمـاييها نمــاد هيجــان تب_آلود شـماسـت؛ ولــي به اين فشــرده بســنده ميکـنم: اينگــونه خـمـيازه هاي چاشــتگاهي شــايســته آدمهــاي ســده بيســت و يک نيسـت.

 

آزادي بياني کـه به شـما حـق ميدهــد "اعتراض رســـمي" بنويســيد، به مـن حــق ميدهــد از بزرگترين اعضـاي حـزب دمــوکراتيک خلــق افغـانســتان (و هــر سـازمان ديگـر) پرسـشهــايي داشـته باشـم. هـمان آزادي به ديگران حــق ميدهــد که پرســـشها را پاســخ نگـويند يا بگــويند.

 

نوشــتن، پرســيدن، گـوش دادن و آگاهـيها را امـانتدارانه بازگفتن به کـوچکـترين "صلاحـيت" نياز نـدارد. ايـن حـق چــراناپـذير هــر آدمـيزاده اســت.

 

گفته ايد "حـميد مهـمـند" و "جـنرال پادشـاه مير" نامهــاي دروغـين اند و وجود خــارجــي ندارند. "راديـو آزادي" را رندانه زير پرسـش برده ايد.

 

شــما را چـه درد ســر دهــم؟ نخست نگاهي بيفگنيد به اين ســه عکـس جـنرال پادشـاه مـير، و اگر گمان ميبريد کـم اند، بگوييد تا ســه عکس ديگــرش را نيز پيشکــش کـنم:
 

 

 

 

بد نخــواهد بود ديده به ديدار حمــيد مهـــمند نيز روشــن ســـــازيد:

 

 

 

ســپس براي شــنيدن آوازهــا رو آوريـد به دو پيوند زيـريـن در www.azadiradio.org

 

1)  حميد مـهـمند و جنرال پادشـاه مير (پشــتو) / چهـارشــنبه دوم جــولاي 2008
 

2)  مليحـه احــــراري و قـادر حبيب (فـارســي) / چهـارشــنبه دوم جــولاي 2008

 

هـمچـنان خـواسـته ايد سـلسـله "و آن گلوله باران بامــداد بهــار" را هـرچـه زودتر پايان بخشــم. بايد گـفت: تا کـنون هــرگـز سلسله يي را پايان نـداده ام. هـمينکـه ســـخني بـراي گـفتن نداشــته باشــم، نوشــته هـايم پايان ميـيابند. از ســوي ديگـر، "ايـن هـنوز اول آزار جهـــان افـــروز اسـت/ باش تا خـيمــه زنـد دولـت نيســـان و ايـار"

 

براي جـلوگيري از ســرگــردان شــدن تان، برگــردان اصـل گـفت و شــنود (بخش نخسـت) را همينجـا مينويســـم و مــژده ميدهــم که دنباله گفتگـوي جنرال پادشـاه مـير و حـمـــيد مهــمند را در شــماره آينده خــواهــيد خــواند.

 

در پايان، خواهشـي دارم: در آينده هنگام نوشــتن اعــتراضــهايي از اين دســت، گوشـه چشــمي به آبــروي نازک خــود نيز داشـته باشــيد.

 

[][]

س س

ريجــاينا (کـانادا)

چهــاردهــم جــولاي 2008

[][]

 

روز دوم جولاي 2008، جنرال پادشـاه مير در گفتگوي ويژه با "راديو آزادي" در افغانســتان، جايگاه گورسـتان محـمــد داوود و خــانواده اش در ويرانه هــاي پشـت "حـربي پوهنتون" نزديک زندان پلچرخي، هـژده کيلومتري شـرق کابل، را چنين روشـن گردانيد:

 

حمـيد مــهمـند: جنرال صاحب پادشـاه مير! در گزارشهايي که شنيده ايم، گفته ميشود: شما يکتن از کساني که گواه به خاک سپرده شدن ســـردار محمد داوود خان و اعضاي خانواده اش بوده اند، ميباشيد. وقتي مـــرده ها ميرسيدند و يکجايي زير خاک ميشدند، شما در آنجا بوديد. مردگان چگونه آورده ميشدند و چگونه دستجمعي گور ميشدند؟ لطفاً در اين باره معلومات بدهيد.

 

جنرال پادشـاه مير: روز پنجشــنبه هفتم ثور [ســــيزده پنجاه و هفت] کودتا شد. فردايش که روز پايان يافت، ساعت دوازده شب، مرده ها را آوردند. موتر آمد. آن وقت من مدير حفظ و مراقبت قواي چهـــار زرهــدار بودم. امر شـــد که خــود را با عســکـرها به پليگون برســـانم. با آنها يکجـا به پليگون رفتم.

 

موترها از سوي شهر مي آمدند و چــراغهاي شان از دور به چشــــم ميخوردند. با خود گفتم: خدايا در اين نيم شب، موترها از کدام طرف به پليگون آمــدند.

 

اولين مــوتري که رســيد، جيپ وزارت دفــاع بود. پس از سـلام و مـانده نباشـي، پرســيدم: برادر! خيريت باشد؟ چطور آمده ايد؟ گفتند مرده هاي داوود خان و خانواده اش را آورده ايم و ميخواهيم در اينجا که قبلاً "موضع" (زمين حفر شده) نظامي بود، براي شان جاي پيدا کنيم. گفتم: خيلي خوب.

 

اسلم وطنجار که در کودتا هم نقش داشت و در قواي چهار زرهدار بود، ميدانست که کدام قسـمتهاي زمين براي "موضع" کنده شده بودند. او گفت اينجا يک "موضع" قبلي تانک وجود دارد.

 

گودالها پيشاپيش کنده شده بودند. پس از موترهاي جيپ، يک زيس نو آمد و به سوي گودال "موضع" reverse شد. به من گفتند: عسکرها را بگو که مــرده ها را پايين کنند. عسکرها يکي يکي به پايين کردن مرده ها شروع کردند. خودم به لحد پايين شدم. اولين کاري که کردم، روي اجســاد را به سوي قبله گرداندم. وقتي که امروز گورها را باز کردند، خوشبختانه، همه اسکلتها رو به ســوي قبله ديده ميشــدند. کارمندان وزارت امنيت و ســاير هيات ديدند که ســرهاي اجساد به سوي قبله بودند.

 

ترپال يکي از موترها را باز کردم و به راننده موسپيدش گفتم: آزرده نميشوي اگر اين ترپال را بگيرم و به روي مـــرده ها بيندازم؟

 

حمـيد مهـمـند: جنرال صاحب! لطفاً بگوييد که در همين يک گور دســتجمعي چند مرده را يکجا زير خاک ساختيد؟

 

جنرال پادشـاه مير: تقريباً ســـيزده نفر را زير خـاک کرديم. ســـيزده نفر.

 

حمـيد مهـمـند: آيا در اين ميان زنان و کودکان هم بودند؟

جنرال پادشـاه مير: در ميان آنها سه زن بودند و ديگران همه مرد.

 

حمـيد مهـمـند: گفته ميشود که جمعاً هژده تن از خانواده داوود خان در گور دستجمعي زير خاک شدند. مرده هاي ديگر چه شدند؟

 

جنرال پادشـاه مير: سيزده مرده را همان شب آوردند و ديگران را شب بعدي. از آنجايي که سه شبانه روز بيدار خوابي کشيده بودم، به خانه ام به شهر آمدم. به گفته معاونم ضابط شاه ولي خان، شانزده مرده ديگر که زيادتر شان زنها بودند، بيست و پنج قدم دور در موضع ديگر (کنده شده براي تانک) آورده شــدند.

 

فرداي آن روز، شاه ولي خان گفت: آمرصاحب شما ديشب نبوديد، مرده هاي ديگر را هم آوردند. پرسيدم: آيا آنها را شناختي؟ گفت: نه! نشناختم. اما ديدم که زنها و کودکان زياد و مردها کم بودند.

 

حمـيد مهـمـند: جنرال صاحب! گفتيد که خود تان در لحد پايين شديد و مرده ها را يکي يکي جابجا ساختيد. به نظر شما، آنها با گلوله کشته شده بودند يا کدام زور و زيادتي ديگري هم در ميان بود؟

 

جنرال پادشـاه مير: دروغ گفتن گناه است. شب بود. چهـــره ها درست ديده نميشـــدند. همه خـونالود بودند. دســـتهايم در وقت اينسـو و آنسـو کـردن شان به خون آغشته ميشدند. آنها يکسره گلوله باران شده بودند.

 

حمـيد مهـمـند: آيا جســد سردار داوود خان را به چشم خود ديديد؟

جنرال پادشـاه مير: از سويي شب تاريک بود و از سوي ديگر ميگفتند مرده ها را با عجله پايين کنيد. پس از مرگ، چهره هم تغيير ميکند. مـــرده ها درست شناخته نميشدند. در شب تاريک اگر کسي مرده برادر خود را هم ببيند، نميشناسد. ولي از ساختمان بدن، درشــتي اندام و کوتاهي قامت، حدس زدم که بايد داوود خان باشـــد.

 

در اين روزها، وقتي او را از قبر بيرون کرديم، در کنار استخوانهاي همسرش بود. همسرش دندانهاي طلا داشت، از آنجايي که طلا در خاک خراب نميشود، امروز هم همانگونه مانده است.

 

حمـيد مهـمـند: مرده ها را چه کساني مي آوردند: افســرهاي بلند رتبه يا عسـکرهاي عادي؟

جنرال پادشـاه مير: در راس آنها نور احمد نور وزير [داخله] بود. نميدانم که او حالا در کدام کشور زندگي ميکند. ديگران وزيرهـــايي که نمي شناسم، بودند. يکي از آنها از اســـلم پرسيد: آيا اين افسر که در پايين سرگرم کار است، "ملگري" (رفيق حزبي) است يا نه؟

 

حمـيد مهـمـند: آيا اين سخن را در باره شما ميگفت؟
جنرال پادشـاه مير: بلي. آنها ميخواستند اين راز فاش نشود و مرده ها همانجا ناپديد شوند.

 

حمـيد مهـمـند: گفتيد مرده ها در دو شب جداگانه آورده شدند و زير خاک گرديدند. برخورد شان با شما چگونه بود؟ چه قومانده ميدادند و چه ميگفتند که مثلاً چه کنيد؟

 

جنرال پادشـاه مير: آنها پس از آنکه کار خود را تمام ميکردند، از کانتين قواي چهار زرهدار چاي و کيک و کلچه و به اصطلاح چيزي مانند "نان پس_شبي" ميخواستند، ميخوردند و واپس به ســوي شهـــر ميرفتند. شــبي در هـــمين جـــريان (با اشاره به مـــن) گفته بودند: اين شـــخص "رفيق حـــزبي" نيست.

 

بعداً بزرگان و کساني به سطح وزيرها را آنجا مي آوردند و تيرباران ميکردند. وزيرهاي خيلي خوب خوب بودند. البته، پس از آنکه ميزدند و به شهادت ميرساندند، ميگفتند: به کسي نميگوييم. انکار ميکنيم. کار مخفي است. زيرا اينها بدون محاکمه کشته ميشوند.

 

حمـيد مهـمـند: آيا آنها افراد کابينه داوود خان بودند؟

جنرال پادشـاه مير: بلي. آنها اعضاي کابينه داوود خان بودند.

 

حمـيد مهـمـند: نام کسي ياد تان است؟

جنرال پادشـاه مير: بلي. يکي وفي الله ســـميعي وزير عدليه بود و ديگري وزير خارجه، براي آنکه ميگفتند وزير خارجه را پايين کنيد. جمعاً هشت نفر بودند. آنها را هشت شب پس از کشتن سردار صاحب شهيد، زنده آوردند وگفتند از کشــتار شــان منکــر ميشــويم.

 

يکي ديگر از آن ميان موســـا شفيق بود. از او ســـوال هم ميکردند. او در جواب ميگفت: من بسيار بيگناه استم. در خانه ام سطرنجي هموار است. اولادم چـيزي ندارند. چيز ديگري در بساطم نيست. اينها گفتند تو آب هــيرمند را فـــروخته اي. او گفت: تو (به نور احـمـــد نور گفت: تو)، اناهيتا راتب_زاد، ببرک کارمل و حفيظ الله امين همه وکيلهاي کابينه بوديد. شـــما پاس کــرديد و من که صـــدراعظم آن وقت بودم، امضـــا کــردم.

 

حمـيد مهـمـند: آيا اين مباحثه همانجا در گرفت؟ موســا شــفيق با نور احمــد نور بحث کرد و بعد در آن جا کشـــته شد؟

 

جنرال پادشـاه مير: بلي. بحث مستقيماً در همان جا شــروع شــد. بعد از همان گفتگو موســا شفيق را کشـــتند. پس از او، وزير عدليه را از مــــوتر پايين کردند.

 

حمـيد مهـمـند: وقتي اعضاي کابينه قبلي را ميکشتند، چه احساساتي نشان ميدادند؟ ميخنديدند؟

جنرال پادشـاه مير: اينها آتش ميکرند و آنها ميگفتند: "الله اکبر" و به زمين مي افتادند.

 

حمـيد مهـمـند: کساني که فير ميکردند، چه نوع احساسات بروز ميدادند؟

جنرال پادشـاه مير: راستش، احساسات آنها را نميتوانستم بدانم. از يکسو تاريکي شب بود و از سوي ديگر فيرکنندگان کلاههايي داشتند با دو ســـوراخ براي چشمها. چيزي از چهره شان ديده يا خوانده نميشد. آنها کلاشينکوف به دست، از پشت موتر جيپ بيرون مي آمدند، از هشت متري فير ميکردند و واپس به پشت جيپ ميرفتند.

 

حمـيد مهـمـند: وقتي بحث ميشد، ديگران در چه حال قرار داشتند و چه ميکردند؟

جنرال پادشـاه مير: ديگـــران در وقت بحث اينها خاموش ايستاده بودند و چيزي نميکردند.

 

حمـيد مهـمـند: آيا همه آنچه گفتيد در پيش چشم تان رخ داده است؟

جنرال پادشـاه مير: بلي. هرآنچه گفتم، در پيش چشم خودم رخ داده است.

 

حمـيد مهـمـند: و آن جــر وبحـثها و مشـاجره [ميان موسـا شــفيق و نور احمد نور] هم در پيش روي خود تان صورت گرفته بود؟

 

جنرال پادشـاه مير: بلي. آن جــر و بحـثها هم در پيش روي شـخص خودم صورت گرفته بودند.

 

حمـيد مهـمـند: وقتي سردار صاحب داوود خان و خانواده اش را به خاک سپرديد و اعضاي کابينه اش در پيش چشم تان کشـته شدند، چه احساس داشتيد؟

 

جنرال پادشـاه مير: مـــا همه مســلمان اســـتيم. به خـــداوند باور داريم و ميدانيم که پس از شــب روز مي آيد و پس از روز شب. تا حال در هيچ گوشه جهان چنان نشده که مرده رئيس جمهور سي سال تمام در دل دشت بماند.

 

در همين دشت، روسها آمدند و تانکهاي شان همه جا را کند و کپر کردند. در دلم گشت که ممکن است روزي خــداوند افغانســـتان را آزاد ســـازد. مــن از جــايي که داوود خــان در ته آن به خاک سپرده شده بود، با قدمهايي به خطوه يک متر اندازه گرفتم: دقيق 65 متر دور از سرک.

 

آمدم و اين عدد 65 متر را جايي يادداشت کردم. با خود گفتم شايد روزي افغانستان از چنگال کمونيستها آزاد شود. آنوقت، روسها نبودند، همين کمونيستها بودند. گفتم مبادا اين گورستان که آرامگاه يک شخصيت است، گم شود. در اين دو ماه گذشته، جاهاي گوناگوني به اثر گزارشهاي نادرست مردم، کنده و کشوده ميشدند و اثري به چشم نميخورد.

 

حمـيد مهـمـند: جنرال صاحب! شما چگونه خبر شديد که دولت افغانستان کميسيوني را وظيفه داده تا گور دستجمعي داوود خان و خانواده اش را پيدا کند؟

 

جنرال پادشـاه مير: در خوست از راديو و تلويزيون شنيدم که کرزي صاحب کميسوني را به اين منظور تعيين کرده است. تلفون کردم و پرسيدم که موضـــوع کميســـيون از چه قرار است. گفتند: هله! زود بيا! هــرچه ميکرديم شــــماره تلفونت را نمييافتيم. هـــــر چه احوال ميداديم و نفر روان ميکرديم، نتيجه نميداد. خوب شـد که تلفون کردي. فردا خود را اينجا برسان که کار ضرور است. همان بود که آمدم.

 

حمـيد مهـمـند: جنرال صاحب! از محدود کساني که راز جايگاه گور دستجمعي داوود خان و خانواده اش را در سينه داشتند، يکي شما استيد. حالا که اين گورســـتان پيدا شده و مــرده ها ازآن بيرون کشيده شدند، چه احساسي داريد؟

 

جنرال پادشـاه مير: وقتي که به سر خاک سردار داوود خان ميرفتم، ســردار نادر جان و سرداد محمود جان غازي (نواسه داود خان) با من ميبودند. آنها به پاس گراميداشت پدر بزرگ شان از سر صبح آنجا ميرفتند و خاکها را با انگشتان شان اينسو و آنسو ميکرند تا استخوانها آسيب نديده به دست بيايند. دلش براي مرده هايش بسيار ميسوخت.

 

استخوانها را به شفاخانه امنيت ملي آورديم تا نظر به تصميم رئيس جمهور يا امنيت ملي يا حکومت شناسايي شوند. البته شناسايي هويت ممکن نيست، براي آنکه همه اش استخوان است.

 

حمـيد مهـمـند: احســـاس خـــود تان چگــونه است؟ آيا خوش اســـتيد که از چنين راز بزرگ پرده برداشتيد؟

 

جنرال پادشـاه مير: خوش استم منحيث مسلمان. تا امروز در هر گوشه جهان، چه کفر و چه اسلام، اگر رئيس جمهور مـــرده، جسدش گم نشده است. آنهم رئيس جمهوري مانند داوود خان که بسياري از مـــردم افغانســـتان در مرگش غمگين شدند. با يافتن گورش حالا احساس ميکنم که داوود خان زنده شده است. خيل خوشحالم که گورش يافت شد و مردم خواهند توانست به زيارتش بروند.

 

[][]

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۷۷           سال چهـــــــــارم                  اســــــــــــد    ١٣٨۷                  جولای/ اگست 2008