یک غایتی که جاسوسی مُد بود ازترس
با مهمان خانه در یک اتاق نمی خوابیدیم که مبادا در خواب نام رهبر کبیر را
کج بگیریم وببینی که صبح در جیپ بار شده ایم و رفته ایم آن جایی که اصلا"
پلی وجود ندارد که چرخ بخورد. بچهء مکتب بودیم و پدرجان در فکراین ما نبود
که شب تا به صبح ازدست مجردی چی ها که نمی کشیم وازدست جفای خم پشت و پهلوی
دخترهمسایه آب در دهن و تاب در بدن ما نمانده است، اما پدرجان تنها چند گپی
را محکم چسپیده بود ومکرر نصیحت می کرد: « هوش تان باشد که به کسی نگویید
که ما در خانه بی بی سی می شنویم؛ هوش تان باشد که اگر کسی حکومت را بد گفت
ها و نه نگویید؛ هوش تان باشد که زیر شعار (زنده باد دوستی افغان – شوروی)
که روی آن دیوار بند است نشاشید که همه را به بلا خواهید داد....»
و ما اعتناء نمی کردیم و فکر می
کردیم که پدر ما چقدر ترسواست. بعد خلقی ها و پرچمی ها چپه شدند و خدا نشان
ندهد مجاهد آمد. پدر شروع کرد: «هوش تان باشد که به کسی نگویید که این
رهبر بد است آنش خوب است؛ به کسی نگویید که این و آن جهادی دزد است، هوش
تان باشد که نگویید ازاین قوم و آن قومم؛ ازدهان تان نبراید که کابل را
فلان و فلان تنظیم ویران کرد....»
طالب ها که آمدند پدر نصیحتش را
دنبال کرد و می گفت:« هوش تان باشد که پیش طالب ها نگویید که وضو ندارم؛
هوش تان باشد که خود را در دم موتر امر بالمعروف برابر نکنید. بی کلاه
نگردید؛ هوش تان باشد که نگویید که شیعه و یا سنی هستید....»
خلاصه قربان پس گردن تان عمر ما
در ترس و لرز گذشت و به یک رنگی مثل آن جای نداف می لرزیدیم تا که آمدیم و
در زیر سایهء خشتک دیموکراسی یک دو پک نفس راحت کشیدیم. دیگر به راحتی می
گفتیم که شیر سیاه است و خوش بودیم . اما آن سوی ورق را نخوانده بودیم و
دیری نگذشت که باز نمی توانستیم با مهمان خانه در یک اتاق بخوابیم که مبادا
شب در خواب پوهنتون و یا دانشگاه بگوییم که ببینی صبح بلای عظیمی یخن ما
را گرفته است. توضیح کنم که دیگر جای احزاب چپ و راست و ملحد و مسلمان را
چیز دیگری گرفت. نیم خلایق پوهنتونی شدند وواژهء دانشگاه را بد می انگاشتند
و نیمی دانشگاهی شدند و واژهء پوهنتون را.
بسیار اتفاق می افتاد که در دکان سلمانی وبس شهری و دفتر و بازار حیران می
ماندی که دانشگاه بگویی یا پوهنتون تا مخاطب ازت رخ نگرداند ویا یخنت را
نگیرد.
در محافل خصوصی جای این که فلانی کمونیست است یا مجاهد، پرچمی است یا حزب
اسلامی، طالب است یا جهادی را واژه های پوهنتونی و دانشگاهی گرفت. بسیار
اتفاق می افتاد که یکی بپرسد رییس تان یا مدیر مکتب تان پوهنتونیست یا
دانشگاهی و با این حال آدم به یک راهی خود را سم می ساخت و می توانست
تصمیم بگیرد که چه کند. اما غافل از این که این بد بیاری به میان رعیت هم
افتاده است. از این غافلان یکی هم من بودم که یک روز رفتم خود را از شهر به
جایی برسانم که نمی توانستم. آن روز وقتم ضیق بود. در جیب دست کردم. پنجاه
افغانی داشتم . گفتم چرا در تاکسی نروم.
خدا شما را از روی تان نگیرد دست دادم به یک تاکسی. راننده مردی بود که
فیکس به گردن زنی آفریده شده بود. دبنگ، سیاه و خشن. طوری که اگر چند روزی
در شکم مادرش دیر تر می ماند به یک گوریل مبدل می شد. گفتم:
-
بادار تا
دانشکدهء کشاورزی دانشگاه کابل می روم.
راننده نگاهی به طرفم انداخت که
ترسیدم. با عصبانیت حرکت کرد و با صدای گرفته یی گفت. «دانشگاه چیست؟ دور
شو کافر . پسمانده خور ایران....» دنگ ماندم. از عقبم مردی که دندان هایی
مشت خورده داشت وطبعیتا" « س» را « ش » تلفظ می کرد و می خواست با خود
سوارش کنم گفت :
-
می رفتی . نیم
پی شی شه تو می دادی نیم پی شی شه مـه.
چیزی نگفتم. به تکسی دیگری دست
بلند کردم. آمد و با گیر اول پیش پایم ایستاد . صدای آهنگ ( ای سراچه ره
ببی، آغا بچه ره ببی...» از غار ارسی به صورتم خورد. یک راننده داشت که از
سرابرو تا پس گردن یک تکه پیشانی بود. اما طاسی سرش را با ریش کمی جبران
نموده بود. دروازه را باز کرده گفتم « استاد تا پوهنزی زراعت پوهنتون
کابل....» دیدم که موتر قرتی زد و فریادی به گوشم خلید. « پس شو
فاشیست..پیش کو دروازه ره» و برو که نمی روی. خشک ایستادم. شخصی که می
خواست همراهم شودنیم پول را به من بپردازد باز صدا زد:
- خو می رفتی . نیم پیشی شه مه می
دادم.
تا خواستم تصمیم بگیرم که چی کنم
تاکسی قراضه یی پیش پایم ایستاد . چون لباس تنگ پوشیده بودم و موهایم نیز
درازک بود با ژست مخصوصی به تاکسی ران گفتم:
- های! آی وانا گو تو کابل
یونیورستی....
مرد مثل گرسنه یی که به عکس
کباب ببیند به سویم دید و بی درنگ گفت:
- کجا؟ ...بیا سکس هندرد ....شش
تا صدی لازم....
با عصبانیت پس افتادم و گفتم:
- بنگ کشیده ای؟ راه پنجاه افغانی
است!
راننده شرمید و گفت:
- خو سم صحی مسلمانی بگو نی ! بیا
یک صدی شه با کم بتی.
بی گپ و گفت دور شدم و از خشم می
لرزیدم. کمی دور رفتم. ناگهان چیزی در فکرم گشت. گفتم این بار چرا چیزی
نگویم که هم وحدت ملی حفظ شود و هم به منزل برسم. بی درنگ به تاکسی دیگری
دست دادم. یک آدم عاصی و کفری راننده اش بود . هر چی گل پلاستیکی یافته بود
دور و برش چسپانده و بند کرده بود.در شیشهء عقبیش نوشته بود: (د یکهو مگر
پیار سی). گفت:
- کجا؟
گفتم:
- برادر لطفا" مه ره تا همین
پوهنکدهء زرا ورزی دانشتون برسان که سرم نا وقت شد.
راننده نگاهی عاقل اندر سفیه به
من انداخت و گیر زد و بی اعتنأ گفت:
- ده خامه نمی رویم.
شخصی که مثل سایه دنبالم بود از
دور صدا زد.
- مشلی که نشد؟!
2008 |