کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 












Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
 

پروانه ها در زمستان به پرواز می آیند

 

زلمی باباکوهی

 
 

صدای تق تق دروازه که بلند شد ، مادرش از اتاق پهلویی ، با سراسیمگی صدا زد :

_ مهرو ! بدو ببین   ،  باز  پشت دروازه کیست ؟

مهرو  لب چید و گره بر پیشانی انداخت . با آهستگی زیر زبان غُم غُم کرد :

نینمی روم خوش ندارم  اورا ببینم ، با گدی هایم بازی می کنم .

مهرو با گدی های که مادر کلان برایش از پارچه های رنگارنگ نخی و سُندی درست کرده بود ، بازی می کرد . آنها را در تاقچه کنار اُرسی چیده بود . شاه داماد و عروس را پهلوی هم و دو تا شاه بالا را نیز در دو کنار آنها گذاشته بود و زیر لب آهنگ بادا بادا را با صدایی نازکی نجوا می کرد . عروس و داماد با هم شباهت می رساندند . با دهن های  فراخ شان که توسط تار سیاه  بر زمینه سفید پارچه بخیه شده بود ،  خندان به نظر می آمدند . اما ساقدوش ها ، بد شکل ، پُف کرده و خواب آلود می نمودند .

بار دیگر صدای دروازه برخاست و همزمان با آن صدای مادرش که نهیب زد :

_ مهرو ! مهرو هله زود شو !

مهرو صدای مادر را ناشنیده گرفت و با اضطراب ادامه همان صدا را  در درون خود تکرار کرد . . .  مهرو بدو  . . . مهرو بدو  . . .  نمی روم . . .

  نمی خواست برود  و هیکل ناخوش آن مردک چاق را دم دروازه ببیند  . از آمدن گاه و ناگاه آن مردک شکم برامده ، ناراحت می شد . از او بدش آمده بود . همان بار اول که در را به رویش گـشاد ، از سیما و هیکل پندیده او بدش آمد . از صدا و نگاهش چیز آزار دهنده یی نیش می زد باری وقتی از کنار  مهرو می گذشت ، زنبوری از چشمانش بیرون پریده ، بر مهرو حمله ور شده بود و او  وحشت زده به داخل اتاق گریخته و به دامان مادر پناه جسته بود .

مهرو در حالی که زیر چشمی اطرافش را می نگریست ، با دهان کوچکش ، آهنگ بادا بادا را که چندی پیش در عروسی همسایه از زبان زنان قوم و خویش عروس  ، شنیده بود ، زیر لب زمزمه می کرد ، ولی حواسش جای دیگر بود انتظار اینکه بار دیگر صدای دروازه بلند می شود آزارش می داد . گدی هایش را جابجا می کرد  و از هراسی که دلش را انباشته بود ، می لرزید . ناراحت و سراسیمه دور  خود می  چرخید . با اندام کوچک و لاغری اش ، مانند یکی ازان گدی های باریک اندام پارچه یی به نظر می آمد . چشمان درشت و جلد بی خونی داشت . با برآشفتگی گدی هایش را که در تاقچه  تکیه  کرده و او را نگاه می کردند ، یکی یکی برگرفت و   درون خریطه بزرگ کرباسی انداخت . خریطه از گدی ها پر شد و مانند شکم مردک چاق ، پندید . با مشت های کوچکش شکم خریطه را کوبید .

مهرو در اوایل به درستی نمی دانست که مردک چاق و چله چه می خواهد  و چرا گاه و بیگاه به خانه شان می آید ؟   ولی چشمان نافذش  درون مردک را می دید . درون شکم چاقش را می دید که  لانه زنبورهای کوچک زرد رنگ بود مثل زنبور های که در درز دیوار حویلی شان خانه داشتند . از آمدن های پیهم مردک بیمناک بود . تا کنون که  شش هفت سالی از  عمرش می گذشت ، چنین حالتی برایش دست نداده بود . این حالت بیم و ترس ،  برایش ناآشنا بود . در دلش چیزی ساییده می شد ، گلویش بند می آمد .

همواره سایه مردک چاق که پیش از خودش  از دروازه می گذشت و داخل حویلی می گشت  و روشنایی خورشید را  از درگه  پس می زد ، سبب ترس و دلهره او شده بود . از همان باری که زنبوری از لانه چشم های مردک بیرون زده و بر او حمله کرده بود ، او  دیگر هیچگاهی از ترس بالا ننگریسته و به چشمان مردک نگاه نکرده بود  .

از زمانی که مردک چاق و چله در خانه شان بنای رفت و آمد را مانده بود ، همه چیز خانه به نظر مهرو چاق  می رسید . گدی هایش چاق تر شده بودند و مادر یک لا و باریک اندامش نیز چاق شده بود . مهرو از دیدن گدی های چاق و  پندیده اش ناراحت می شد و با مشت بر شکم آنها می کوفت تا مگر مانند سابق لاغر و باریک اندام شوند .

بار دیگر صدای دروازه کوچه و صدای مادر در گوشش زنگ زد :

_ مهرو ! دروازه  . . .

آواز  مادر کلان ، صدای مادرش را پس زد که می گفت :

_ بگذارش . . . نمی رود ، . دختر را زور نیار . . . باش ، من میروم . . .

جنبید و با آهستگی  از جا برخاست  و کشان کشان رفت  پشت دروازه و با صدای تحکم آمیزی پرسید :

_ کیست ؟

مهرو ، جثه بزرگ و خمیده مادر کلان را که از شیشه ارسی پیـــدا بود و با کندی می جنبید ، از نظر دور نداشت . دید که دست در حلقه  کرد ، حلقه زنجیر را از زرفین برداشت . دروازه باز شد و بعد سنگیــــــنی سایه مردک چاق  بود که چارچوب دروازه را پر می کرد و به درون می آمد .

 مرد چاق با مادر کلان سلام و علیکی کرد و بدون درنگ به سوی اتاق آنها آمدن گرفت .

مادر با شنیدن صدای مرد چاق  ، از اتاق پهلویی به اتاقی که مهرو دران با گدی هایش بازی می کرد ، با شتاب داخل شد . تا اتاق را برای ورود مردک چاق خالی کرده باشد .

مهرو دلهره مادرش را حس می کرد . اما بروز نمی داد . نمی خواست مادرش بداند که او اضطرابش را دانسته است . خریطه گدی هایش را  دوباره گشاد و گدی ها را روی اتاق پهن کرد . صدای مادر کلان را می شنید که با مردک چاق صحبت کنان آمدند  و به اتاق پهلویی داخل شدند مهرو در حال بازی با گدی هایش ، زیر چشمی مادر را دید زد . مادر با کنـــجکاوی صحبت مادر کلان را با آن مرد چاق گوش ایستاده بود . هیجان زده و مشوش بود و متوجه نگاه های حیرت زده  و پرسشگر مهرو نمی شد . دمی از پشت در دور شد ، نزدیک ارسی رفت و به بیرون نظر انداخت  . در آسمان تیره خیل زاغهای سیاه زمستانی در پرواز بودند . برگشت و نزدیک دروازه بسته میان دو اتاق ایستاد و گوش خواباند .

مادر کلان و مردک چاق مشغول گفت و شنید بودند . بعضی سخنان شان شنیده می شد و بسیاری از گپ های شان برای مهرو قابل فهم نبود و مانند همهمه یی به گوش می رسید . همهمه یی مانند وزش باد در گوش مهرو و مادرش پیچیده بود و هر کدام ازان احساس جداگانه می یافتند .

مادر سراسیمه بود . نمی دانست چه کند ؟  سوی تاقچه رفت . آیینه کوچک و کدری که در تاقچه بود ، برداشت  و خود را دران نگاه کرد سایه تاری درون آیینه می لرزید . دچار ترس شد . خطوط شکستگی صورتش اشکارا بود  :  نی پیر نه شده ام آیینه کجتاب است . آیینه را دوباره در تاقچه انداخت . دستی بر گیسوان خود کشید و لبخند گنگی بر لبانش نمودار شد . لحظه یی با تردید درنگ کرد و بار دیگر دست دراز کرد ، شانه را از تاقچه برداشت ، چادر خود را پس زد و بر گیسوان دراز و سیاه خود شانه کشید دستش می لرزید . پس از چند بار شانه کشیدن بر زلفانش ، متوجه شد که تار های از موهای سرش  در لابلای دندانه های شانه باقی مانده اند . با سرانگشتانش آنها را بیرون آورد . مشتش پر از تار های موی شد . فریاد ضعیفی کشید :

_ آه موهایم می روند . . .

بدون اراده این جمله از زبانش پریده بود . بعد گویی سخن شرم آوری گفته باشد ، مشوشانه به اطرافش نظر کرد . مهرو را که از یاد برده بود در کنج  اتاق یافت  . با خجلت زده گی رفت پهلوی مهرو که در سه کنجی اتاق خود را جمع کرده ، روی گلیم فرسوده یی  که کف اتاق را می پوشاند ، چُندک زده بود ،  نشست . در حالی که مشت پر از مویش را به مهرو نشان می داد ، گفت :

_ مهرو ! ببین موهایم می روند . . .

مهرو سر بالا کرد . در چشمانش اضطرابی می جوشید . ناگهان خود را در آغوش مادر انداخت  و روی خود را در میان انبوه گیسوان او پنهان کرد .

مادر  مشتش را فشرد تا مانع پراگندگی موهایش شود . بازوان خود را گشود و مهرو را در آغوش گرفت .

مهرو با آهستگی اشک می ریخت . مادرش که پرسید چرا گریه می کنی  ، چیزی نگفت و از آغوش مادر  بیرون خزید . اشک در چشمانش حلقه بسته بود .

زن ، متحیرانه به مهرو نگریست و خاموش ماند . مشت خود را گشود  و تار های مویی را که در مشت داشت ، دور  سرانگشتانش  ، به هم پیچید و مانند حلقه کوچکی  درست کرد . بعد حلقه موی را  از سرانگشتان خود بیرون کشید  وسط آن را با دو انگشت فشرد . حلقه موی شکل دو بیضوی کوچک را به خود گرفت با چند تار موی وسط بیضوی ها را  پیچیده و گره زد . حلقه کوچک موی شکل پروانه یی به خود گرفت ، با دو بال گشاده ، که در کف دست زن نشسته بود  .  زن از پهلوی مهرو برخاست ، طرف تاقچه  رفت و حلقه  موهایش را  در درز دیوار تاقچه پنهان کرد  .  پروانه سیاه در درز تاقچه جا گرفت و مهرو از بال های کوچک سیاه او که می لرزیدند ، خوشش آمد . زن برگشت  کنار مهرو که  ناگهان مهرو از جایش برجست و با شدت زانوان  مادر  را در آغوش گرفت و با فریاد خفه یی وای زد و گفت :

 مادر جان  تو می روی و مرا تنها می گذاری ؟

مادرش در اول ندانست که مهرو چه می گوید ؟ از کدام رفتن می گوید  ؟ 

مهرو با فریاد دامان مادرش را چسپیده بود و می گریست من تنها می مانم  . من می ترسم ، مادر جان  ! نرو ! مادر جان نرو !

 مادرش هنوز به درستی نمی دانست که او از کدام تنهایی ترسان شده است با خود گفت  او که هنوز چیزی ازین حرف ها نمی داند ؟  نکند مادر کلان  چیزی برایش گفته باشد ؟ 

اما مادر کلان درین باره سخنی با مهرو نگفته بود . مهرو  روز های قبل ، گفــت و شنید مردک چاق و مادر کلان را از پشت دروازه اتاق شنیده بود :

 - مهرو هنوز خرد است . . دوری مادرش را طاقت نمی آرد . . .  مادرش را  که ببری . . . چه خواهد کرد ؟

سخنان مادر کلان چون باد منجمد  کننده زمستانی بر  روی مهرو وزیده و سر و صورت و تنش را کرخت کرده بود  .  اشکی از لای مژگانش لغزیده و در گوشه چشمش منجمد شده بود . پرده یی از یخ  جلو دیدش را پوشاند و  شیشه های ارسی با گلهای یخ ، نقش بسته بودند  . در میان لایه ها و پاره های یخ ، مادرش گم شده بود . از پشت کوهی از یخها و برفها صدای مردک چاق را شنیده بود که می گفت : مهرو پیش شما بماند بهتر است . چون زن دیگرم اولاد خُرد و بزرگ بسیار دارد . . گذاره این دختر با اونها نمی شود  . . . یک نان خور زیادی را خوش ندارند  . . . 

مهرو از ترس  و  وحشت خشک شده ، گویی ناگهان سنگی  ، چنان محکم و پر شتاب بر شیشه ارسی فرو کوبیده شده بود که تمام اتاق از ضربت آن به لرزه درآمده و شیشه  شکسته  و پاشان شده بود . از صدای شکستن شیشه مهرو به شدت تکان خورده و لرزیده بود . پارچه های شیشه  میان تاریکی اتاق و شب گم شده بودند .

 

از پشت سایه های شب ، مادرش را دید که در عقب دروازه میان دو اتاق ایستاده و اشک می ریزد . ناگهان مهرو تصور کرد که مادرش اشک نمی ریزد ، بلکه می خندد و بسیار هم خوشحال است .

نگاه غافلگیرانه مهرو ، زن  را از پشت دروازه به عقب راند . چشمان غمبار دخترک ، مادر را ناراحت ساخت اشکهای خود را با گوشه چادر پاک کرد . سوی تاقچه رفت و لامپه تیلی را روشن کرد چهره رنگ پریده اش در پرتو کدر لامپه ، خسته به نظر می خورد آهسته کنار مهرو نشست ، سرش را در آغوش فشرد . دستهای زن می لرزیدند مهرو لرزش دستها و اندام مادر را حس کرد . زن با خود گفت ، این کودک بینوا  تنها می شود . سرنوشت او چه خواهد شد ؟  مهرو سر در آغوش مادر می فشرد و بوی مادر را که چنان عطر رخوتناکی در سراپایش می دوید  فرو می برد

زن با زبانی که الکن شده بود شروع به گفتن افسانه یی کرد که مهرو دوست داشت  و بارها برایش  خوانده بود  : پدر مرا کشته / مادر  اندر مرا خورده و خواهرک دلسوزم  / استخوان هایم در شاخ چنار بسته / من طوطی سرگشته !   

مهرو  دیگر طوطی گگ سبز را دوست نداشت . مادرش را نیز دوست نداشت دیگر یقین پیدا کرده بود که مادرش  او را ترک می کند و تنها می گذارد . هق زد . اشکها گریبانش را  مرطوب ساختند . زن او را در آغوش کشید ، اما نتوانست حتا یک کلمه هم برای تسکین دل مهرو بر زبان آرد . چند بار خواست چیزی بگوید ، ولی زبانش بند آمد . خواست بگوید  طوطی گگ سبز روزی برخواهد گشت  و بر شاخ چنار خواهد نشست و ترانه سبز بهاری را  برایت خواهد خواند . اما نتوانست چیزی بگوید . خودش هم نمی دانست که سرنوشت این طوطی سرگردان به کجا می کشد ؟

مهرو از گریبان مادر آویخته بود که صدای مردک چاق را ازان سوی دروازه شنید شب جمعه ملا را می آورم تا خطبه نکاح را بخواند  .  بعد صدای دروازه شنیده شد و  بیرون رفتن مردک چاق و آمدن مادر کلان با پوزخندی بر لــــب ، به اتاقی که مهرو و مادرش دران خاموش نشسته بودند . مادر کلان گفت پناه بر خدا . . . مردک دست بردار نیست . . . سررشته نکاح را گرفته . . . ملا را می آورد تا نکاح  بخواند  . . . 

زن چیزی نگفت . با سرانگشتان لرزانش ، موهای مهرو را نوازش کرد . چه می توانست بکند ؟  مخالفت کند و یا موافقت نشان دهد ؟ مخالفتش چه سودی داشت ؟ دل نادل بود هم می خواست و هم نمی خواست با تردید لب گشود و به مادر کلان گفت اگر می توانی در برابر این مرد بایستی و جوابش کنی بهتر است !

مادر کلان گفت با این مرد زورگو چه بگویم . با او چه گفته می توانم  ؟ هه ، تو بگو ؟  او تفنگدار است ، پولدار است . زور کسی به او نمی رسد . چه کسی از یک مشت بیوه و بیکسی مانند ما حمایت می کند  . باز هم خدا را شکر که حاضر شده  با نکاح و آبرو این کار را به سرانجام رساند . دهها زن و دختر را  از خانه شان به زور برده  اند . بازخواستگری نیست . همگی نامرد شده  . همه گوش و چشم خود را در برابر این زور گویان بسته اند . زور کس بدانها نمی رسد . بازخواست و پرسشی نیست ، حکومت نیست ، دهن آخند و ملا را هم بسته اند . من چه می توانم ؟ غیر ازین تو تا کی می خواهی بیوه بمانی ؟ جوان هستی و باید سرپرستی داشته باشی . زن جوان بی پناه درین دور و زمانه نمی تواند  بی مرد زندگی کند . . . کوچه و شهر پر از حرامی و دزد است . . .  جوان ناکامم را که کشتند . . . و بغض گلوی مادر کلان را پر کرد .    

مادر کلان  دیگر چیزی نگفت و ساکت شد . اشکهایش  جاری بودند . زن نیز لحظاتی خاموشی اختیار کرد  .  پس از  دمی گفت مهرو  را نمی توانم تنها بگذارم  ! باید فکری به حال او  هم شود .

مادر کلان لحظه هایی وسط اتاق ایستاده ماند . نور کدر لامپه ،  سایه بزرگ مادر کلان را  در دیوار مقابل انداخته بود . مهرو و مادرش در زیر  سایۀ سنگین مادر کلان گم شده بودند .

مهرو وحشت زده  به سخنان مادر و مادرکلان گوش داده بود و به یاد می آورد که مردک چاق به مادر کلانش گفته بود :

مهرو پیش شما بماند . زنم اولاد بسیاری دارد ، دیگر نان خور اضافی  و درد سر به کار ندارم .

 حرف های مردک چاق  ذهن مهرو را می کاویدند  و چنان ضربت محکمی بر شقیقه مهرو کوبیده می شدند  . بار دیگر ضربت سنگی شیشه اتاق را با شدت کوبید و خرد کرد .

مادر کلان گفته بود : او هنوز کوچک است . خدا را خوش نمی آید  که از مادر هم بماند . از پدر که مانده . . . .  و خاطره دردناک مرگ پسرش به یادش آمد و آهی کشید

اما مردک چاق ، سخنان مادر کلان را نمی شنید . گوشش کر بود . پیوسته تکرار می کرد :

عادت می کند . . . عادت می کند . . . چند پگاه که بگذرد ، عادت می کند . با شما عادت می کند . حالا هم با شما عادت دارد . . .  

مهرو دیگر یقین پیدا کرده بود که مادرش را مردک چاق از او می گیرد . خود را بیشتر به مادر فشرد و هق زد .

شب  در پشت ارسی ، همه جا را در خاموشی  و تاریکی فرو برده بود .

 

 شامگاه بود  که مردک چاق پیدایش شد . این بار تنها نبود . آخوند مسجد را هم با خود آورده بود اول غذایی را که مادر کلان پخته بود ، او و آخوند خوردند و بعد آخوند چند دعایی خواند  و با صدای بلند از مادر مهرو که در اتاق دیگر بود ، پرسید عاجزه ! شما با این عقد راضی هستید ؟

مادر مهرو جوابی  نداد آخوند بار دیگر  سخنش را تکرار کرد . جوابی نشنید . . . سرانجام  مادر کلان به جای او صدا زد که بلی رضایت دارد  !  نداشته باشد ، چه کند ؟

آخوند نکاح را بست و مبارک باد گفت و برخاست و از در بیرون شد مردک چاق چند بانکنوت را در جیب آخوند گذاشت و برگشت و به اتاق مادر مهرو داخل شد و گفت حالا  به هم حلال شدیم زن . . ، برخیز که برویم . ارابه را در کوچه نگهداشته ام .

مهرو کنج اتاق کز کرده بود و با چشمان اشکبار مردک و مادرش را  می نگریست . ترسش پریده بود . از زنبور های که ممکن بود بار دیگر از چشمان مردک چاق بیرون پرند ، نیز نمی ترسید  . به سوی مردک چاق دوید تا مادرش را از چنگال او نجات دهد . اما مردک چاق دست زیر بغل مادر مهرو انداخت و او را  که  در بیخ دیوار نشسته بود ، مانند بره یی برداشت و به دنبال خود کشید مادر کلان مهرو را دور کشید و چادر بزرگی را که از میخ آویخته بود ،  بر گرفت و بر سر مادر مهرو پوشاند و گفت : آرام باش دخترم . . . چاره یی نیست  . . برو . . .

مردک چاق ، زن را مانند پر کاهی از دنبال خود کشاند و با سرعت از در حویلی بیرون رفت و رو به مادر کلان گفت شیرینی  و چادر و لباس شما را در اتاق گذاشته ام  و چند بانکنوتی را هم در دست مادر کلان نهاد .

چرخ های ارابه یی که مردک چاق توسط آن مادر مهرو را برد ، در گل و لای کوچه فرو  می رفت . اسپ ناتوان به زور ارابه را می کشید . مردک با قمچینی که در مشت داشت ، به پشت و پهلوی اسپ لاغر می کوفت . چرخ ها ، گل های سفت و چسپناک را  پاره می کردند و  پیش می رفتند .

ارابه در تاریکی شب در خم کوچه گم شد و مهرو  که دنبال مادر به کوچه دویده بود ، به شدت می گریست او در کوچه تاریک تنها ماند . ستاره شامگاهی در آسمان هنوز پیدا بود و باد سرد زمستانی می وزید .

 

ناگهان مهرو  دستی را بر شانه خود احساس کرد ترسید . سر بالا کرد . مادر کلان بود  که او را با خود به داخل حویلی کشاند . بغضی گلوی مهرو را می فشرد و با شدت  می گریست . چیزی در درونش شکسته بود و جایی در دلش خالی شده بود .

در اتاق ، جای خالی مادرش را ، دسترخوان و کاسه و بشقاب و غذا های پسخورده پر کرده بود .

 

روز ها می گذشتند و دخترک ، پنهان از چشم مادر کلان ، می گریست و زمانی که با مادر کلان روبرو می شد ، با سر آستین اشکهایش را  می سترد نمی خواست مادر کلان غم و درد او را بداند . دختر درونداری بود باری که مادر کلان چشمان اشک آلودش را دیده بود ، او نیز گریسته بود و دل مهرو را بیشتر به درد آورده بود .

 مهرو با تنهایی هایش خو می گرفت . هر وقت و ناوقت که هوای مادر به سرش می زد ، حلقه موی او را از درز دیوار می گرفت و با آن می گریست  و دل خود را خالی می کرد . شبها پروانه مو های مادر را در مشت داشت و با بوی او به خواب می رفت .

در غیاب مادر کلان ، گدی هایش را که در اطراف خانه پراگنده بودند ، جمع می کرد  و در خریطه می انداخت . خریطه کرباسی  را زیر پایش می گذاشت تا قدش به بالای تاقچه برسد . به این ترتیب او می توانست از درز  دیوار تاقچه  ، حلقه موهای مادرش را بیرون کشد و یا دوباره درانجا پنهان نماید .   هر بار که آن را در مشت کوچکش می فشرد ، چشمهایش پر اشک می شدند غصه هایش را با اشکهایش شست و شو می داد . پروانه سیاه را  با سرانگشتان نحیف خود لمس می کرد ، به لب هایش نزدیک نموده  می بوسید . این کار همه روزه اش بود . هر وقت دلش تنگ می شد ، آن حلقه کوچک موی بود و اشکهایش . آن بال های پروانه سیاه بود و زهرخند هایش

 

چندی بود مادر کلان  مهرو را واداشته بود تا دوخت و دوز را بیاموزد . پارچه یی برایش داده بود و تار و سوزنی ، تا بخیه زدن و کوک انداختن را تمرین کند  مهرو زودی دستش به این کار روان شد . بخیه ها را مرتب سوزن می زد و حتا یاد گرفته بود تا شکل گل و برگ را  بر پارچه نقش کند .

 

کنج اتاق نشسته بود  . تنها بود . مادر کلان در بیرون مشغول کارهایش بود . آفتاب از شیشه شکسته ارسی که مادر کلان آن را با کاغذی سرش بسته بود ، به درون اتاق سر می کشید  و  دیوار مقابل را  روشن می کرد . او با تار و سوزنش مشغول بود و باری متوجه شد که نقش پروانه یی را  بر پارچه کوک زده است . پروانه  روی پارچه دستمال ، شباهت بسیاری با پروانه سیاه درز تاقچه داشت . مهرو خوشحال شد . از پروانه دستمال خوشش آمد پروانه های دیگری  نیز  بخیه زد . دستمال پر از پروانه ها شد  . پروانه های دستمال به رنگهای مختلف بودند ، سفید ، آبی ، گلابی و سبز دستمال چمن تازه یی بود  که دران پروانه های زیبایی  بال می زدند .

مهرو بدون اراده از جا برخاست ، پروانه سیاه را از از درز تاقچه بیرون آورد  و در وسط دستمال در میانه پروانه های رنگارنگ دیگر قرار داد ، مشغول تماشای آنها شد . آنها را بویید . بوی پروانه ها او را  دگرگونه ساخت . با هیجان  بیشتر بوی پروانه ها را فرو برد  و دچار  رخوت گردید . . . . 

 پروانه سیاه کوچک برخلاف همیشه  ، آهسته آهسته در میان پروانه های دیگر به حرکت درامد ، مهرو ترسید  و آه ضعیفی کشید . پروانه به جنبش خود ادامه داد و  یکباره  بال گشود و پرواز کرد مهرو حیرت زده شد و چیغ در گلویش خشک شد . پروانه کوچک  بعد از چرخ زدن در فضای اتاق به طرف شیشه ارسی که هنوز ازان روشنی می آمد ، پرپر زد به شیشه برخورد . می پنداشت راه پروازش باز است . برگشت و در  اطراف خانه بال بال زد و دوباره به سوی روشنی  بال گشود  و بار دیگر به شیشه تصادم کرد چند بار این  پرواز نافرجام را تکرار کرد .

از تلاش بیهوده خسته شد و برگشت و در میان پروانه های دستمال نشست مهرو با چشمان از تعجب چهار شده ، از پرواز پروانه کوچک خود حیرت زده بود . خواست او را دوباره در دست خود بگیرد . اما پیش ازان که دست مهرو به او برسد ،  پروانه کوچک سیاه دوباره پر زد و پرواز کرد و در هوا چرخید به دنبال او ناگهان ،  یکبار تمامی پروانه های آغوش دستمال به پرواز آمدند و موج بزرگی از پروانه های رنگارنگ  فضای اتاق را پر کردند . دهها پروانه قشنگ و زیبا در اتاق می چرخیدند  و بر اطراف او  بال می زدند . مهرو از خوشحالی فریاد کشید  و از  هیجان لرزید . وجد و شادی بزرگی او را فراگرفت و  مانند پروانه ها او نیز به رقص آمد . لحظاتی با پروانه ها  گرد اتاق  چرخید . سرش گیچ رفت ، به دیوار تکیه داد و  با چشمان حیرت زده ، چرخ زدن پروانه ها را تماشا کرد پروانه ها به سوی او هجوم بردند و همهمه کنان  اطرافش را گرفتند و  بر سر و صورت و پیرهنش نشستند . او غرق پروانه ها شد و خود را در میان پروانه ها گم کرد . پیراهن سفید مهرو از پروانه ها آذین یافت . گویی مهرو پیراهنی از پروانه ها به تن کرده بود مهرو به پیراهنش دست کشید ،  پروانه ها پر پر زدند ، همهمه کردند و نجوای دل انگیزی بر آوردند ،  با همهمه و صدای نرم بال های خود ،  برای مهرو  زمزمه موسیقی  ساز کردند مهرو با موسیقی پروانه ها ، میان اتاق چرخید . پروانه ها ، دستمال ها و پیرهن های گلدوزی شده او ، گرداگردش می رقصیدند . پسرک همسایه  و مادر کلان حیرت زده ، از شیشه ارسی به درون اتاق مهرو چشم دوخته بودند  

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۷٤             سال چهـــــــــارم                    جوزای    ١٣٨۷                  جون 2008