وقتی از پهنهء سربینهء شب
یک صدا
از افق فاجعه بر می خیزد:
فصل آغاز تباهی!
فصل آغاز تباهی!
در تب هجرت ازین دهکدهء تنهایی
سوی آن ماندهء معهود
دیده ام در خط موهوم گریز
رهسپاران گرانباری را
در غباری که سر از بادِ جنون می آرد
دیده ام چشم به راهان را
انتظاران سواری را
شود آیا که ازین عرصه گذاری بکند
و در اندیشه شان:
شاید روزی
« دستی از غیب برون آید و کاری بکند»
ادامه دارد....
|