خدای من
از امتداد روزهایت دلتنگم
از امتداد روزهایت
که حلقه های زنجیر فاجعه اند
و خورشید را به رسمیت نمی شناسند
زبانم لال
عدالتت را چگونه باور کنم
وقتی که بوزینه یی
سیب سرخ افتاب را
دندان می زند
و گاومیشی
بر قندیل آویخته
در چارراه شهر
لگد می پراگند
آسمان را شاخ می زند
و تاریکی نشخوار می کند
عدالتت را چگونه باور کنم
وقتی که بنده گان عاشقت
در پشت سیمهای خاردار
در انتظار یک قطره گفتگو
آزادی را به خواب می
بینند
دلتنگم
دلتنگم
دلتنگم
از امتداد روزهایت
که زنجیر های فاجعه اند
و خورشید را به رسمیت نمی شناسند
خدای من
عدالتت را چگونه باور کنم
وقتی که اشتران جمازه را
به دنبال الاغی می بندند
که گوشهایش
بلند
ترین آنتن حماقت است
جوزا 1387
شهر کابل |