کابل ناتهـ، Kabulnath































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
 
سه عاشق
 

شادروان استاد عبدالرحمن پژواک

 
 

پیرمرد سالخورده که جوانی را به محبت گذرانیده و خاطراتی جگرسوز در دل داشت، جز به فغان لب نمی گشود و غیراز فراق حکایت نمی کرد.   در یکی از حجره* های روستا ساز می زد و برای جوانان افسانه های عشقی می گفت.  وقتی آهنگ ساز می کرد، همه ساکت و مدهوش می شدند و خود چون باران بهار می گریست. 

هنگامیکه سرگذشت دلباختگان را نقل می کرد گویا رازهای عشق و جوانی خود را در میان می گذاشت، بی پروا و مغرور می نمود.  همینکه آخرین نالهء او با آهنگ واپسین رباب خاموش می گردید، عظمت و جلال خود را از دست می داد و مردی عادی جلوه می کرد.  بزرگی او در ساز او بود.  گونه های سرخ او به زردی می گرایید.  چنان می نمود که آتشی را خاموش کرده باشند.  افسانه های او در نزد من محبوب بود.  هنوز کودک بودم ولی بیشتر از دیگران مجذوب می شدم.  من او را دوست داشتم و او را به من نظری بود تا آنکه در انتهای تاریک زندگی به سوی مرگ رفت،  از نظرها پنهان گردید و به نغمه های جاوید خویش پیوست.  چون خبر مرگش را شنیدم، چندین بار او را در خواب های پریشان خویش دیدم ولی برای من سرودی نداشت.  این  داستان را که از او شنیده ام به او اهدا می کنم.  اگرچه نیک می دانم دیگر محتاج هدیه ای از این دنیای کوچک نیست.

پژواک

 

باری در "تیزین" آنجا که اکنون کمتر اثری از روزگار پیشین می توان یافت، در میان یکی از قبایل افغان که همه کس در آنجا با هم برادر و برابر بود، دو برادر زندگی می کرد.  آنها به همدیگر احترام و الفت و به قبیله لطف و شفقت داشتند.  خوان شان مدام گسترده و جبین شان پیوسته گشاده بود.  مردم به ایشان اطاعت می کردند.  برادر بزرگتر هفت فرزند نرینه داشت که نخستین را زبردست نام کرده بود.  ولی برادر کوچک را دیده به دیدار هیچ فرزندی روشن نشده بود.  تا آنکه یکی را از لطف فراوان خداوندی و دیگری را از رحم او بر گریه های نومیدی در یک زمان مژده فرزند رسید.

هنوز این دو فرزند به دنیا نیامده و پرتو مهر و ماه بر این دو گوهر نهفته نتابیده بود که روزی برادر بزرگ به خنده شادی گفت اگر هر دو ماه یا هر دو آفتاب نباشند، آنگاه یکی عروس دیگری خواهد شد.

دیری نگذشته بود که در سحرگاهی قشنگ خورشید بر فراز قلعه برادر کوچک بلند شد تا جوهر نیرو وعظمت جمال و درخشندگی خود را بر گهوارهء مومن خان نثار کند و شبی ماه بر بام برادر دیگر تافت تا پرتو سیمین و لطف و صفا خود را به شیرینوی نوزاد اهدا نماید.

ماه و خورشید شب ها و روزهای نوین می آوردند.  مومن و شیرینو بزرگ می شدند.   تا آنکه ستارهء آن دو برادر یکی پس از دیگر افول کرد و به جایی رفتند که همه آنجا خواهیم رفت.

تندباد مرگ شمع زندگانی پدران را خاموش کرد ولی در دو فرزند آنها آتش عشق درگرفت.  چون دو شمع فروزان به محبت هم می سوختند.   روزهایی که با هم بازی می کردند این عشق شوخ، ساده و بی تکلف بود تا آنکه روزی رسید که از همدگر محجوب می شدند.  این محبت رازی بود گرامی و مقدس که شیرینو آن را در قلب خویش نهفته و در پرده عفت مخفی می داشت.  مومن نیز در دل خویش از حیا و آزرم به روی آن نقاب کشیده بود.   زمانی بدین منوال گذشت.  هنوز خاکستری که روی این اخگرها را پوشیده بود به هوا نشده و پرده از دلها نبرداشته بودند که نسیم موافقت به صرصر مخالفت بدل شد و مقلب القلوب فضای گوارا و سازگار آن دودمان را به توفان نفاق و اختلاف منقلب گردانید.  هفت فرزند جوان و نیرومند که هر کدام شایان پادشاهی هفت اقلیم بودند از یک سو و مومن آنکه سرداری جهانی را سزاوار بود از سوی دیگر بر سر قدرت قومی مشاجره کردند.   دودمانی که به عافیت یگانگی اندر بود به درد دویی گرفتار آمد.  همه در دعوی خویش صادق و از رهگذر قوت و محامد به مقصود فایق بودند.  

موسپیدان قبیله گرد آمدند و برای آنکه میانهء بنی اعمام برهم نخورد حرف صلح و مسالمت به میان آوردند و گفتند:  چون همه سزاوار سیادت هستید، بهتر آنست که چون سرداران و بزرگان رشته دعوی را به جای زبان شمشیر به لسان عدالت و انصاف قطع کنید تا قبیله آرام و سعادت و خوشی مستدام باشد.  آن وقت مردم صلاح قوم را در صلح سرداران قوم جستجو می کردند.  در آخر راهی را که پسندیدند، گزیدند.  زبردست از شش برادر کوچک حق بزرگی گرفت و بر نصف قبیله ریش سفید گشت.   نیم دیگر بخش مومن رسید.  همه کس به قسمت خود راضی و هر نیمی به بخش خود قانع و مسرور بود.  سنگ صلح گذاشته شدف ولی نفاق وقتی در دوستی رخنه کرد، دلها را دور می سازد.  زبردست مومن را مانند پیش به دیدهء محبت نمی نگریست.  ولی مومن بیشتر به خاطر شیرینو نه تنها با او مدارا می کرد بلکه مایل بود او را به دوستی خویش متمایل سازد. 

دیگر نوبت آن رسید که مومن دریافت، زندگی بی شیرینو بر او تلختر از زهر در گلو می گذرد.  ناچار جمعی از مردان آزموده و دانا را گرد آورد و به نزد زبردست فرستاد تا شیرینو را مطابق آیین خواستگاری کند.  به ایشان گفت که هر شرطی را می پذیرد. 

وقتی مرکه* در درب قلعهء هفت برادر پیاده شد، زبردست از سمند غرور فرود آمده و به آیین قوم تواضعی کرد که مر مهمانان را شایستهء مقام مهمانی بود.   بر پیشانی هر اسپ به رسم مهمان نوازی دست کشید.   در آن وقت مردم ما چنین می کردند.  نشستند.  مرکه آغاز شد.  یکی از موسپیدان گفت:   آمده ایم تا به دستور و آیین قوم بدانیم رضای زبردست در چیست؟  مومن می خواهد شمع از این دودمان به خانهء خود ببرد تا در پرتو آن راه فرحت و سعادت را در زندگی بپیماید.

زبردست خان گفت:  به عزیزان جواب نفی خلاف دستور است.  خدمتگاری از این خانه به قلعه مومن می رود.  اما کسی تواند کنیزک داشت که به بازوی او اعتماد باشد.  خواستگار باید مردی باشد که بتواند هدف را با تیر بدوزد.  اسپش در مسابقه پیشی کند.  از دسترنج خود بدون دستیاری دیگران به وزن سپر پدر عروس طلای سرخ بیاورد. 

این بود رواج آن وقت.  شرط ها پذیرفته شد.  اسپ ها حرکت کردند.  مرکه بازگشت.  کسانی که از تیراندازی مومن آگاه بودند به غرور می رفتند.   آنهایی که فقر مالی او را می دانستند آهسته فرس می راندند.  وقتی جواب زبردست به مومن رسید، آفتاب مانند سپری بر دوش مرد جنگی بر فراز کوه می درخشید.  مومن گفت:  برویید بیاسایید.  بازوی فرزندی که سپر پدرش یک من بوده است، می تواند بیشتر از وزن سپر دیگران طلا به دست آورد. 

بامدادان قرص زرین خورشید درخشید.  مومن میان بست و با خود گفت:   اگر همت در کار باشد، از قرص خورشید می توان سپری زرین ساخت.  باید سفر کرد.   اگر آنچه به کار است، به دست آمد می توان در اینجا زیست ورنه بهتر است نگاه قبیلهء غیور بر چهرهء کسی چون من نیفتد.

کسی نمی داند شیرینو چگونه آگاه شد.  قاصدانی که به دل ها خبر می برند مجهول اند.  چون همت و فقر مومن را می دانست، سحرگاه خود را به رهگذر او رسانید تا اگر بتواند او را از سفر باز دارد و اگر نتواند با او وداع کند تا در روزگار جدایی یادگاری داشته باشد.

مومن در افکار خود فرو رفته بود.   تنها می رفت.   سفری دور در پیش داشت ولی آهسته می راند.  منزل مقصود او به سرعت قدم طی نمی شد.   راه عشق گاه زود، گاه دیر و گاه هرگز پیموده نمی شود.   صدایی او را به خود آورد.   شیرینو بر سر راه او ایستاده بود.   راهی که آن را به خاطر او در پیش گرفته بود.  شیرینو فریاد کرد:  تو که موزه های سفر به پا کرده ای، این باغ گل های زرد را به که می گذاری؟

من موزه های سفر را به پا کرده ام، باغ گل های زرد را به خدا می سپارم.

مرو!  مرا دریاب!  به هندوستان مرو!  ولور* شیرینو را من به تو خواهم داد.

می روم، باید آن را به دست خود به دست آورم.  به هندوستان می روم...

به هندوستان مرو... زیرا دوشیزگان فتان هند ترا اسیر خواهند کرد.

من به هند می روم و برای آنها برادری خوب خواهم شد.  دوشیزگان هند خواهران من اند.  می روم!

مومن نمی خواست شیرینو اشک های او را ببیند.  با نگاهی ساکت جانب او دید و به راه افتاد.  شیرینو فریاد کرد:  شهسوار محبوب من می رود.  به سفر می رود.  سیلاب اشک رخسار زرد مرا آب می دهد.  محبوب من وقتی که می روی خال سبز مرا به خاطر بسپار.  دختران هند خال های سبز ندارند.

وقتی دید مومن به فریادش و فریادش به او نمی رسد، با خود گفت:  تنم می لرزد.  دامن شکیبایی از دستم رها شده است.  نمی دانم این جدایی چه وقت پایان خواهد یافت.  مومن تو رفتی... برو خدا به همراه تو باد.  من زلف سیاه و خال های سبزم را برای تو نگاه خواهم داشت... آرام سفر کن.  زیبایی من از تست تا آنکه در زیر خاک آرام کنم.  من فراق را ندیده بودم.  هجران مرا به مرگ می سپارد. 

مومن به هندوستان رسید.  او سفر محبت در پیش داشت.  منزل او مجهول بود.  هندیان جوانی دیدند زیبا و شیفتهء او شدند.  او را شهزادهء بیگانه نام دادند.  پادشاه هند خبر شد.  امر به احضار او داد.  مومن وقتی به حضرت او پیوست، شاه در آن روز بار عام داده بود.  او را به عزت پذیرفت.  پادشاه هند خردمند و دانا بود.  وقتی بر مومن نظر کرد، گفت:  می دانم از سرزمینی آمده ای که آفتاب وقتی ما را ترک می کند، در آنجا بلند می شود.  اما نمی دانم کیستی؟

مومن گفت:  رای بلند شاه زرین است.  نامم مومن و از سرداران آن سامانم.    چنان افتاد که به دیار شما گذرم افتاد.  نمی دانم به کجا خواهم رفت.  راهی مجهول را پیش گرفته ام و رهنمایی جز قلب خویش ندارم.  یقین دارم روزی چند را که در قلمرو شاه خواهم بود به رضای شاهانه بگذرانم و اطمینان دارم که اجازه سکونت چندگاهی را دریغ نخواهند فرمود.

شاه هند گفت:  من جوانان پهلوان را دوست دارم.  مهمان من باش.  حالا برو در جایی که برایت تهیه خواهند کرد بیاسای.  فردا پهلوانان من کشتی می گیرند.  تیراندازان من هدف را با تیر می زنند.  سواران من بر اسپ می تازند.  برای تماشا بیا.  کرسی ترا پهلوی کرسی من خواهند گذاشت.

مومن سپاس گذاشت و رفت.  چون خسته بود خسپید.  در خواب دید پدرش میان او را می بندد و می گوید:  فرزندمن!  پهلوان و نیرومند باش.  خدای توانا مددگار تست.  هیچ پهلوان و هیچ تیراندازی را بازوی زورآزمایی با تو نخواهد بود.  هیچ آماجی از تیر تو چپ نخواهد شد.  اسپی از سمند تو پیش نخواهد جست.

مومن برخاست.  در وقت معین به دربار شاه رفت و پهلوی او جا گرفت.  پهلوان شاه را ستود و گفت:  چه می شود پادشاه اجازه فرمایند من نیز امروز در قطار پهلوانان بایستم.

شاه گفت:  تا اینجا هستی، با هیچ میل تو مخالفت نخواهد شد.

مومن گفت:  می خواهم با نخستین پهلوانان کشتی بگیرم و با اولین تیراندازان تیر اندازنم.  پس از آن با ایشان خواهم تاخت.

برخاست و در خیل ورزشکاران درآمد.  انبوهی از مردمان گرد آمده بود.  همگان غریو  کردند.  مومن با پهلوان نامی در آویخت و پشت او را بر زمین نهاد.  در تیراندازی و شهسواری نیز سر آمد.

مردم حیران شدند.  پادشاه او را بنواخت و به افتخار او به ضیافت عام پرداخت.  در آن روز نوازندگان می نواختند.  رامشگران طرب می کردند.  شاه شاد بود.  دوشیزگان بر گردن مومن حمایل گل می بستند.  پیران می گفتند:  مومن تمثال جوانی است.  اطفال جوانی خود را چون جوانی او آرزو می کردند.

پادشاه با مومن سخن می گفت که نامه برای شاه آوردند.  شاه چون نامه را بخواند متغیر گشت.  مومن دریافت که خبری خوش نیست.  پرسید.  شاه نامه را به او داد.  مومن گفت:  من جواب آن را خواهم داد. 

شاه پرسید:  چسان جوابی؟

مومن گفت:  به جای جواب من خود می روم!

و از جا برخاست.  شاه سواران خود را به همرایی او مامور ساخت.  مومن نپذیرفت و گفت:  من باید درهمه سفرهای خود تنها باشم. 

معلوم نیست در راه تا شهری که به عزم آن سوار شده بود، بر او چه گذشته باشد... اما می گویند جز به خیال شیرینو نبود.  آن نامه که به شاه هندوستان رسیده بود از پادشاهی بود که خراج می خواست.  مومن می رفت تا او را منصرف سازد و این بار را از گردن پادشاه هند بردارد.  آن پادشاه نیز در هندوستان حکم می راند.  آن وقت هندوستان هفت پادشاه داشت که شش تن از آنها به هفتمین باج می دادند و او را شاه باجگیر می خواندند.  مومن وقتی به شهر شاه باجگیر رسید، نزد زرگر رفت و خواست تا نعل اسپ او را از طلای سرخ کند.  زرگر متحیر بماند.  دست به کار زد.  مومن تماشای مردمان و بازار آن سامان را می کرد.  چشم او بازاری بدان آراستگی و مردمی به آن انبوهی ندیده بود.  ناگهان دید هیاهوی مردم خاموش شد.  همه کس در جای خود استاده ماند.  از انتهای بازار شتری پدید گشت که هودجی بر آن بسته بودند و ناله ای زار از آن به گوش می رسید.  پرسید:  این شتر مال کیست؟  این ناله برای چیست؟   این محمل به کجا می رود؟

زرگر گفت:  این جا اژدهایی است که هر روز دوشیزه ای از برای او قربان می شود.  اگر چنین نکنیم شهر را فرو می برد.  امروز نوبت شاهدخت است.  زیرا او آخرین دوشیزهء این شهر است.  دیگران همه قربان شده اند.

در این وقت شتر در جلو دکان زرگر رسید.  فریاد شاهدخت بلند بود.  مومن شنید که می گوید:  ای جوانان غیرت کنید.  پدرم مغل است.  مرا به دهن اژدها می فرستد. 

پیش از آنکه مومن چیزی بگوید، ظریفی نعره زد:  ما حاضریم ولی نامزدت در مجلس به بروت های خود مشغول است!

می گویند این صدا طوری در شاهدخت مظلوم اثر کرد که دیگر کسی ناله او را نشنید.  مومن از شنیدن کلمهء نامزد چون اژدها بر خود پیچید و بی اختیار از جای برخاست، در عقب شتر مخفیانه به راه افتاد.  چون شتر به قربانگاه رسید، مهاردار مهار را رها کرد، هراسید و بازگشت.  شاهدخت فریاد کرد ولی دیگر صدای او به جایی نمی رسید.  مومن که در نظر داشت مخفی باشد چون دید مهاردار به عقب نمی نگرد به سوی شتر رفت.  شاهدخت را بر او نظر افتاد.  به یک نگاه شیفتهء او شد.  عشقی که با مرگ یکجا حمله می کند، برای دل صاعقه ای عظیم است.  گفت:  ای جوان چه می خواهی؟  تو کی هستی؟  اگر در جستجوی مرگ برون آمده ای، آن را در جایی جستجو کن که از نظر من دور باشد.  من نمی توانم ترا در کام اژدها ببینم!

مومن گفت:  من مسافری هستم که برای دفاع از دوشیزه ای مظلوم می خواهم در وطن بیگانگان بمیرم.  اژدها چه وقت می آید؟

دوشیزه گفت:  وقتی که آفتاب یک نیزه بیشتر بلند شود.

مومن گفت:  پس من باید بخوابم، زیرا راهی دراز را در مدتی کوتاه پیموده و سخت خسته شده ام.

شاهدخت گفت:  برو خود را قربان مکن.

مومن گفت:  این تکلیف را نمی توانم بشنوم.

شاهدخت گفت:  پس بیا سرت را بر زانوی من بگذار.

مومن گفت:  این کار را برای آن می پذیرم که به تو نزدیک باشم تا از تنهایی نهراسی  و دیگر آنکه زودتر بتوانی مرا بیدار سازی و اگر به دیدن اژدها توان بیدار کردن از تو سلب شده باشد، اضطراب تو مرا بیدار سازد.

مومن به خواب رفت.  در خواب دید شیرینو به او می گوید:  دختران هند ترا اسیر خواهند کرد، و او می گوید:  دوشیزگان هند خواهران منند.

اژدها پدیدار شد.  هنوز مومن درخواب بود.  توان شاهدخت سلب گردید.  اشک های او بر رخسار مومن ریخت.  مومن از خواب جست.  مومن به سوی اژدها روان شد.  شاهدخت به نیروی عشق از مرگ نمی ترسید و در عقب او می دوید.  مومن و اژدها با هم مقابل شدند.  اژدها مومن را بلعید.  دهن حریص دندان ندارد.  مومن این را می دانست.  با خنجر برهنه خود را به دهان اژدها داد.  اژدها هر قدر او را فرو می برد، خنجری که مومن آن را در کام او فرو برده بود، اژدها را شق می کرد.  تا آنکه مومن از آن طرف اژدها بیرون شد.  اژدها و مومن هر دو بیحرکت افتادند.  دختر دانست که مومن کار اژدها را ساخته است.  تا انجام کار خودش چه باشد، رفت و او را در آغوش کشید.  دیری نگذشته بود که چشم مومن باز شد.  دید اژدها چون کوهی بیحرکت افتاده و شاهدخت نزدیک او نشسته است.  خدا را شکر کرد و با شاهدخت وداع نمود.  شاهدخت زار نالید و گفت:  چه خوب بود طعمهء اژدها می شدم تا آنکه به دوری تو گرفتار آیم. 

مومن گفت:  اگر به مقصد خود کامیات شدم شاید ترا ببینم.  برو به قصر پدرت بازگرد و آن ماتمکده را شادی ببخش.  من باید بروم اسپم را بگیرم و در پی غم و سرور خود شوم.

شاهدخت بازگشت.  در سر راه مردی را دید که فرستادهء مادرش بود.  آن مرد از پهلوانان شاه بود.  او را فرستاده بودند تا ببیند اگر نشانی از لباس شاهدخت از دهن اژدها نجات یافته باشد، آن را برای یادگار بیاورد.  مرد پیکر اژدها را دید، خیال کرد زنده است، رو به فرار نهاد.  شاهدخت فریاد زد:  ای پهلوان از اژدهای مرده مترس.

مومن که نشانی از پوست اژدها بریده و با خود گرفته بود برای آنکه او را نبینند از راه دیگر رو به شهر نهاد.  پهلوان به صدای شاهدخت برگشته و چون دید اژدها به راستی مرده است، جان گرفت و با شاهدخت روان شد.  شاهدخت به قصر پدر رسید.  پدر و مادرش به دیدن اوحیران شدند، خیال کردند که چشم شان درست نمی بیند.  تا آنکه شاهدخت افسانهء خود را نقل کرد.  شاه فرمان داد تا در سرتاسر قلمرو پادشاه باجگیر به جستجوی مومن بپردازند.

مومن وقتی به شهر رسید، اسپش را گرفت و با رنگ قیافه خویش را تغییر داد تا او را نشناسند.  پادشاه وعده داده بود که اگر مومن را بیابند می خواهد او را ولیعهد خویش بسازد.  زیرا شاه فرزند نرینه نداشت و به یابنده نیز انعامی بزرگ خواهد داد.

پهلوانانی زیاد خود را کشندهء اژدها خواندند ولی چون شاه ایشان را نزد شاهدخت می فرستاد به جای انعام ولایت عهد، به سزای دروغ محکوم می شدند.  صبح یکی از روزها مردی به درب قصر شاهی آمده استدعا می کرد که می خواهد شاهدخت را ببیند.  این مرد را هیچکس نمی شناخت.  به شاهدخت خبر دادند.  او را بار داد.  شاهدخت وقتی او را دید حیران شد و پرسید:  چه می خواهی؟

مرد ناشناس جواب داد:  آرزو داری نجات دهندهء خود را بیابی؟

شاهدخت گفت:  از آرزوهای شیرین من است.

مرد ناشناس گفت:  او قیافهء خود را تغییر داده است.  اما من او را به هر رنگی می شناسم.  چند تن با من بفرست که او را به ایشان نشان بدهم. 

شاهدخت نهایت مسرور شد.  به شاه خبر داد.  شاه بیشتر از او شاد گردید.  مرد ناشناس با گماشتگان شاه روان شد و به جایی که مومن در آن منزل گرفته بود رسید.  مومن را معرفی کرد و خود در گوشه ای مخفی شد.  مومن هر قدر گفت من شاهدخت را نجات نداده ام، او را به نزد شاه بردند.  شاهدخت رنگ را از روی او شست و شناخت که پهلوان حقیقی و کشندهء اژدها اوست.   فرستادند تا آن مرد ناشناس را بیاورند تا انعام خود را بگیرد.   وقتی مرد ناشناس حاضر شد مومن دید که ملازم شخصی او ریدی گل است.  به حیرت پرسید:  تو اینجا چه می کنی؟

ریدی جواب داد:  من در همه جا با تو بوده ام زیرا فرقت تو بر من دشوار بود.  اما چون می دانستم می خواهی تنها سفر کنی خود را نهان می داشتم. 

مومن وفای او را تحسین کرد و شاه و شاهدخت بر او آفرین خواندند.  مومن گفت:  ای شاه من نمی توانم ولایت عهد را قبول کنم، زیرا اندیشه های من افزون است.  اجازه بده سوالی بکن و جواب این سوال انعام من خواهد بود.

شاه گفت:  به همه چیز حاضرم.

مومن گفت:  از پادشاه پنجاب چرا باج می ستانی؟

شاه گفت:  زیرا پهلوانان من او را مغلوب کرده اند.

مومن گفت:  اگر من پهلوانان ترا مغلوب کردم این باج را به آن پادشاه خواهی بخشید؟

شاه گفت:  بدون آزمون این کار را می کنم.  زیرا کسی که بر اژدها غالب شده است، به همه کس غالب است.

شاه باجگیر شاه پنجاب را بخشود و به مومن فرمان داد.  هر چه اصرار کرد مومن بماند، به جایی نرسید.  سوار شد و رو به راه نهاد.  پادشاه جدایی او را با پاس تحمل کرد.  شاهدخت در عقب او زار می گریست و می دید جانش می رود.

مومن و ریدی به شهر پادشاه پنجاب رسیدند.  پیش از آنکه مومن فرمان بخشش باج را به شاه برساند، در سر راه مردی را دید که از دیار خودش آمده بود.  از شیرینو و برادرانش پرسید.  آن مرد گفت:  تا تو رو به سفر نهادی زبردست خان به زیردستی آغاز کرد.  مادرت را ازخانه بیرون کشید.  گاوهای نر ترا در کشتزار نگذاشت.  گوسفندهای ترا از گرسنگی کشت.  قبیله به شور آمد و مردم را بر زبردست خان برانگیخت.  برادران شیرینو همگان به زحمت دچار شدند.  کشت های شان خساره مند شد.  مادرت هر قدر خواست آنها را نجات دهد، قهر قبیله خاموش نشد.  مرا فرستاد تا ترا جستجو کنم. 

مومن گفت:  من نخست از شیرینو پرسیدم!

جواب  داد:  حال او نیک نبود.  دوری تو و خواری برادران او را سخت به زحمت می داشت.  جوانان قبیله گفته بودند که او را خواهند ربود  و به مسکن مادرت خواهند آورد و تا تو بیایی او را در آنجا خواهند نگهداشت.  از اینرو برادرانش یک لحظه از او دور نمی شوند.  شبانه بستر او در بین هفت برادر گسترده می شود تا از او پاسبانی صورت گیرد.

مومن چون این را شنید فرمان شاه باجگیر را به ریدی داد، تا به شاه برساند و خود به سوی دیار خویش رهسپار گردید. 

شاه پنجاب چون فرمان را دید، شاد شد و چون سرگذشت مومن را از ریدی شنید، زار گریست.  آنگاه امر داد تا چهل قاطر طلای سرخ را بار کنند.  ریدی با بارهای طلا به سوی خانه بازگشت، ولی مومن را نتوانست در راه ببیند زیرا او تند می راند، تا اضطراب شیرینو را خاموش کند و قهر قبیله را فرو نشاند.  مومن و ریدی و طلاهایی که زبردست خان مومن را در پی آن سرگردان ساخته بود، همه به سوی تیزین راه می پیمودند.

شاهدخت دختر پادشاه باجگیر بعد از دو روز توان فراق مومن را نداشت.  از پدر اجازه گرفت و با چهل نفر از عقب مومن برآمد.  چون به دربار پادشاه پنجاب رسید و دریافت که مومن نیست، او نیز راه تیزین را گرفت. 

مومن پس از چندین روز و شب در دل یکی از شب ها به وادی تیزین رسید.  مومن به سوی قلعهء شیرینو رفت.  موسم تموز بود.  مردم در هوای آزاد بر بام های خود آرامیده بودند.  ماه به آخر رسیده و اشعهء آن خفیف بود.  راه را نشان می داد، ولی چهره ها شناخته نمی شد.  بر دیوار قلعه برآمد.  هشت بستر دید که یکی در وسط آن بود.  خود را به آن رسانید تا درگوش شیرینو بگوید آمده است.  شیرینو از خواب جست.  چون او را نشناخته بود، فریاد زد:  ای برادران مرد بیگانه!

مومن نتوانست خود را بشناساند.  زیرا دید هفت شمشیر برهنه آخته شده است.  مبادا بگویند هراسیده است.  پیکر جوانی بر خاک افتاد که هرگز به فکر دفاع نبود.  هفت شمشیر در آن فرو رفته بود.  وقتی سپیده دمید، شیرینو دید مومن از سفر دراز باز گشته و راه سفر مرگ را در پیش گرفته است.  برادران شیرینو دو روز واقعه را پنهان کردند.  تا آنکه شیرینو افسانهء مرگ او را به گریه گفت.  چون همه به او اعتماد داشتند، دانستند که مومن کشتهء جوانی و محبت است.

جنازه او را برداشتند.  در راه گورستان ریدی و قافلهء طلا در مقدم آن متوقف گردید.  وقتی او را به گور رسانیدند، شاهدخت با چهل نفر به آنجا رسید.  شیرینو خم شد تا مومن را ببوسد و آنگاه در گورش کنند، دیر شد.  چون او را برداشتند دیدند جان خود را به او هدیه کرده است.

شاهدخت نیز خم شد تا او را ببوسد، او نیز جان داد.  همراهان او رفتند تا خاتمهء داستان را به شاهان هند برسانند.   می گویند چهل روز در دیار هند ماتم بود.

قبر آن سه در تیزین است.  مجنون بیدی بر آن سبز شده است که سه شاخ دارد و یکی دیگر را در آغوش گرفته به روی مزار سه عاشق خم شده اند.

 

حجره:  اتاقی مشترک که همه اعضای قبیله یا دهکده مساویانه در آن حق شمول داشته، مهمانخانه و محل صحبت دهاتیان یا اهل قبیله می باشد.

مرکه:  هیت مذاکرات و مذاکرات را گویند.

ولور:  این لغت در پشتو به معنی مهر و کابین است.

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۷٤             سال چهـــــــــارم                    جوزای    ١٣٨۷                  جون 2008