نزدیک شام بود و سیاهی دزدانه به درون روشنایی نقب میزد. هنوز دکانداران
دکانهایشان را تخته نکرده بودند. فردا روز اول عید قربان بود. مردم زیادی
برای خریدن شیرینی و لباس به بازارها ریخته بودند و هر طرف در شور و رفت
و آمد بودند. تنها در کارگاه بوتدوزی «شاهین« سکوت
نارضایتبخشی بین کارگرانی که منتظر گرفتن مزد خود بودند حکمفرما بود. هنوز
«حاجی قاسم» ، صاحب کارگاه، نیامده بود. به همین خاطر گاهی صدای فحش آب
نکشیدة «خلیفهمُرچ» (که با وجود اینهمه اسمای خدا و پیامبران نامش به
بنیآدم هم نمیماند) شنیده میشد. او دشنامها را راساً به حاجی قاسم و
آدمهای دور دسترخوانش حواله میکرد. کارگران دیگر خاموش نشسته بودند.
«چوچه»، خوردترین شاگرد دکان هم پشت میزی، که از یک پا میلقید، در فکر
فرو رفته بود. او یازده ساله بود. چشمان آبزده و ناآرامش از درد دست راستش
حکایت میکرد. دستش یک ساعت قبل در اثنای پاککاری با پارچة گیلاس
شکسته به صورت نازکی پاره شده بود. از روی تکة چرکی، که خلیفهمرچ آن را
بسته بود، خون و مایع سبزرنگی زا زده بود. چوچه از شدت درد گریسته بود و
هنوز آثار اشک بر صورت خشکی شدهاش دیده میشد. خلیفهمرچ برایش گفته
بود: «رای نزن، برای یک
آدم کِسبی این چیزها پیش میآید.»
و چوچه برای اینکه غیرت کرده باشد، دردش را قورت داده بود و حالا آرام از
پشت شیشه به سیمهای تلیفون و برق مینگریست که از شروع یک پایه تا دیگرش
درهمرفته و گرهخورده بودند. سیمها از عقب شیشه آسمان نظرانداز را به
مستویها، مستطیلها، مثلثها و مختلفالاضلاعها تقسیم کرده بودند.
خصوصاً در یک حصه چنان زیاد شده و کورگره شده بودند که آسمان از میان آنها
ذرهذره معلوم میشد. چوچه میکوشید با چشم مسیر سیمها را پیدا کند.
نام چوچه را خلیفهمرچ بر او گذاشته بود. بعد از آن همه او را چوچه
میگفتند. «میرآقای کَل» که زمانی با نیل کابلی، سیاهة قلم و کوبیدة نخود
به تداوی سالدانههای مردم مشغول بود نیز او را چوچه میگفت. درست یک سال
قبل مشت او پیش مردم باز شده و کارش را رها کرده آمده بود اینجا
قالبکاری میکرد.
آن «اشرف گوساله»، که متعلق به کدام جای غریب کشور بود، که نه گپ کسی را
میفهمید و نه حرفش را میدانستند، نیز به قدرت خدا به او «چوچی«
میگفت. او دقیقهیی بیکار نمینشست و اگر هم تفریح میکرد، مثل مرغی که
به درون آب کوزه بنگرد به طرف چوچه میدید و با لهجة مخصوصش زودزود
میگفت: «چوچی، چَی آور!» یعنی چای بیاور. و چوچه میرفت زیرخانة دکان.
از میان انبار چرم و پلاستیک و هزاران خورد و ریزها، که مجموع آنها حرص
صاحب کارگاه را نشان میداد، میگذشت و چای را دم کرده میآورد.
علاوه بر این یک مرد دیگر هم بود که «حمیدالله» نام داشت. میگفتند که سِل
است. سرانگشتان مخصوصی داشت. چند سال پیش ناخنهایش را در زندان درآورده
بودند. او با چوچه مهربان بود. تنها یک بدی داشت که بیدستمال به روی چوچه
سرفه میکرد یا عطسه میزد و آب دهنش را به رویش میافشاند.
چوچه با چنین آدمها و چند شاگردی که یک درجه از او مهمتر بودند، از یک
ماه و شش روز به این طرف در کارگاه «شاهین» کار میکرد. به یاد داشت که
یک روز کاکایش او را آورده بود نزد حاجیقاسم که در کارگاهش پادوی کند. به
علاوه گفته بود: «حاجی صاحب! بچه است، اگر بیگفتی کرد بزنیدش....»
اما چوچه هنوز از دست حاجیقاسم لَتوکوب نشده بود. اصلاً چندان گپ و
گفتی با هم نداشتند. حاجیقاسم از آن آدمهای بیروزگار و در راه
افتادهیی نبود و نه آنقدر بیکار که چوچه را بزند. او یک دستگاه بزرگ
قالینبافی در حومة شهر را اداره میکرد؛ سه خانه و سه زن داشت؛ تازه
فابریکة کوچک لوازم پلاستیکی را نیز در پاکستان به کار انداخته بود و به
گفتة خلیفهمرچ آب پسخوردة تجار آن دیار را خورده بود. او صبح زود میآمد
و به همهجا سر میکشید. از اینکه سِرِش زیاد مصرف میشد، پوز میگرفت
ومراقبت میکرد که شاگردان چیزی را ندزدند. بعد از آن میرفت و تا شام گم
میشد.
کارگرها همیشه او را بد میگفتند. خصوصاً که نان چاشت نیز به آنها
نمیداد؛ اما او برای چوچه به دوستی و نفرت دوپاره شده بود. دوستی به
خاطری که با او مهربان بود و نفرت برای اینکه او را وامیداشت برود
زیرخانه را پاک کند و چرمها و لایهها و لوازم را روی هم مرتب کند. اینش
چوچه را بیزار میساخت. خصوصاً که لازم بود روزانه وقتتر از همه بیاید و
کارگاه نسبتاً بزرگ را ،که به گدام سربازخانهها شباهت داشت، بروبد؛ چای
دم کند؛ نان بیاورد و هر کاری را که برای دیگران خستهکننده و کماهمیت بود
انجام بدهد.
حاجیقاسم تنها یکبار با او دربارة اینکه باید چیزی ندزدد، حسابی گپ زده
بود. شام یک روز بیمناسبت چوچه را متوقف کرده و به نصیحت آغاز کرده بود:
«بچهام! بنیآدم برای خوردن حلال و کار خوب آفریده شده است. باید نماز
بخوانیم، روزه بگیریم، حق یتیمها را نخوریم، دروغ نگوییم، روز جمعه برویم
پیش منبر ملا بنشینیم و دزدی نکنیم. خصوصاً دزدی کار بدی است. تو باید
بفهمی که آخرت چیست. میفهمی؟ در روز آخرت دروازة دوزخ یکباره باز
میشود و دزد قروم میافتد به درون سیاه چاه آتشی که هر معلق در آن پنجاه
هزار سال است.»
حاجی گپ زده آمده بود و پندیدهگی جیب چوچه را با دست آهسته لمس کرده و
با لحن پُرمودتی گفته بود: «اینها چیست، بچهام؟»
و با سرانگشتان آتشگیرمانندش از جیب چوچه یک فت حاشیة زمخت چرم را با یک
پیالة درز برداشتة پلاستیکی کشیده بود. بعد مثل اینکه کسی با چاقو طرفش
برود پسپس رفته بود:
«فکر نمیکنی بچهام که چه کاری میکنی؟! آدم از خلیفهاش چیزی نمیدزدد.
این کار عملة شیطان است. شرعاً هم جواز ندارد. برایت پند باشد.»
و از مجرای پنجرة سقفی چرم و پیاله را به انبار پرتاب کرده بود. بعد
نصیحتش را ادامه داده و حکایت پندآموزی سر کرده بود که چگونه انوشیروان
در شکارگاه
برای کبابش از دهاتیی با پول نمک خریده بود تا کارش در جمع ظلم اندک که بعد
به تدریج زیاد میشود، در نیاید. به چوچه فهمانده بود که دزدی نیز از
چیزهای کوچک در آدم نیرو و فزونی میگیرد و یک وقت به بلای عظیمیمبدل
میشود.
کاری که به نظر چوچه بیاهمیت بود، یکباره مثل دیوی در برابرش قد راست
کرده بود. دانسته بود که پیش حاجیقاسم اعتمادش را از دست داده است. گفته
بود که از چرم واشر میساخته و پیاله را هم به مادرش میداده که در آن حنا
تر کند.
حاجی با آرامش ساختهگی گفته بود: «اما من هیچ قهر نیستم. خدایتعالی
میگوید: الکاظمین الغیظ والعافین عن الناس... معنایش را میفهمی؟»
●
چوچه بعد از آن دو برابر کار میکرد. اما از کارگاه بدش میآمد. خصوصاً این
زیرخانهاش که جای غریب و گزندهیی بود. هر بار که میدانست جز او کسی دیگر
زیاد آنجا نمیرود، هراس و بیزاری میگزیدش. بوی چرم و خفقان آن سردابی که
جز یک پنجرة سقفی کوچک چیزی نداشت، روحش را میآزرد. همهاش یک چراغ ضعیف
در آن بل میزد. در آن موقع مثل اینکه به درون معدة پری میرفت اطرافش را
مواد تیزابی و متعفنی فرا میگرفت. در آن بالا هم لحظهیی آرامش نداشت.
خصوصاً مجبور بود به فحشهای ترسناک خلیفهها گوش بدهد. اما فحشهای
خلیفهمرچ تأثیر مهیبی داشت. او نه از حاجیقاسم میترسید و نه از
«خلیلگلوله» که میگفتند جاسوس حاجیاست. یکرنگ افراد دور دسترخوان حاجی
را دشنام میداد. به اینترتیب دشنامها در کلة چوچه جمع میشدند و هنگامة
یکنواخت و نامرتبی برپا میکردند. ماحصل آنهمه دشنامها سبب میشد که چوچه
دفعتاً به فکر دو سگ نر و مادهیی بیفتد که یک روز سر راه با هم قفل شده
بودند.
بهترین هنگام برای چوچه پیاده رفتن تا خانهاش بود. تا که به یاد داشت
لحظات خوشش مربوط به راه خانه میشد. زیرا چیزهای زیادی سر راه میدید.
چوچه زندهگی خشک و خناقی داشت. از وقتی که دست را از پا شناخته بود
مزدوری و پادوی کرده بود و از حال دنیا بیخبر بود. در زندهگی یکبار هم
مزة خوشبختی را نچشیده بود. هر وقت که خوشبختی بهش شیر و خط انداخته بود،
او برعکسش را گفته بود. زندهگی او مثل دیدن مناظر از عقب تف آبگین شیشة
پنجره در یک روز سرد زمستان بود. سراسر عمر کوتاهش مثل زمین تخریبشده با
بمبی برایش دهان بازکرده بود. کسی نداشت که برایش غم دل خود را، که گنگ و
ناگفتنی هم بود، بگوید. این غم از یک نقطة سیاه و دور سرچشمه میگرفت، از
نخستین روز نحس تولدش. تنگ افتاده بود در این دریای پر امواج هستی.
بیچارهگیاش وقتی رخ مینمایانید که متوجه میشد هیچوقت از این زندهگی
بیبها و پوچ چیزی نخواهد گرفت. به خوبی میدانست که زیر ستارة نحسی به
دنیا آمده است. زیرا هیچگاه مزة محبت نزدیکانش را نچشیده بود، چه رسد به
نوازش خلیفه، صاحب دکان یا آدم سرراهیی. تمام عمرش را سرزنش دیده بود،
پسگردنی خورده بود، ترسیده بود و کارهای بیارزشی انجام داده بود. شخصیت
ترد و نازکش زیر ضرب و شتم صاحبان کارخانهها و دکانها شکسته بود و یکی هم
پیدا نشده بود که نازش را بکشد. فکر میکرد در این کاینات و دنیای خدا چیز
ناحقی است، ناحقتر از بوی لجنی که همراه باد میلغزد و به رو و دماغ هر
عابری میخورد. برای مدتی یار و همدمش یک سگ کوچهگرد بود، ماچهسگ لاغری
که چشمهای زیبا و جذاب داشت. دوستیشان از موقعی که یک روز سگ از گرسنهگی
میلرزید، آغاز شده بود. سگ در آن روز از کثافات چیزی نیافته بود. اصلاً
سالها بود که مردم از خانه پسمانده و استخوان به کوچه نمیانداختند. چوچه
در همان موقع متوجه سگ شده و از جیبش چند دانه نخود کشیده و پیشش ریخته
بود. ماچهسگ در حالیکه ازگرسنهگی میلرزید دانهها را مثل مرغ چیده بود.
چوچه میخندید که ناگهان صدای یک ناشناس را شنیده بود:
«کجایش خنده دارد، گرسنهگی، همین که آدم سگ میشود و سگ مرغ؟»
چوچه به خود آمده و رفته بود که کمی نان خشک برای سگ بیاورد. سگ پستانهای
گلابیرنگ زیادی داشت. اکراهی که تولید میکرد چوچه را از شمردن آن منصرف
کرده بود. به اینترتیب حس همگون و روشنی بین سگ و چوچه بهوجود آمده
بود. هر روز با هم ساعتتیری کرده بودند و باهم خو گرفته بودند.
عصر یک روز که خانه رفته بود، سگ را دیده بود که به روی کثافات مرده است.
مگسها چهرهاش را غلاف کرده بودند. غم بزرگی روی قلب چوچه افتاده بود. او
باز تنها شده بود. گاهی در مورد سگ فکر میکرد. باری هم از برایش گریسته
بود. از آن به بعد مثل یک آدم بزرگ میاندیشید.
●
فردا عید بود. چوچه فکرهایش را کرده بود. نه احساس شادی میکرد و نه
احساس نوجوانی. فکر میکرد یازده سال است که صد ساله است. خوش نداشت
لباس نوی از بُقچه بکشد و نه در فکر نقل و نبات بود. حالا گرفتن پول برایش
ارزش داشت. در فکر این بود که پول را میگیرد و میدهد به مادرش که خوش
شود.
چوچه میتوانست به چیزهای دیگری هم فکر کند که ناگهان «حمیدالله» مثل
جرثقیلی از پشت میز کار خزید و اعلام کرد که حاجیقاسم به طرف کارگاه
میآید.
حاجیقاسم که آمد، سلام همه را با اشاره پاسخ گفت و رفت به طرف اتاقکی که
دفتر کارش شمرده میشد. خلیفهمرچ دندانهایش را بههم سایید و گفت:
«حاجیصاحب! اینطورخوب نیست. فردا عید است. خوب هم میفهمی که آدم به
چیزهایی ضرورت دارد. ماه به آخر رسیده است. میشد که معاش ما را دیروز
میدادی. میگویند دادن به درویش چه پس، چه پیش.»
حاجی و خلیفهمرچ چند ثانیه بههم نگاه کردند. حاجیقاسم روی با لبان گرد و
کلفتش را به طرف خلیفهمرچ گرفت و حرفها را دانهدانه به روی حریفش پاشید:
«نماز خواندم. حالا هم که آتش گرفتن نیامدهام. آمدهام حساب را فیصله
کنم. شما فکر میکنید که حقتان را میخورم؟ بیایید کلاه خود را قاضی
کنیم. من کار فردا را امروز خواستهام که شما پول امروز را دیروز
میخواستید؟»
همه خاموش شدند. چوچه که سایة لاغر و کمرنگش به روی فرش مرطوب و خاکی
کارگاه افتاده بود نیز خاموش بود.
حاجیقاسم ادامه داد: «باز چه کوه بیستونی کندهاید؟ در کمپنیهای خارجی
به این تعداد نفر بیست و یا چهل مرتبه بیشتر از شما کار میکنند. ولی ما
چی میکنیم؟ ناوقت میآییم، یک ساعت شیرغلت میزنیم، در دو ساعت نان چاشت
را میخوریم و وقتتر هم خانه میرویم!»
خلیفهمرچ با فشار و زور گفت: «حاجی صاحب! برادر با برادر حسابشان برابر.
تو دیگر قهر نشوی کارد را به استخوان ما رساندهای. چه چیز ما مثل
کارگرهای خارجیست؟ ما ماشین نیستیم. با زور بازو کار میکنیم.»
حمیدالله با غرور اینکه به وجود او هم احتیاجی است، پیش آمد و غر زده
دنبالة حرف خلیفهمرچ را گرفت.
«آخر هم دست ما را باید سگ سیاه لیسیده باشد. باز نان چاشت هم نمی....»
حاجیقاسم جمله را در دهان او شکست: «گپهای خالهزنکی نزنید. بیایید خوش
باشیم. خوب، خوب. به راستی که بنیآدم ناسپاس است. فردا عید است و ما چه
میکنیم؟ کینهورزی!»
یک شاگرد از میان جمع صدا زد: «حاجی صاحب! عیدی و گوشت قربانی را چه وقت
میدهی؟»
حاجیقاسم پوزش را چنان بلند گرفت که فکر میشد خود را به میلة تفنگی
میسپرد. دندانهای مصنوعیاش را که لق بود و در تمام مدت حرف زدنش تقتق
صدا میداد، بههم فشرد و گفت: «شما میفهمید که خانه نیستم و شاید سه روز
عید جایی بروم.»
همه معامله را دانستند. اشرف گوساله که تا آن هنگام مثل گرگ شکارنیافتهیی
خود را میخارید، بهزعم خود خواست که داخل صحبت شود، تکانی خورد؛ اما چیزی
نگفت. دانست که حرفش را به مشکل میفهمند و تازه ممکن بود صدای هُر خندة
همه بلند شود.
حاجیقاسم داخل اتاقک شد. از بکس چرمیاش پولهای زمانزدهیی را بیرون
آورد. حرف میزد، تاوان را محاسبه میکرد و روزهای غیابت را شامل معامله
نمیساخت.خلیلگلوله از سمت راست دوباره پول را میشمرد و به کارگرها
میداد.
هر کس که از دفتر حاجی میبرآمد، از غضب لبریز میبود و حاجی را دشنام داده
میرفت.
خلیفهمرچ که چند بار اخطار داده بود شغلش را ترک میکند، همینکه بعد از
چانه زدن زیاد از دفتر برآمد، با قهر گفت: «بر پدر من لعنت که با این دیوث
کار میکنم. دیگر راه من سبز و راه او هم. سرم را باد نیاورده که جان بکنم
و آخر ببینید بچهام را که به شفاخانه برده و نیامده بودم، پول آن روز را
هم گشتاند.»
اشرف گوساله که برآمد با حالت اشباعشدهیی گفت: «ای، میکنم، میکنم. چی
روز میزنم، آخی، بیایید ببیند!»
و پول کمی را پیش چشم همه گرفت. چون کسی خوب منظورش را نفهمید، همدردی
نکردند.
میرآقای کل هم راضی نبرآمد. قطیفهاش را که بیاراده میتکاند گفت: «به من
چه که سوزن ماشین شکسته؟ که میگوید که من آن را شکستهام؟»
●
چوچه از عاقبت کار حیران بود. آخرِ همه پیش حاجی رفت. همان ترسی که در
حضور داکتر دندان به آدم دست میدهد وجودش را فرا گرفته بود.
حاجی که دیدش با محبت صدا زد: «اوه! بیا، بیا. خوب، تو هم آمدهای که معاشت
را بگیری! میدهم. اگر چه میفهمم که داست را با کلوخ تیز کردهای یا
رفتهای زیرخانه و به روی چرم و رویه خوابیدهای!»
چوچه ناحق متبسم بود. به روی چوکی نشست. ناگهان حاجی صدا زد:
«دستت را چه شده؟»
که فهمید با نگرانی گفت: «اوه! حتماً درد کشیدهای. برای پانسمان به
دواخانه رفتهای؟»
چوچه گفت: «نه، خلیفهمرچ به روی زخمم نسوار ریخت. گفت که نسوار
گژدمیاست، سمنت بدن است.»
حاجی پوزش را با دست گرفت و خندید:
«این خلیفهمرچ هم آدم عجیبیاست. خوب بنیآدم به خیر خود نمیفهمد. امکان
داشت که چند روز پیشتر دستت افگار میشد و نمیتوانستی بیایی اینجا. اما
جای شکر باقیاست. تو میتوانی این سه روز عید را آرام بخوابی.»
چوچه با محبت به طرف بکس چرمی میدید. حاجیقاسم مثل اینکه خوش داشت با
از خود دررفتهگی و مجذوبیت چوچه تفریح کند، گفت: «خوب بیا چند دقیقهیی هم
گپ بزنیم. من از کاکایت شنیدم که غیر از مادر کسی نداری؟»
چوچه که نوک پاهایش را به زمین میکشید، پاسخ داد: «ها. مادرم در خانة
مردم لحافدوزی میکند و پدرم مرده است.»
«اوف! پس این کرایة خانه و مصارف را شما دو تا جمع وجور میکنید؟»
«ها. من هم کار میکنم.»
«تو هم کار میکنی. کار خوبی میکنی. اما نگفتی پیش از اینکه پیش ما بیایی
چه میکردی؟»
«در دکان قفلسازی کار میکردم.»
«از آنجا چرا برآمدی؟»
«خلیفه مرا میزد. یگان دفعه ناحق ماچم میکرد.»
حاجی یکباره تکیه را رها کرده خود را سر میز انداخت و تقریباً داد زد:
«توبه! چه آدم نجسی بوده، تو باید خوش باشی که پیش ما آمدهای. من هم مثل
پدرت استم.»
دم گرفت و آهسته از جا برخاست:
«تو کار میکنی و از مزد خود نان میخوری. بچهام کار خوبی میکنی. تو از
درس و سبق ماندهای. مردمی هستند که سبق میخوانند. یکی کله را کل میکند
و داکتر میشود، یکی هم دیوانهای شاعران را پیش میاندازد و هی بیت دزدی
میکند وآخر هم شاعر میشود. یکی هم مهندس... اما تو کار میکنی و بازوهایت
قوی میشوند.»
خندید. بر بازوی نحیف چوچه دست گذاشت و گفت: «من یک مهندس را میشناختم که
سر مردِکارها صدا میزد که سنگ را در تهداب اینطور بگذارید و آنطور.
وقتی مردکارها نتوانستند خودش رفت که سنگ رابگذارد. اما میفهمیچه شد؟
زورش نکشید. به خاطری که بازوهایش ضعیف بودند!»
چوچه با نگاههای مات گشت کوتاه حاجی را در دفتر تعقیب میکرد و بر خود
فشار میآورد تا ببیند که چقدر او به پدرش شبیه است. در این سالها هیچ
خلیفه و استادی برایش چنین جذاب و با شیرینی سخن نگفته بود. همه در جانش
زده بودند، از جسمش به نفع خود نیرو کشیده بودند و در عوض یک مشت هیاهو و
دشنام بهش حواله کرده بودند. اما حاجیقاسم گلش از زمین دیگری بود. در تمام
کهکشان شیری ثانی نداشت.
به یاد «خلیفه جبار» تنورساز افتاد که گفته بود بیاید با او کار کند. مزد
خوبی هم میداد؛ اما چوچه حالا لطف حاجیقاسم را به ده من طلا هم نمیداد.
حاجی به طرف بکس خود رفت. چند تا پول کاغذی را شمرد و به چوچه داد.
چوچه با تعجب پرسید: «چرا شانزده هزار؟ من یک ماه و شش روز کار کردهام!»
حاجی با همان شیوة مخصوصش گفت: «تو هم عجب آدم گشنه پرزوری هستی. هاها،
پدر شیطان استی، دعوا هم میکنی!»
به روی میز ضرب گرفت و ادامه داد: «شاید در خانه هم ازت بپرسند که چرا
شانزده؟ اما بچة هوشیار چه جواب میدهد؟ میگوید، قانون دستگاه این است که
شش روز اضافی را شمار نمیکند. اینجا باقی میماند بیست هزار. بیاحتیاطی
کردم یک گیلاس را شکستاندم، یک چراغ برق را سوختاندم و جاروب هم بین من و
دکان همسایه گم است؛ اینطور!»
چوچه بدون هیچ نوع مقاومتی از جا برخاست. سراسر وجودش فتح شده بود. کیش و
مات شده بود. چند قدم که برداشت بر اثر غریزة گنگی ایستاد. دوباره نزد حاجی
آمد و شرمیدهشرمیده گفت: «حاجی صاحب! صباح عید است نه؟... عیدی مرا
نمیدهی؟»
حاجی بیعجله و با همان لحن پُرمودتش گفت: «چرا میشرمی؟ همة بچهها از
بزرگان عیدی میخواهند. من هم مثل پدرت هستم. ما هم در چوچهگی عیدی
میگرفتیم؛ اما حالا... حالا من برایت میگویم که عیدی ضررهایی هم دارد.»
نشست. آهسته به کنج میز کج شد و پاها را بههم قلاب کرد:
«فرض کن من به تو صد افغانی میدهم. تو میروی نخود شور سر کوچه را میخوری
و اسهال میشوی. یا در آن چرخوفلکهایی که در عید میسازند بالا میروی.
یکبار دنیا دور سرت چرخ میخورد. عق میزنی و زیر میغلتی. بهاین قسم همه
را خونجگر میسازی. بچة خوب کارهای بد نمیکند.»
هوا را ماچ کرد و چوچه را با مهربانی از کارگاه کشید.
●
شام پخته شده بود. چوچه با یک نوع سرمستی خفه، که با لذت توأم بود، به طرف
خانه میرفت. زمین زیر پاهایش جان میگرفت و از زندهگی مشؤوم چند روز پیش
فاصله میگرفت. نیکوییهای حاجیقاسم در ذهنش هنگامه برپا کرده بود. از هر
کلمة گفتارش بوی حادثة خوشی میرفت و هر گپش مثل چُف جادوگر بر او اثر
گذاشته بود. رفت خانه و تصمیم گرفت به هر صورت باید با آمدن عید روش
عاقلانهیی اختیار کند. دلش خواست فردا برخیزد و هر طرف بدود و شادی کند،
ولو که این کار برایش تازهگی داشته باشد. سه روز در اختیارش بود، سه روز
خوش و سرورآمیز.
اما از اینکه دید مادرش با پول کم مسرور نشد، در افکار بیربطی فرو رفت.
فردا، روز اول عید، فلاکت عجیبی که سر راه چوچه کمین کرده بود، قد راست
کرد. زخم دستش یکباره دهان باز کرد. چرک قبیحی گرفته بود و تب و دردش
بیداد میکرد. همة اینها سبب شد که او روز اول عید را با تب شدید، روز
دوم را با تب میانگین و روز سوم را با تب خفیف زیر لحاف بهسر برد. هر
چاشت تنها مینشست و کمی اماج میخورد و باز در بحر افکار بیربطی فرو
میرفت.
رخصتی سه روزة عید بهخیر گذشت. صبح وقت روز چهارم چوچه کرتی کلاهدار
ماشیاش را پوشید و به طرف کارگاه راه افتاد. بیخ موهای برس بوتمانندش
پردرد بود. زخمش با ضمادی که مادرش بسته بود درد داشت. راه افتاد و
کوچههایی که بوی ترش خون و سرگین روزهای قربانی میدادند، پیش پایش
گسترده میشدند.
سر راه ایستاد. دلش نبود دیگر به کارگاه بوتدوزی برود. میگفت خلیفهمرچ
دیگر نمیآید و دیگران نیز ممکن است نیایند. تنها او مجبور خواهد بود در آن
زیرخانة هراسناک بماند. مادرش نیز گفته بود که بد نیست اگر برای کار نزد
« خلیفه جبار» برود. وحشت و بیزاری کارگاه به دلش چنگ میزد. راهش را تغییر
داد و به درون کوچة خالی که آخرش مسدود بود، نگر یست. در آخر کوچه دکان
تنورسازی خلیفهجبار قرار داشت که پیش رویش را خاک سرخرنگی فراگرفته بود.
به روی خاک یک ماچهسگ بیکار نشسته بود و به سایة کلهاش مینگریست. چوچه
دوصد نوع سرگرمی و ساعتتیری با او را در مخیله گذراند. با خود میساخت
که چقدر سگ بهآنی که مرد شباهت دارد؟ چشمش به خلیفهجبار افتاد که با
انگشتان کوتاهش گل سرخرنگی را تاب داده و مرتب شاگردش را دشنام میداد.
چوچه ناگهان برگشت. در این هنگام فکر کرد چشمهای ریز و سرخرنگ حاجیقاسم
از زیر ابروان نوکبالا و آشیانهیی مثل چشمهای یک سگ بیمار به طرفش خیره
ماندهاست. چهرة نکرهیی که آدم بیسواد را به یاد شیطان و آدم کتابخوان
را به یاد عنوان کتاب «چگونه انسان غول شد» میانداخت. گو اینکه صدایش
را هم شنید: «من هم مثل پدرت استم!«
این صدا مثل بمب در کلة چوچه منفجر شد و اثر زندة محبتی که در آن بود،
ذرهذره در وجود خشکش پخش گردید. هرگز کسی به او خطاب فرزندی نکرده بود.
ناگهان چشم از دکان تنورسازی گرفت و به یاد مهربانیهای آن روزة حاجیقاسم
افتاد. بیاراده رخ گردانید و دوباره راه کارگاه را در پیش گرفت. از دور
دروازة کارگاه را که مثل دهان یک تمساح به طرفش باز شده بود، نگریست.
چوچه با خود اندیشید: زیر همین دروازه زیرخانه است. تنها
زیرخانهاش.... راه که میرفت قوطیهای خالی شیر و پیپسی را با پا
میپراند. این عمل شاید یگانه راهی بود که میان قلب کوچک او و وحشت زیرخانه
فاصله میانداخت.
پایان
|