کابل ناتهـ، Kabulnath






























Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
 
و گریه صد قرن در گلو دارم
 

مجموعه شعر از: پرتو نادری

 
 
 

...و گریه صد قرن در گلو دارم ششمین گزینهء شعر پرتو نادریست که اخیراً به وسیلهء بنگاه نشراتی میوند به نشر رسیده است. در این گزینه شعر های کلاسیک شاعر گرد آوری شده است او در مقدمهء کتاب زیر نام (یکی دو نکته به جای مقدمه) نوشته است:

"آنچه را که دراین گزینه می خوانید ، شعر های پراگنده ء من است از روزگاران به غارت رفته ء جوانی تا آن گاهی که گرد پریشان  پیری در آسیای همیشه گردان روزگار، روی سرم نشست و نشست و نشست ، همچنان که  می نشیند.

شماری از شعری آمده، نا مکمل اند . درست مانند زنده گی خودم . مانند خنده های که نتوانستند روی لبان من رنگ گیرند. مانند  جوانی گم شده ام.

 

حالا می دانم که « تصویر گر بزرگ» نادرنادرپور، وقتی  که سروده بود :

« ما کودکان زود به پیری رسیده ایم » سوگنامه ء  گم شدن جوانی جمعی  مردم خود را سروده است. این شعر از اندوه بزرگ جمعی لبریز است. مانند آن است که ژرفای اندوه این  شعر  را نمی توان در جوانی دریافت.

سالهای  پشین بود . دریکی  از روز ها که کوله بار بی سرپناهی خود را در کوچه های گل آلود خیر خانه بر دوش می کشیدم ، این سطر ها در ذهنم شکل گرفتند :

 

« تمام زنده گی من

کوله با رکوچکی بود

                که ازخانه یی به خانه یی می بردم

و عا قبت آن را

در کوچه های کهنه ء شهر

                    گم کردم »

 

 

و قتی  این سروده در گزینه ء « سوگنامه یی برای تاک » و در  رسانه ها به نشر رسید ،جماعت سرخپوشان سیه زبان بر من خرده گرفتند که نگاه کنید ! او خود زنده گی  اش را کوچک خوانده ا ست.

با خود گفتم نفرین بر شما باد! که راه در سایه ء شتر می زنید و  خود را در پندار های سرطانی  تان نا بخردانه شتر می انگارید!

 

به هر حال آخرین باری که خواستم  گزینه یی از شعر های کلاسیک خود را به نشر برسانم ، بادریغ دریافتم که در تداوم استبداد سرخ  و سبز و سپید،  شماری زیادی از شعر هایم درانفجارحوادث گم شده اند . شعر های گم شده عمدتاً قصیده گونه ها یی بودند همراه با غزلها ، چهار پاره ها و مثنویهایی .

 

   و ترانه هایی .

نمی دانم شاید گرایش به سپید سرایی در سالهای پسین آن ها را در ذهن من بیرنگ ساخته بود.

البته این امر برای شاعری که ازراه های دشوار گذار اوزان عروضی  به سوی اوزان آزاد و شعر سپید راه زده است می تواند بسیار درد آور باشد.

من سالهای درازی را درپشت دیواره های پست و بلند  اوزان عروضی و آزاد زیسته ام و رنج  برده ام  تا این که رسیده ام  به شعر سپید و به قول دیگر شعر بی وزن.

 مانند آن است که این همه راه را گام به گام پیموده ام نه با جهش و نه هم با پرواز.

آنها های که یک شبه راه صد ساله را پشت سر گذاشته اند  و با یک جهش رسیده اند به پسا پسا پسا... مدرن ، این دنیای گسترده گوارای شان باد!

می دانیم که از گام عادی تا گام اساطیری  فاصله بسیار است و هر کسی با گامهای خود راه می رود.

 

من در هر شعر توقفی داشته ام و چنان است که حس می کنم که آن همه  شعر های گم شده پاره های از روان ، عاطفه و هستی مرا با خود برده اند .

خوب با این همه  می توان شاد بود ، برای آن که نیمه ء گیلاس هنوز پر است. اگر تشنه اید میتوانید آن را سر بکشید و یا هم جرعه یی بنوشید و اگر هم بی نیاز ید می توانید آن را به یک سو بگذارید!

 

چیز دیگری ما را نیست ، تشنه کامی از شما دور باد!"

 

 

… وگریۀ صد قرن در گلو دارم

شب است و مجمرۀ ماهتاب روشن نیست

حضور آیینه تا صبحگاه با من نیست

ز لحظه لحظۀ شب اضطراب می روید

ز باغ سبز ستاره شهاب میروید

تمام هستی من از نبود لبریز است

فضای خانه ام ازحجم دود لبریز است

کنار پنجره مرگ است انتظاری نیست

که در قبیلۀ نوروز شهسواری نیست

نی سرود ز نیزار من نمی روید

بهار قصۀ دل را سخن نمی روید

مسیح روح بهاران ز دار آونگ است

ز پرتگاه سکوت آبشار آونگ است

شب است و گریۀ صد قرن در گلو دارم

شراب کهنه اندوه در سبو دارم

دلم ز غصۀ آیینه ها پریشان است

زبان باد پر از ضربه های هذیان است

ستاره در دل شب بی فروغ می آید

سحر سوارۀ خنگ دروغ می آید

چراغ عاطفه ها را به دست می گیرم

اگر چراغ امیدم شکست می میرم

حضور سبز بهاران به خاک می ریزد

نگین روشن باران به خاک می ریزد

ز لحظه لحظۀ شب موج آه می گذرد

سوار حادثه ها رو سیاه می گذرد

ز جویبار سحر تا غبار می خیزد

نه بوی همنفسی از بهار می خیزد

بهار در نظرم بی چراغ می آید

نسیم صبحدمان بی دماغ می آید

تمام نسترن این چراغ بی برگ است

که فصل رویش خار است و باغ بی برگ است

هنوز حادثه در کوهسار بیدار است

فراز گنج سحر چشم مار بیدار است

دل شکستۀ ما را به درد اندودند

شگوفه های سحر را به گرد اندودند

کلیم باغ در اندوه سوسنان موید

نه هر پرنده که هر خار آشیان موید

غم بزرگ مرا آسمان نمی داند

زبان سرخ مرا کهکشان نمی داند

ز راز تشنۀ دریا به دشت می گویم

که کار تشنه گی از حد گذشت می گویم

ایا درخت برومند شاخسارت کو

شگوفه بار نیاورده ای بهارت کو

من از بهار چه گویم که در تمامت باغ

قیام سبزه و گل نیست با امامت باغ

بهار ۱۳٧۳ خورشیدی

شهر کابل

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۷۵             سال چهـــــــــارم                   سرطان    ١٣٨۷                  جون/جولای 2008