صدای
تق
تق
دروازه
که
بلند
شد
،
مادرش
از
اتاق
پهلویی
،
با
سراسیمگی
صدا
زد :
_ مهرو
! بدو
ببین
،
باز
پشت
دروازه
کیست
؟
مهرو
لب
چید
و
گره
بر
پیشانی
انداخت .
با
آهستگی
زیر
زبان
غُم
غُم
کرد :
_ نی
! نمی
روم !
خوش
ندارم
اورا
ببینم
،
با
گدی
هایم
بازی
می
کنم .
مهرو
با
گدی
های
که
مادر
کلان
برایش
از
پارچه
های
رنگارنگ
نخی
و
سُندی
درست
کرده
بود
،
بازی
می
کرد .
آنها
را
در
تاقچه
کنار
اُرسی
چیده
بود .
شاه
داماد
و
عروس
را
پهلوی
هم
و
دو
تا
شاه
بالا
را
نیز
در
دو
کنار
آنها
گذاشته
بود
و
زیر
لب
آهنگ
“ بادا
بادا
“ را
با
صدایی
نازکی
نجوا
می
کرد .
عروس
و
داماد
با
هم
شباهت
می
رساندند .
با
دهن
های
فراخ
شان
که
توسط
تار
سیاه
بر
زمینه
سفید
پارچه
بخیه
شده
بود
،
خندان
به
نظر
می
آمدند .
اما
ساقدوش
ها
،
بد
شکل
،
پُف
کرده
و
خواب
آلود
می
نمودند .
بار
دیگر
صدای
دروازه
برخاست
و
همزمان
با
آن
صدای
مادرش
که
نهیب
زد :
_ مهرو
! مهرو !
هله
زود
شو !
مهرو
صدای
مادر
را
ناشنیده
گرفت
و
با
اضطراب
ادامه
همان
صدا
را
در
درون
خود
تکرار
کرد . . .
مهرو
بدو . . .
مهرو
بدو . . .
نمی
روم . . .
نمی
خواست
برود
و
هیکل
ناخوش
آن
مردک
چاق
را
دم
دروازه
ببیند .
از
آمدن
گاه
و
ناگاه
آن
مردک
شکم
برامده
،
ناراحت
می
شد .
از
او
بدش
آمده
بود .
همان
بار
اول
که
در
را
به
رویش
گـشاد
،
از
سیما
و
هیکل
پندیده
او
بدش
آمد .
از
صدا
و
نگاهش
چیز
آزار
دهنده
یی
نیش
می
زد .
باری
وقتی
از
کنار
مهرو
می
گذشت
،
زنبوری
از
چشمانش
بیرون
پریده
،
بر
مهرو
حمله
ور
شده
بود
و
او
وحشت
زده
به
داخل
اتاق
گریخته
و
به
دامان
مادر
پناه
جسته
بود .
مهرو
در
حالی
که
زیر
چشمی
اطرافش
را
می
نگریست
،
با
دهان
کوچکش
،
آهنگ
بادا
بادا
را
که
چندی
پیش
در
عروسی
همسایه
از
زبان
زنان
قوم
و
خویش
عروس
،
شنیده
بود
،
زیر
لب
زمزمه
می
کرد
،
ولی
حواسش
جای
دیگر
بود .
انتظار
اینکه
بار
دیگر
صدای
دروازه
بلند
می
شود
آزارش
می
داد .
گدی
هایش
را
جابجا
می
کرد
و
از
هراسی
که
دلش
را
انباشته
بود
،
می
لرزید .
ناراحت
و
سراسیمه
دور
خود
می
چرخید .
با
اندام
کوچک
و
لاغری
اش
،
مانند
یکی
ازان
گدی
های
باریک
اندام
پارچه
یی
به
نظر
می
آمد .
چشمان
درشت
و
جلد
بی
خونی
داشت .
با
برآشفتگی
گدی
هایش
را
که
در
تاقچه
تکیه
کرده
و
او
را
نگاه
می
کردند
،
یکی
یکی
برگرفت
و
درون
خریطه
بزرگ
کرباسی
انداخت .
خریطه
از
گدی
ها
پر
شد
و
مانند
شکم
مردک
چاق
،
پندید .
با
مشت
های
کوچکش
شکم
خریطه
را
کوبید .
مهرو
در
اوایل
به
درستی
نمی
دانست
که
مردک
چاق
و
چله
چه
می
خواهد
و
چرا
گاه
و
بیگاه
به
خانه
شان
می
آید
؟
ولی
چشمان
نافذش
درون
مردک
را
می
دید .
درون
شکم
چاقش
را
می
دید
که
لانه
زنبورهای
کوچک
زرد
رنگ
بود .
مثل
زنبور
های
که
در
درز
دیوار
حویلی
شان
خانه
داشتند .
از
آمدن
های
پیهم
مردک
بیمناک
بود .
تا
کنون
که
شش
هفت
سالی
از
عمرش
می
گذشت
،
چنین
حالتی
برایش
دست
نداده
بود .
این
حالت
بیم
و
ترس
،
برایش
ناآشنا
بود .
در
دلش
چیزی
ساییده
می
شد
،
گلویش
بند
می
آمد .
همواره
سایه
مردک
چاق
که
پیش
از
خودش
از
دروازه
می
گذشت
و
داخل
حویلی
می
گشت
و
روشنایی
خورشید
را
از
درگه
پس
می
زد
،
سبب
ترس
و
دلهره
او
شده
بود .
از
همان
باری
که
زنبوری
از
لانه
چشم
های
مردک
بیرون
زده
و
بر
او
حمله
کرده
بود
،
او
دیگر
هیچگاهی
از
ترس
بالا
ننگریسته
و
به
چشمان
مردک
نگاه
نکرده
بود .
از
زمانی
که
مردک
چاق
و
چله
در
خانه
شان
بنای
رفت
و
آمد
را
مانده
بود
،
همه
چیز
خانه
به
نظر
مهرو
چاق
می
رسید .
گدی
هایش
چاق
تر
شده
بودند
و
مادر
یک
لا
و
باریک
اندامش
نیز
چاق
شده
بود .
مهرو
از
دیدن
گدی
های
چاق
و
پندیده
اش
ناراحت
می
شد
و
با
مشت
بر
شکم
آنها
می
کوفت
تا
مگر
مانند
سابق
لاغر
و
باریک
اندام
شوند .
بار
دیگر
صدای
دروازه
کوچه
و
صدای
مادر
در
گوشش
زنگ
زد :
_ مهرو
! دروازه . . .
آواز
مادر
کلان
،
صدای
مادرش
را
پس
زد
که
می
گفت :
_ بگذارش
. . . نمی
رود ، .
دختر
را
زور
نیار . . .
باش
،
من
میروم . . .
جنبید
و
با
آهستگی
از
جا
برخاست
و
کشان
کشان
رفت
پشت
دروازه
و
با
صدای
تحکم
آمیزی
پرسید :
_ کیست
؟
مهرو
،
جثه
بزرگ
و
خمیده
مادر
کلان
را
که
از
شیشه
ارسی
پیـــدا
بود
و
با
کندی
می
جنبید
،
از
نظر
دور
نداشت .
دید
که
دست
در
حلقه
کرد
،
حلقه
زنجیر
را
از
زرفین
برداشت .
دروازه
باز
شد
و
بعد
سنگیــــــنی
سایه
مردک
چاق
بود
که
چارچوب
دروازه
را
پر
می
کرد
و
به
درون
می
آمد .
مرد
چاق
با
مادر
کلان
سلام
و
علیکی
کرد
و
بدون
درنگ
به
سوی
اتاق
آنها
آمدن
گرفت .
مادر
با
شنیدن
صدای
مرد
چاق
،
از
اتاق
پهلویی
به
اتاقی
که
مهرو
دران
با
گدی
هایش
بازی
می
کرد
،
با
شتاب
داخل
شد .
تا
اتاق
را
برای
ورود
مردک
چاق
خالی
کرده
باشد .
مهرو
دلهره
مادرش
را
حس
می
کرد .
اما
بروز
نمی
داد .
نمی
خواست
مادرش
بداند
که
او
اضطرابش
را
دانسته
است .
خریطه
گدی
هایش
را
دوباره
گشاد
و
گدی
ها
را
روی
اتاق
پهن
کرد .
صدای
مادر
کلان
را
می
شنید
که
با
مردک
چاق
صحبت
کنان
آمدند
و
به
اتاق
پهلویی
داخل
شدند.
مهرو
در
حال
بازی
با
گدی
هایش
،
زیر
چشمی
مادر
را
دید
زد .
مادر
با
کنـــجکاوی
صحبت
مادر
کلان
را
با
آن
مرد
چاق
گوش
ایستاده
بود .
هیجان
زده
و
مشوش
بود
و
متوجه
نگاه
های
حیرت
زده
و
پرسشگر
مهرو
نمی
شد .
دمی
از
پشت
در
دور
شد
،
نزدیک
ارسی
رفت
و
به
بیرون
نظر
انداخت .
در
آسمان
تیره
خیل
زاغهای
سیاه
زمستانی
در
پرواز
بودند .
برگشت
و
نزدیک
دروازه
بسته
میان
دو
اتاق
ایستاد
و
گوش
خواباند .
مادر
کلان
و
مردک
چاق
مشغول
گفت
و
شنید
بودند .
بعضی
سخنان
شان
شنیده
می
شد
و
بسیاری
از
گپ
های
شان
برای
مهرو
قابل
فهم
نبود
و
مانند
همهمه
یی
به
گوش
می
رسید .
همهمه
یی
مانند
وزش
باد
در
گوش
مهرو
و
مادرش
پیچیده
بود
و
هر
کدام
ازان
احساس
جداگانه
می
یافتند .
مادر
سراسیمه
بود .
نمی
دانست
چه
کند
؟
سوی
تاقچه
رفت .
آیینه
کوچک
و
کدری
که
در
تاقچه
بود
،
برداشت
و
خود
را
دران
نگاه
کرد .
سایه
تاری
درون
آیینه
می
لرزید .
دچار
ترس
شد .
خطوط
شکستگی
صورتش
اشکارا
بود :
نی
پیر
نه
شده
ام .
آیینه
کجتاب
است .
آیینه
را
دوباره
در
تاقچه
انداخت .
دستی
بر
گیسوان
خود
کشید
و
لبخند
گنگی
بر
لبانش
نمودار
شد .
لحظه
یی
با
تردید
درنگ
کرد
و
بار
دیگر
دست
دراز
کرد
،
شانه
را
از
تاقچه
برداشت
،
چادر
خود
را
پس
زد
و
بر
گیسوان
دراز
و
سیاه
خود
شانه
کشید .
دستش
می
لرزید .
پس
از
چند
بار
شانه
کشیدن
بر
زلفانش
،
متوجه
شد
که
تار
های
از
موهای
سرش
در
لابلای
دندانه
های
شانه
باقی
مانده
اند .
با
سرانگشتانش
آنها
را
بیرون
آورد .
مشتش
پر
از
تار
های
موی
شد .
فریاد
ضعیفی
کشید :
_ آه
موهایم
می
روند . . .
بدون
اراده
این
جمله
از
زبانش
پریده
بود .
بعد
گویی
سخن
شرم
آوری
گفته
باشد
،
مشوشانه
به
اطرافش
نظر
کرد .
مهرو
را
که
از
یاد
برده
بود
در
کنج
اتاق
یافت .
با
خجلت
زده
گی
رفت
پهلوی
مهرو
که
در
سه
کنجی
اتاق
خود
را
جمع
کرده
،
روی
گلیم
فرسوده
یی
که
کف
اتاق
را
می
پوشاند
،
چُندک
زده
بود
،
نشست .
در
حالی
که
مشت
پر
از
مویش
را
به
مهرو
نشان
می
داد
،
گفت :
_ مهرو
! ببین
موهایم
می
روند . . .
مهرو
سر
بالا
کرد .
در
چشمانش
اضطرابی
می
جوشید .
ناگهان
خود
را
در
آغوش
مادر
انداخت
و
روی
خود
را
در
میان
انبوه
گیسوان
او
پنهان
کرد .
مادر
مشتش
را
فشرد
تا
مانع
پراگندگی
موهایش
شود .
بازوان
خود
را
گشود
و
مهرو
را
در
آغوش
گرفت .
مهرو
با
آهستگی
اشک
می
ریخت .
مادرش
که
پرسید
چرا
گریه
می
کنی
،
چیزی
نگفت
و
از
آغوش
مادر
بیرون
خزید .
اشک
در
چشمانش
حلقه
بسته
بود .
زن
،
متحیرانه
به
مهرو
نگریست
و
خاموش
ماند .
مشت
خود
را
گشود
و
تار
های
مویی
را
که
در
مشت
داشت
،
دور
سرانگشتانش
،
به
هم
پیچید
و
مانند
حلقه
کوچکی
درست
کرد .
بعد
حلقه
موی
را
از
سرانگشتان
خود
بیرون
کشید
وسط
آن
را
با
دو
انگشت
فشرد .
حلقه
موی
شکل
دو
بیضوی
کوچک
را
به
خود
گرفت .
با
چند
تار
موی
وسط
بیضوی
ها
را
پیچیده
و
گره
زد
. حلقه
کوچک
موی
شکل
پروانه
یی
به
خود
گرفت
،
با
دو
بال
گشاده
،
که
در
کف
دست
زن
نشسته
بود .
زن
از
پهلوی
مهرو
برخاست
،
طرف
تاقچه
رفت
و
حلقه
موهایش
را
در
درز
دیوار
تاقچه
پنهان
کرد .
پروانه
سیاه
در
درز
تاقچه
جا
گرفت
و
مهرو
از
بال
های
کوچک
سیاه
او
که
می
لرزیدند
،
خوشش
آمد .
زن
برگشت
کنار
مهرو
که
ناگهان
مهرو
از
جایش
برجست
و
با
شدت
زانوان
مادر
را
در
آغوش
گرفت
و
با
فریاد
خفه
یی
وای
زد
و
گفت :
مادر
جان
تو
می
روی
و
مرا
تنها
می
گذاری
؟
مادرش
در
اول
ندانست
که
مهرو
چه
می
گوید
؟
از
کدام
رفتن
می
گوید
؟
مهرو
با
فریاد
دامان
مادرش
را
چسپیده
بود
و
می
گریست .
من
تنها
می
مانم .
من
می
ترسم
،
مادر
جان !
نرو !
مادر
جان
نرو !
مادرش
هنوز
به
درستی
نمی
دانست
که
او
از
کدام
تنهایی
ترسان
شده
است .
با
خود
گفت
او
که
هنوز
چیزی
ازین
حرف
ها
نمی
داند
؟
نکند
مادر
کلان
چیزی
برایش
گفته
باشد
؟
اما
مادر
کلان
درین
باره
سخنی
با
مهرو
نگفته
بود .
مهرو
روز
های
قبل
،
گفــت
و
شنید
مردک
چاق
و
مادر
کلان
را
از
پشت
دروازه
اتاق
شنیده
بود :
- مهرو
هنوز
خرد
است . .
دوری
مادرش
را
طاقت
نمی
آرد . . .
مادرش
را
که
ببری . . .
چه
خواهد
کرد
؟
سخنان
مادر
کلان
چون
باد
منجمد
کننده
زمستانی
بر
روی
مهرو
وزیده
و
سر
و
صورت
و
تنش
را
کرخت
کرده
بود .
اشکی
از
لای
مژگانش
لغزیده
و
در
گوشه
چشمش
منجمد
شده
بود .
پرده
یی
از
یخ
جلو
دیدش
را
پوشاند
و
شیشه
های
ارسی
با
گلهای
یخ
،
نقش
بسته
بودند .
در
میان
لایه
ها
و
پاره
های
یخ
،
مادرش
گم
شده
بود .
از
پشت
کوهی
از
یخها
و
برفها
صدای
مردک
چاق
را
شنیده
بود
که
می
گفت :
مهرو
پیش
شما
بماند
بهتر
است .
چون
زن
دیگرم
اولاد
خُرد
و
بزرگ
بسیار
دارد . .
گذاره
این
دختر
با
اونها
نمی
شود . . .
یک
نان
خور
زیادی
را
خوش
ندارند . . .
مهرو
از
ترس
و
وحشت
خشک
شده
،
گویی
ناگهان
سنگی
،
چنان
محکم
و
پر
شتاب
بر
شیشه
ارسی
فرو
کوبیده
شده
بود
که
تمام
اتاق
از
ضربت
آن
به
لرزه
درآمده
و
شیشه
شکسته
و
پاشان
شده
بود .
از
صدای
شکستن
شیشه
مهرو
به
شدت
تکان
خورده
و
لرزیده
بود .
پارچه
های
شیشه
میان
تاریکی
اتاق
و
شب
گم
شده
بودند .
از
پشت
سایه
های
شب
،
مادرش
را
دید
که
در
عقب
دروازه
میان
دو
اتاق
ایستاده
و
اشک
می
ریزد .
ناگهان
مهرو
تصور
کرد
که
مادرش
اشک
نمی
ریزد
،
بلکه
می
خندد
و
بسیار
هم
خوشحال
است .
نگاه
غافلگیرانه
مهرو
،
زن
را
از
پشت
دروازه
به
عقب
راند .
چشمان
غمبار
دخترک
،
مادر
را
ناراحت
ساخت .
اشکهای
خود
را
با
گوشه
چادر
پاک
کرد .
سوی
تاقچه
رفت
و
لامپه
تیلی
را
روشن
کرد .
چهره
رنگ
پریده
اش
در
پرتو
کدر
لامپه
،
خسته
به
نظر
می
خورد .
آهسته
کنار
مهرو
نشست
،
سرش
را
در
آغوش
فشرد .
دستهای
زن
می
لرزیدند .
مهرو
لرزش
دستها
و
اندام
مادر
را
حس
کرد .
زن
با
خود
گفت
،
این
کودک
بینوا
تنها
می
شود .
سرنوشت
او
چه
خواهد
شد
؟
مهرو
سر
در
آغوش
مادر
می
فشرد
و
بوی
مادر
را
که
چنان
عطر
رخوتناکی
در
سراپایش
می
دوید
فرو
می
برد .
زن
با
زبانی
که
الکن
شده
بود
شروع
به
گفتن
افسانه
یی
کرد
که
مهرو
دوست
داشت
و
بارها
برایش
خوانده
بود :
پدر
مرا
کشته /
مادر
اندر
مرا
خورده /
و
خواهرک
دلسوزم /
استخوان
هایم
در
شاخ
چنار
بسته /
من
طوطی
سرگشته !
مهرو
دیگر
طوطی
گگ
سبز
را
دوست
نداشت .
مادرش
را
نیز
دوست
نداشت .
دیگر
یقین
پیدا
کرده
بود
که
مادرش
او
را
ترک
می
کند
و
تنها
می
گذارد .
هق
زد .
اشکها
گریبانش
را
مرطوب
ساختند .
زن
او
را
در
آغوش
کشید
،
اما
نتوانست
حتا
یک
کلمه
هم
برای
تسکین
دل
مهرو
بر
زبان
آرد .
چند
بار
خواست
چیزی
بگوید
،
ولی
زبانش
بند
آمد .
خواست
بگوید
طوطی
گگ
سبز
روزی
برخواهد
گشت
و
بر
شاخ
چنار
خواهد
نشست
و
ترانه
سبز
بهاری
را
برایت
خواهد
خواند .
اما
نتوانست
چیزی
بگوید .
خودش
هم
نمی
دانست
که
سرنوشت
این
طوطی
سرگردان
به
کجا
می
کشد
؟
مهرو
از
گریبان
مادر
آویخته
بود
که
صدای
مردک
چاق
را
ازان
سوی
دروازه
شنید :
شب
جمعه
ملا
را
می
آورم
تا
خطبه
نکاح
را
بخواند .
بعد
صدای
دروازه
شنیده
شد
و
بیرون
رفتن
مردک
چاق
و
آمدن
مادر
کلان
با
پوزخندی
بر
لــــب
،
به
اتاقی
که
مهرو
و
مادرش
دران
خاموش
نشسته
بودند .
مادر
کلان
گفت :
پناه
بر
خدا . . .
مردک
دست
بردار
نیست . . .
سررشته
نکاح
را
گرفته . . .
ملا
را
می
آورد
تا
نکاح
بخواند . . .
زن
چیزی
نگفت .
با
سرانگشتان
لرزانش
،
موهای
مهرو
را
نوازش
کرد .
چه
می
توانست
بکند
؟
مخالفت
کند
و
یا
موافقت
نشان
دهد
؟
مخالفتش
چه
سودی
داشت
؟
دل
نادل
بود .
هم
می
خواست
و
هم
نمی
خواست .
با
تردید
لب
گشود
و
به
مادر
کلان
گفت
: اگر
می
توانی
در
برابر
این
مرد
بایستی
و
جوابش
کنی
بهتر
است !
مادر
کلان
گفت :
با
این
مرد
زورگو
چه
بگویم .
با
او
چه
گفته
می
توانم
؟
هه
،
تو
بگو
؟
او
تفنگدار
است
،
پولدار
است .
زور
کسی
به
او
نمی
رسد .
چه
کسی
از
یک
مشت
بیوه
و
بیکسی
مانند
ما
حمایت
می
کند .
باز
هم
خدا
را
شکر
که
حاضر
شده
با
نکاح
و
آبرو
این
کار
را
به
سرانجام
رساند .
دهها
زن
و
دختر
را
از
خانه
شان
به
زور
برده
اند .
بازخواستگری
نیست .
همگی
نامرد
شده .
همه
گوش
و
چشم
خود
را
در
برابر
این
زور
گویان
بسته
اند .
زور
کس
بدانها
نمی
رسد .
بازخواست
و
پرسشی
نیست
،
حکومت
نیست
،
دهن
آخند
و
ملا
را
هم
بسته
اند .
من
چه
می
توانم
؟
غیر
ازین
تو
تا
کی
می
خواهی
بیوه
بمانی
؟
جوان
هستی
و
باید
سرپرستی
داشته
باشی .
زن
جوان
بی
پناه
درین
دور
و
زمانه
نمی
تواند
بی
مرد
زندگی
کند . . .
کوچه
و
شهر
پر
از
حرامی
و
دزد
است
. . . جوان
ناکامم
را
که
کشتند . . .
و
بغض
گلوی
مادر
کلان
را
پر
کرد .
مادر
کلان
دیگر
چیزی
نگفت
و
ساکت
شد .
اشکهایش
جاری
بودند .
زن
نیز
لحظاتی
خاموشی
اختیار
کرد .
پس
از
دمی
گفت :
مهرو
را
نمی
توانم
تنها
بگذارم !
باید
فکری
به
حال
او
هم
شود .
مادر
کلان
لحظه
هایی
وسط
اتاق
ایستاده
ماند .
نور
کدر
لامپه
،
سایه
بزرگ
مادر
کلان
را
در
دیوار
مقابل
انداخته
بود .
مهرو
و
مادرش
در
زیر
سایۀ
سنگین
مادر
کلان
گم
شده
بودند .
مهرو
وحشت
زده
به
سخنان
مادر
و
مادرکلان
گوش
داده
بود
و
به
یاد
می
آورد
که
مردک
چاق
به
مادر
کلانش
گفته
بود :
مهرو
پیش
شما
بماند .
زنم
اولاد
بسیاری
دارد
،
دیگر
نان
خور
اضافی
و
درد
سر
به
کار
ندارم .
حرف
های
مردک
چاق
ذهن
مهرو
را
می
کاویدند
و
چنان
ضربت
محکمی
بر
شقیقه
مهرو
کوبیده
می
شدند .
بار
دیگر
ضربت
سنگی
شیشه
اتاق
را
با
شدت
کوبید
و
خرد
کرد .
مادر
کلان
گفته
بود :
او
هنوز
کوچک
است .
خدا
را
خوش
نمی
آید
که
از
مادر
هم
بماند .
از
پدر
که
مانده . . . .
و
خاطره
دردناک
مرگ
پسرش
به
یادش
آمد
و
آهی
کشید .
اما
مردک
چاق
،
سخنان
مادر
کلان
را
نمی
شنید .
گوشش
کر
بود .
پیوسته
تکرار
می
کرد :
عادت
می
کند . . .
عادت
می
کند . . .
چند
پگاه
که
بگذرد
،
عادت
می
کند .
با
شما
عادت
می
کند .
حالا
هم
با
شما
عادت
دارد . . .
مهرو
دیگر
یقین
پیدا
کرده
بود
که
مادرش
را
مردک
چاق
از
او
می
گیرد .
خود
را
بیشتر
به
مادر
فشرد
و
هق
زد .
شب
در
پشت
ارسی
،
همه
جا
را
در
خاموشی
و
تاریکی
فرو
برده
بود .
شامگاه
بود
که
مردک
چاق
پیدایش
شد .
این
بار
تنها
نبود .
آخوند
مسجد
را
هم
با
خود
آورده
بود .
اول
غذایی
را
که
مادر
کلان
پخته
بود
،
او
و
آخوند
خوردند
و
بعد
آخوند
چند
دعایی
خواند
و
با
صدای
بلند
از
مادر
مهرو
که
در
اتاق
دیگر
بود
،
پرسید :
عاجزه !
شما
با
این
عقد
راضی
هستید
؟
مادر
مهرو
جوابی
نداد .
آخوند
بار
دیگر
سخنش
را
تکرار
کرد .
جوابی
نشنید . . .
سرانجام
مادر
کلان
به
جای
او
صدا
زد
که
بلی
رضایت
دارد !
نداشته
باشد
،
چه
کند
؟
آخوند
نکاح
را
بست
و
مبارک
باد
گفت
و
برخاست
و
از
در
بیرون
شد .
مردک
چاق
چند
بانکنوت
را
در
جیب
آخوند
گذاشت
و
برگشت
و
به
اتاق
مادر
مهرو
داخل
شد
و
گفت :
حالا
به
هم
حلال
شدیم
زن . .
،
برخیز
که
برویم .
ارابه
را
در
کوچه
نگهداشته
ام .
مهرو
کنج
اتاق
کز
کرده
بود
و
با
چشمان
اشکبار
مردک
و
مادرش
را
می
نگریست .
ترسش
پریده
بود .
از
زنبور
های
که
ممکن
بود
بار
دیگر
از
چشمان
مردک
چاق
بیرون
پرند
،
نیز
نمی
ترسید .
به
سوی
مردک
چاق
دوید
تا
مادرش
را
از
چنگال
او
نجات
دهد .
اما
مردک
چاق
دست
زیر
بغل
مادر
مهرو
انداخت
و
او
را
که
در
بیخ
دیوار
نشسته
بود
،
مانند
بره
یی
برداشت
و
به
دنبال
خود
کشید .
مادر
کلان
مهرو
را
دور
کشید
و
چادر
بزرگی
را
که
از
میخ
آویخته
بود
،
بر
گرفت
و
بر
سر
مادر
مهرو
پوشاند
و
گفت :
آرام
باش
دخترم . . .
چاره
یی
نیست . .
برو . . .
مردک
چاق
،
زن
را
مانند
پر
کاهی
از
دنبال
خود
کشاند
و
با
سرعت
از
در
حویلی
بیرون
رفت
و
رو
به
مادر
کلان
گفت :
شیرینی
و
چادر
و
لباس
شما
را
در
اتاق
گذاشته
ام
و
چند
بانکنوتی
را
هم
در
دست
مادر
کلان
نهاد .
چرخ
های
ارابه
یی
که
مردک
چاق
توسط
آن
مادر
مهرو
را
برد
،
در
گل
و
لای
کوچه
فرو
می
رفت .
اسپ
ناتوان
به
زور
ارابه
را
می
کشید .
مردک
با
قمچینی
که
در
مشت
داشت
،
به
پشت
و
پهلوی
اسپ
لاغر
می
کوفت .
چرخ
ها
،
گل
های
سفت
و
چسپناک
را
پاره
می
کردند
و
پیش
می
رفتند .
ارابه
در
تاریکی
شب
در
خم
کوچه
گم
شد
و
مهرو
که
دنبال
مادر
به
کوچه
دویده
بود
،
به
شدت
می
گریست .
او
در
کوچه
تاریک
تنها
ماند .
ستاره
شامگاهی
در
آسمان
هنوز
پیدا
بود
و
باد
سرد
زمستانی
می
وزید .
ناگهان
مهرو
دستی
را
بر
شانه
خود
احساس
کرد .
ترسید .
سر
بالا
کرد .
مادر
کلان
بود
که
او
را
با
خود
به
داخل
حویلی
کشاند .
بغضی
گلوی
مهرو
را
می
فشرد
و
با
شدت
می
گریست .
چیزی
در
درونش
شکسته
بود
و
جایی
در
دلش
خالی
شده
بود .
در
اتاق
،
جای
خالی
مادرش
را
،
دسترخوان
و
کاسه
و
بشقاب
و
غذا
های
پسخورده
پر
کرده
بود .
روز
ها
می
گذشتند
و
دخترک
،
پنهان
از
چشم
مادر
کلان
،
می
گریست
و
زمانی
که
با
مادر
کلان
روبرو
می
شد
،
با
سر
آستین
اشکهایش
را
می
سترد .
نمی
خواست
مادر
کلان
غم
و
درد
او
را
بداند .
دختر
درونداری
بود .
باری
که
مادر
کلان
چشمان
اشک
آلودش
را
دیده
بود
،
او
نیز
گریسته
بود
و
دل
مهرو
را
بیشتر
به
درد
آورده
بود .
مهرو
با
تنهایی
هایش
خو
می
گرفت .
هر
وقت
و
ناوقت
که
هوای
مادر
به
سرش
می
زد
،
حلقه
موی
او
را
از
درز
دیوار
می
گرفت
و
با
آن
می
گریست
و
دل
خود
را
خالی
می
کرد .
شبها
پروانه
مو
های
مادر
را
در
مشت
داشت
و
با
بوی
او
به
خواب
می
رفت .
در
غیاب
مادر
کلان
،
گدی
هایش
را
که
در
اطراف
خانه
پراگنده
بودند
،
جمع
می
کرد
و
در
خریطه
می
انداخت .
خریطه
کرباسی
را
زیر
پایش
می
گذاشت
تا
قدش
به
بالای
تاقچه
برسد .
به
این
ترتیب
او
می
توانست
از
درز
دیوار
تاقچه
،
حلقه
موهای
مادرش
را
بیرون
کشد
و
یا
دوباره
درانجا
پنهان
نماید .
هر
بار
که
آن
را
در
مشت
کوچکش
می
فشرد
،
چشمهایش
پر
اشک
می
شدند .
غصه
هایش
را
با
اشکهایش
شست
و
شو
می
داد .
پروانه
سیاه
را
با
سرانگشتان
نحیف
خود
لمس
می
کرد
،
به
لب
هایش
نزدیک
نموده
می
بوسید .
این
کار
همه
روزه
اش
بود .
هر
وقت
دلش
تنگ
می
شد
،
آن
حلقه
کوچک
موی
بود
و
اشکهایش .
آن
بال
های
پروانه
سیاه
بود
و
زهرخند
هایش .
چندی
بود
مادر
کلان
مهرو
را
واداشته
بود
تا
دوخت
و
دوز
را
بیاموزد .
پارچه
یی
برایش
داده
بود
و
تار
و
سوزنی
،
تا
بخیه
زدن
و
کوک
انداختن
را
تمرین
کند
مهرو
زودی
دستش
به
این
کار
روان
شد .
بخیه
ها
را
مرتب
سوزن
می
زد
و
حتا
یاد
گرفته
بود
تا
شکل
گل
و
برگ
را
بر
پارچه
نقش
کند .
کنج
اتاق
نشسته
بود .
تنها
بود .
مادر
کلان
در
بیرون
مشغول
کارهایش
بود .
آفتاب
از
شیشه
شکسته
ارسی
که
مادر
کلان
آن
را
با
کاغذی
سرش
بسته
بود
،
به
درون
اتاق
سر
می
کشید
و
دیوار
مقابل
را
روشن
می
کرد .
او
با
تار
و
سوزنش
مشغول
بود
و
باری
متوجه
شد
که
نقش
پروانه
یی
را
بر
پارچه
کوک
زده
است .
پروانه
روی
پارچه
دستمال
،
شباهت
بسیاری
با
پروانه
سیاه
درز
تاقچه
داشت .
مهرو
خوشحال
شد .
از
پروانه
دستمال
خوشش
آمد .
پروانه
های
دیگری
نیز
بخیه
زد .
دستمال
پر
از
پروانه
ها
شد .
پروانه
های
دستمال
به
رنگهای
مختلف
بودند
،
سفید
،
آبی
،
گلابی
و
سبز .
دستمال
چمن
تازه
یی
بود
که
دران
پروانه
های
زیبایی
بال
می
زدند .
مهرو
بدون
اراده
از
جا
برخاست
،
پروانه
سیاه
را
از
از
درز
تاقچه
بیرون
آورد
و
در
وسط
دستمال
در
میانه
پروانه
های
رنگارنگ
دیگر
قرار
داد
،
مشغول
تماشای
آنها
شد .
آنها
را
بویید .
بوی
پروانه
ها
او
را
دگرگونه
ساخت .
با
هیجان
بیشتر
بوی
پروانه
ها
را
فرو
برد
و
دچار
رخوت
گردید . . . .
پروانه
سیاه
کوچک
برخلاف
همیشه
،
آهسته
آهسته
در
میان
پروانه
های
دیگر
به
حرکت
درامد
،
مهرو
ترسید
و
آه
ضعیفی
کشید .
پروانه
به
جنبش
خود
ادامه
داد
و
یکباره
بال
گشود
و
پرواز
کرد .
مهرو
حیرت
زده
شد
و
چیغ
در
گلویش
خشک
شد .
پروانه
کوچک
بعد
از
چرخ
زدن
در
فضای
اتاق
به
طرف
شیشه
ارسی
که
هنوز
ازان
روشنی
می
آمد
،
پرپر
زد .
به
شیشه
برخورد .
می
پنداشت
راه
پروازش
باز
است .
برگشت
و
در
اطراف
خانه
بال
بال
زد
و
دوباره
به
سوی
روشنی
بال
گشود
و
بار
دیگر
به
شیشه
تصادم
کرد .
چند
بار
این
پرواز
نافرجام
را
تکرار
کرد .
از
تلاش
بیهوده
خسته
شد
و
برگشت
و
در
میان
پروانه
های
دستمال
نشست .
مهرو
با
چشمان
از
تعجب
چهار
شده
،
از
پرواز
پروانه
کوچک
خود
حیرت
زده
بود .
خواست
او
را
دوباره
در
دست
خود
بگیرد .
اما
پیش
ازان
که
دست
مهرو
به
او
برسد
،
پروانه
کوچک
سیاه
دوباره
پر
زد
و
پرواز
کرد
و
در
هوا
چرخید .
به
دنبال
او
ناگهان
،
یکبار
تمامی
پروانه
های
آغوش
دستمال
به
پرواز
آمدند
و
موج
بزرگی
از
پروانه
های
رنگارنگ
فضای
اتاق
را
پر
کردند .
دهها
پروانه
قشنگ
و
زیبا
در
اتاق
می
چرخیدند
و
بر
اطراف
او
بال
می
زدند .
مهرو
از
خوشحالی
فریاد
کشید
و
از
هیجان
لرزید .
وجد
و
شادی
بزرگی
او
را
فراگرفت
و
مانند
پروانه
ها
او
نیز
به
رقص
آمد .
لحظاتی
با
پروانه
ها
گرد
اتاق
چرخید .
سرش
گیچ
رفت
،
به
دیوار
تکیه
داد
و
با
چشمان
حیرت
زده
،
چرخ
زدن
پروانه
ها
را
تماشا
کرد .
پروانه
ها
به
سوی
او
هجوم
بردند
و
همهمه
کنان
اطرافش
را
گرفتند
و
بر
سر
و
صورت
و
پیرهنش
نشستند .
او
غرق
پروانه
ها
شد
و
خود
را
در
میان
پروانه
ها
گم
کرد .
پیراهن
سفید
مهرو
از
پروانه
ها
آذین
یافت .
گویی
مهرو
پیراهنی
از
پروانه
ها
به
تن
کرده
بود .
مهرو
به
پیراهنش
دست
کشید
،
پروانه
ها
پر
پر
زدند
،
همهمه
کردند
و
نجوای
دل
انگیزی
بر
آوردند
،
با
همهمه
و
صدای
نرم
بال
های
خود
،
برای
مهرو
زمزمه
موسیقی
ساز
کردند .
مهرو
با
موسیقی
پروانه
ها
،
میان
اتاق
چرخید .
پروانه
ها
،
دستمال
ها
و
پیرهن
های
گلدوزی
شده
او
،
گرداگردش
می
رقصیدند .
پسرک
همسایه
و
مادر
کلان
حیرت
زده
،
از
شیشه
ارسی
به
درون
اتاق
مهرو
چشم
دوخته
بودند |