من در آیینهء تکرار جهان
دیده ام آنچه عیان
پرده در پرده همان چهـــره شوم
سایه در سایه همان وحشت کابوسی شب
جویه در جویه همان جاری خون
پشته در پشته همان لشکر خونخوار همجوم
و کنون نیز
باز، در فصل تب آلودترین دایره اش
محور سانحه در چهرهء یک فاجعه ام
چهره بر چهرهء آن فاجعهء خاموشی
چهره بر چهرهء آن چرخش جاوید فراموشی
و کنون نیز
که در کورهء
تقدیر گذارانم
و کنون نیز
که در برزخ آن
سانحه سرگردانم
چه شگفت!!
که نرفتم از جای
و نمردم هرگز
در تن آسایی آن چهرهء رسوای حقیر
در گرانجانبی این چرخش جاوید مدار تقدیر!
و نه سال از پس سال
و نه قرن از پس قرن
و نه دیروز و نه امروز و نه فـــــــــــــردا!
شاید
نه در آن چهره که از آیینه ها می آید
نه در آن چهره که در سایهء کابوس سینه می آید
من نمی میرم؟
من درین چهره
عذاب ابدی می بینم؟
من درین دایره دور و جنون
من درین غایلهء غارت وخون
قد برافراشته ام
چون سپیدار که قدبر کشد از جنگل هرز
چون سپیدار که صد زخم تبر
خورده برقامت و برز
من درین دایرهء نابره گاهی
گویی
سرفرازنده ترین قامت کوهی بودم
قله افراخته تا دامن ابر
دست بر دست هزاران خورشید
سبز و مغرور و ستبر
این همان،
سانحهء
گردش نومید من است؟
این همان،
راز شکیبایی جاوید
من است؟
ادامه دارد... |