پدرم سياســي_ترين بيطرف روي زمين بود و با آنکه مانند بســياري از
درماندگان روزگار ميگفت "مه سياست نميکنم. سياست ياني دروغ. سياست ياني
فريب دادن مردم، و سياست پدر و مادر نداره"، همواره از سياست مي آغازيد و
با سياست پايان ميداد.
او خــوب ميدانست که چگونه دوست و دشـــمن را به بحث داغ سياسي بکشاند و در
فرجام بگويد: "بس کنين! از براي خدا! چي فايده ايقه سياست؟ بيايين که سر يک
چيز بهتر گپ بزنيم..." و هنوز سخن به سوي ديگري نرفته بود که خود لب ميکشود
و انگار به شنوندهء ناپيدايي ميگفت: "اي بر پدر ازي شرايط نالت!
او بيادر! اگه اداره کده نميتاني، بخي که يک کس ديگه بشينه!"
پدرم براي بيهوده ثابت کردن راه هر حزب، سازمان، تنظيم و گروه دهها دليل مي
آورد و مثلاً ميگفت: "همي ملا و چلي ره به سياست چي غرض؟ آرام ده کنج مسجد
بشي که عزت شوي. تيل فروشه نديده بودم و زنده باد و مرده باد! داکتر و
انجنير و مستري و هوتلي ره به حکومتداري چکار؟ ده اي مملکت سبيل مانده
هيچکس کار خوده نميفامه. همگي بي دول مست استن و به ساز يک کسي نه يک کسي
ميرقصن."
او با اينهمه سياست_ستيزي سياسي شوق شگفتي هم داشت: آويختن عکس "رهبر" بر
سر اقتدار بر ديوار خانه. همينکه دولتمردي کشته، برکنار يا فراري ميشد،
پدرم قاب بزرگ طلايي را از ديوار پايين ميکرد، ميخهاي پشت عکس را با پلاس
برميداشت، اورنگ نشين تازه را به جاي فرمانرواي ديروز پشت شيشه جا به جا
ميساخت و واپس روي ديوار ميفرستاد. سپس مادرم را صدا ميزد و ميگفت: "او زن!
تو بيا اينجه. ببين، همي عکس چطو مالوم ميشه؟ کج مج نيس؟"
يادم است، يک روز مادرم گفت: "مردکه! از همي شوق خام تير شو. چرا ناق زامت
ميکشي؟ ســـر رهبر نو چقه اعتبار اس؟ چار روز باد يکي ديگيش پيدا خات شد.
حيف همي قاب هفتاد_هشتاد ساله! کاشکي ارزان ميبود. خود تام ميگي که مال
دربار اس و از ارگ شاهي آمده. چرا حق و ناق ده چشم مردم ميزنيش؟ ايقه واز و
بسته ميکني، خراب ميشه."
پدرم براي اينکه سخن را به سوي ديگري برده باشد، از کلکين بزرگ به برادرم
که چوب ميشکست، اشاره کرد و گفت: "سليمان سر کي قار اس؟ ايطو تبر ميزنه فقط
بگويي کدام خاين ملي به گيرش افتاده باشه!"
مادر گفت: "خاين ملي هم دور نيس. اونه از ديوال ميمانخانه به روي خورد و
کلان پيخ ميزنه."
پدر با ناآرامي بيشتري گفت: "زن! تو مره عقل ياد نتي! خوب ميفامم که گپ
چيس. سرتاسر کوچه ره جاسوس گرفته. شورخوردني يکيش به بانه آوالپرسي ميايه
که اوضاع ره مالوم کنه. خلق خدا همي قسم ده بلا نرفت؟ همو عکس ميمانخانه
بلاگردان اس."
مادرم رها کردني نبود: "بلاگردان اس! بلاگردان اس! خوب بلاگردان اس. زبان
خوده چطو ميکني؟ عکس ده بالا، تو از پايين نطاقاي بي بي سي واري سياسته به
شاخي باد ميکني! ده اي شرايط آدم طفل شيرخوره بازي داده نميتانه، تو ميخايي
ده چشم جاسوس خاک بپاشي!"
***
تاريخ باز وارونه برگ گرداني شده بود. پدرم با عکس ديگري آمد و به جستجوي
پلاس شد. از مهمانخانه مادرم را صدا زد: "زن! او زن! تو بيا اينجه! ببين،
چطو مالوم ميشه. کج مج نيس؟
مادرم گفت: "نگفته بودم که از همي شوقاي خام تير شو؟ نگفته بودم که سر رهبر
نو اعتبار نيس و چار روز باد يکي ديگيش پيدا خات شد؟ ديدي خو؟"
پدر گفت: "زن! مه تره بري پند و نصييت نخاستم. ميگم عکس کج نباشه. مه خو
پرسان نکدم که راهش حق اس يا ني..." ناگهان چشمش به سليمان افتاد و پرسيد:
"بچيم! تو خوب سيل کو! اي عکس کدام کجي نداره؟"
سليمان به چشم ديکتاتور نگاهي کرد و گفت: "اگه اي قاب به عوض درازي به بر
آويزان شوه...."
درياي خشم از چشمهاي پدر فواره زد و نگذاشت که برادرم گفته اش را تمام کند.
او به سليمان خيره شد و من گمان بردم که حالا با پلاس به رويش خواهد زد.
پدر گفت: "چي گفتي؟ تو باز بگو. چي گفتي؟"
سليمان خاموش ماند. پدر دوباره پرسيد: "چي گفتي؟ گنگ شدي؟ بگو! يکدفه ديگه
از سر بگو! چي گفتي؟ اگه اي قاب چطورکايي شوه...؟ بگو... بگو!"
سليمان هراسان و شکسته شکسته گفت: "مممقصدم اي بود که ...، مه گفتم ....
اگه به جاي عکس يک نفر ....، يک ... يک ... يک نقشه، يک نقشهء
افغانستان ... پيدا کنيم و قاب ... همي قاب ... منظره واري ... ايطو به بر
آويزان شوه... ديگه مممجبور نخات بوديم که ... پس از هر ... کودتا اي قابه
بالا و پايان کنيم. مه ميگم قاب خراب نشه."
پدر پلاس را زير زنخ برادرم برد و گفت: "پروفيسر صايب! تره به کودتا چي؟
تره به افغانستان چي غرض؟ افغانستان رفت پشت کار خود. خلاص شد افغانستان.
افغانستان از افغانستانگري برامد. پاش پاش شد افغانستان. افغانستان نقشه از
کجا کد؟" و خشمگينانه افزود: "مه اي کاره از ديوانگي نميکنم. به خاطر شما
بدبختا ميکنم. به خاطر شما که زندگي تان از دست ازي قصابا برباد نشوه. سر و
آخر کوچه ره جاسوسا گرفته. شورخوردني به يک بانه مياين که اوضاي سياسي ره
مالوم کنن. همي عکسا بلاگردان ميشن..."، ميخواست چيزي ديگري هم بگويد که تک
تک دروازه بلند شد.
پدرم مانند اينکه معجزهء پيشگوييهايش درست آمده باشد، گفت:
"ميشنوين؟ خوب ميشنوين، ني؟ ديدين؟ ديدين که مه اي ريشه ده آسيا سفيد نکده
بودم!"
زاغها ديرپايي برفهاي آب نشونده را به همديگر قاغ قاغ مژده ميدادند. باد
فرمان سپيد سرما را به هر سو ميبرد و چنان مينمود که زمستان پاينده است.
***
سليمان هر باري که در گوشهء حويلي چوب ميشکست، زير لب کسي يا
چيزي را دشنام ميداد. او تبر را با چنان خشم به پشت و پهلوي چوبها مينواخت،
گويي با دشمني در نبرد باشد.
آن روز که به سوي چوبها رفت، اندوه به خشمش افزوده شده بود. به مادرم گفتم
که از پشت شيشه او را ببيند.
مادر گفت: "سليمان امروز بسيار قار اس."
گفتم: "سر کي؟ سر چي؟"
مادر گفت: "سر لشکر زاغا، سر قوله گرگا، سر برف و باد و توفان، سر زمستان،
ديگه سر چي؟"
سليمان تبر را به درخت تکيه داد و به خانه آمد. از چهره اش پريشاني
ميباريد. به سوي الماري کتابها رفت و بدون آنکه به چيزي دست بزند، همانجا
ايستاد. سپس رويش را برگرداند و يکراست به مهمانخانه رفت.
از رفتنش به آن اتاق ترسيدم. مادرم هم ترسيده بود، زيرا ميخواست به دنبالش
برود، ولي نرفت و از من پرسيد: "ده ميمانخانه چي ميکنه؟"
پاسخي نداشتم. از مهمانخانه چيزي شنيده نميشد.
مادر گفت: "آيسته آيسته برو ببين سليمان چي ميکنه."
گفتم: "مادر جان! ميترسم."
هر دو خاموش مانديم. به حويلي نگاه کردم. زمستان به زمين و آسمان کرشمهء
سپيد ميفروخت. به گمانم آمد که درخت مانند چوبهاي شکسته از تبر، و تبر
مانند من از سليمان ميترسد.
آواي پاي سليمان را شنيديم. او به آرامي از حويلي برآمد. مادرم و من با
شتاب به مهمانخانه رفتيم و چهار گوشهء اتاق را نگاه کرديم.
ديکتاتور همچنان از دل ديوار به روي ما ميخنديد.
مادر رو به ديکتاتور گفت: "خيال کدم که سليمان حق ته داده باشه! عکسه خو
بلا ده پسش، مگر سر قاب خيريت کلان تير شد." و غمگينانه افزود: "او دختر!
بريم چوبها ره از حويلي جم کنيم."
مادرم پارچه هاي بزرگ را برميداشت و به هيزمخانه ميبرد و به من ميگفت که
چوبهاي کوچکتر درگيران را روي تخته منقل در کنار بخاري بگذارم.
برفباد شکيب کرخت درختها را برمي آشفت تا شاخه ها ديگر نتوانند خواب بهار و
به شگوفه نشستن را ببينند.
سليمان آمد. کاغذ لوله يي در دستش بود. همينکه چشمش به من افتاد، گفت:
"هله! پلاسه بيار ده ميمانخانه! هله زود!"
رنگ از رخ مادرم پريد. سليمان بي پروا به نگاههاي مادر گفت: "مادر! پلاس!"
مادر گفت: "بچهء گلم! پلاسه چي ميکني؟"
سليمان گفت: "پلاسه بتين، باز ببينين که چي ميکنم." و با شتاب به سوي
مهمانخانه رفت.
مادر با مهرباني گفت: "گل مادر! قاب عکسه پايين ميکني؟ ني بچهء
گلم! صدقه گک سرت شوم، ده همو غرض نگي. اينالي بابيت ميايه و کلان بيابي ره
ميندازه. خانه ره سر ما محشر ميسازه. جان مادر! قند مادر! تو بابيته خوبتر
ميشناسي. اگه يکدفه ده غالمغال کدن شوه، دنيا ره سر خود خبر ميکنه. بيا
بچيم! تمام خانه ره زير و روي کو، خو ده همو قاب و عکس غرض نگي. کلان فساد
ميخيزه. نکو! بچهء گلم! اوقات همگي ره تلخ نکو. بيا! دل مادر!
بيا ده همو اتاق ديگه که بسيار خنک خوردي. بيا."
سليمان گفت: "اگه پلاسه نتين، ميرم سنگ ميارم."
مادر با مهرباني بيشتر گفت: "از براي خدا! جان مادر! خراب ميشه بچيم.
سليمان جان! اي قاب بسيار قيمتي اس. مفت نامده. مال دربار اس. از ارگ قديم
شاهيس. اينقه خراش شوه، به دو پيسه ميشه. مه زور بابيته ندارم. ده همي
زمستان، خانه ره سر همه ما آتش سرخ ميگردانه. بيا بچهء گلم.
صدقه سرت شوم. بيا ده همو اتاق ديگه که بسيار خنک خوردي."
سليمان گفت: "مادر! مه ديوانه استم که قاب طلايي خانهء خوده
خراب کنم؟ اينه، سيل کو، يک چيز تازه آورديم که..."
مادر گفت: "چي تازه! عکس؟ عکس کي؟ ني ني ني بچهء گلم. ني جان
مادر! اي مذاقا ره همراي بابيت نکني که به سخي، خانه ره ده سر ميورداره. ني
ني ني بچيم!"
سليمان گفت: "عکس کي ني، عکس چي! مه نقشهء افغانستان آورديم.
امروز صبحکي به بابه جانم گفتم که به جاي هر روز رهبر تبديلکان، نقشهء
افغانستانه ده مابين قاب بانيم. و او ره هم به عوض درازا به پالو، به بر
اويزان کنيم."
مادر پرسيد: "چي گفت؟ اجازه داد؟"
سليمان گفت: "او خوب اجازه ميته! نزديک بود کتي پلاس الاشاي مه بپرانه.
هنوز يک تانهء اضافي ديگام داد که افغانستان رفت، خلاص شد."
مادر گفت: "خلاص ديگه. ميگي هم که اجازه نميته. خي چرا ناق شق ميکني؟"
سليمان گفت: "مادر! اي شق ناق نيس. مه ميخايم امروز ثابت کنم که افغانستان
نه ميره و نه خلاص ميشه. اي رهزنا استن که گله گله به نام رهبرا مياين،
ميرن، گم و گور ميشن و کس لاي شانه هم بالا نميکنه."
مادر گفت: "بچهء گلم! اي ثبوت کار نداره. تا جهان اس، افغانستان
هم اس. کل دنيا ميفامه که گپ چيس."
سليمان گفت: "دنيا ره چه کنيم؟ اول بايد بابه جانم بفامه. چرا تير خوده
مياره؟ هنوز يک گپ خراب هم سرباري! مه امروز نقشهء افغانستانه
ده مابين اي قاب طلايي ميمانم. بانين که باز مره زده زده بکشه."
مادر گفت: "او عکسه چطو کنيم؟ خي او ره کجا بانيم؟"
سليمان گفت: "جاي ازي آدمکشا و دزدا ده آتش اس. عکسه ده بخاري ميندازيم که
دودش به آسمان بلند شوه."
مادر ديگر چيزي نگفت. خودش رفت و پلاس را آورد.
سليمان قاب را از ديوار پايين کرده بود. نقشهء افغانستان از روي
شيشه درست به اندازهء همان چارچوب بود. او به نخستين ميخ پشت
عکس نپرداخته بود که سرفهء پدر شنيده شد.
دستهاي سليمان از کار افتادند. مادرم نيز در جايش خشک ماند. من با آنکه در
رويداد درون خانه کوچکترين نقشي نداشتم، ميلرزيدم و انفجار فاجعه را در چند
قدمي ميديدم.
پدر سرفه کنان پيشتر آمد و پرسيد: "چي گپ اس؟ کدام ميمان آمده؟ کل تان ده
ميمانخانه جم شدين، خيريت؟ گپ چيس؟ چرا چپ استين؟ از يک سر گنگ شدين؟ چرا
جواب نميتين؟" و ناگهان فرياد زد: "اوهو! اي قاب عکسه چطو پايين کدين؟
سليمان! چيس ده دستت؟ تو ايسو کو، پيش بيا..."
سليمان گفت: "نقشه اس ... نقشه .... نقشهء افغانستان ....
افغانستان" و از دستپاچگي زياد قاب و پلاس را به پدر داد و نقشه را دو دسته
در آغوش گرفت.
پدر مانند اينکه تازه بيدار شده باشد، داد زد: "اي لانت خدا سر تان شوه! اي
ده قار و غضب خدا شوين! اي بي حيثيتا! اي بيوجدانا! ولله بالله مرگ تان
رواس. او لانت خدا سر تان شوه! او ده غضب خدا گرفتار شوين! ميفامين همي
لحظه ده کوچه چي گپ اس؟ زمين و زمانه تفنگوالاي حکومت نو گرفته. خانه به
خانه تلاشي چالان اس. تو ببي از براي خدا! از براي قرآن! ده بيرون منطقه يک
تکه آتش گشته، و ده مابين خانهء ما هنوز هم ديگ سياست بار اس."
سليمان آهسته پرسيد: "خي ... افغانستانه چطو کنيم؟"
پدر به آواز بلند گفت: "واه! واه! اينه افغانستانشناس. اينه غلام ممد غبار!
سرک تان چي کد که پچک تان بکنه؟ او ... او کفر ابليس! مره! نقشه ره به مه
بتي. زود!"
سليمان هراسان هراسان گفت: "نقشه؟ مي وردارمش. ميگم قاب ميشد که پاره نشوه.
حالي که شما ايطو ميگين، خيره! خيره! مي وردارمش."
پدر باز هم به پلاس به سوي سليمان رفت و گفت: "او بچه! اگه به خوشي خود
نتي، مالومدار پاره ميشه. گفتم مره، نقشه ره به مه بتي. زبانبازي نکو."
سليمان دل و نادل ميخواست آن را چون امانتي به مادرم بسپارد. پدر دستش را
دراز کرد و نقشه را گرفت.
خانه در خموشي سردي فرو رفت. برادرم مانند اينکه هنوز هم نقشهء
افغانستان در آغوشش باشد، آرنجهايش را تنگ به سينه فشرد. مادرم کمي دورتر
رفت و به ديوار تيکه داد. و من دريافتم که اشک نريختن چقدر ميتواند چشمها
را بيازارد.
پدر قاب و پلاس را به زمين گذاشت و نقشه را تا توانست درهم فشرد. نقشه
مانند پاغندهء برف کلوله شد، به ديوار خورد و به زمين افتاد.
در آن هنگام، پدرم به کوه آتشفشان ميماند. او با تکان دستها و لبهايش خانه
را با زلزله آشنا ميکرد و ما را دم به دم از پرتگاهي به پرتگاه ديگر مي
افگند.
دشنامهايش که کاسته شد، رو به مادرم کرد و گفت: "بازي بازي، با ريش بابام
بازي؟ تو چي جور کدي ازي شاخ شمشاد! آدم هميطو اولاد تربيه ميکنه؟ ها؟ اگه
امدفه کسي جرات کنه و به عکس يا به قابش دست بزنه، به ذات خداي يکتا و
يگانه قيامته نشانش ميتم. فاميده شد؟"
آنگاه چشمش به من افتاد و گفت: "تو چي بيطرفا واري دانت واز مانده؟ بگي ده
همي بخاري يک دو شاخ چوب پرتو که اتاق گرم شوه. مه قابه پس به ديوال ميمانم
و ميرم قمندان پوستهء سر کوچه ره به خانه ميارم که هم چشم
تلاشي_والا بسوزه و هم يک ذره ملومات کنم که اوضاع سياسي از چي قرار اس."
به سوي هيزمخانه ميرفتم که باز آواز پدرم بلند شد: "زن! او زن! تو بيا
اينجه ببين. چطو مالوم ميشه؟ کج مج نيس؟" و صداي مادرم را هم شنيدم: "بلکل
راس مالوم ميشه . بيخي اساس اس. هيچ کجي مجي نداره."
اگر دروازه هيزمخانه را باز نميگذاشتم، از تاريکي زياد در ميانش چيزي ديده
نميشد. بوي چوب تازه در آن تنهايي دلگير آدم را بيشتر به ياد تبر مي
انداخت. اين بار آواز مادرم را از نزديکتر شنيدم: "سليمان جان بچيم! بابيت
بيرون رفت. دروازهء کوچه ره بسته کو و همراي خوارکت بيا پيش
مه."
گفتم: "مادر! مه اينجه ده هيزمخانه استم. بري بخاري کلان چوب ميبرم. بابيم
گفت اتاقه گرم کو که مه زود پس ميايم."
مادر گفت: "گل مادر! به او چوباي کلان کلان زورت نخات رسيد. بيا از اينجه
چوب درگيران ببر."
بار نخست بود ميديدم که مادر تبر به دست گرفته است. او با چنان خشمي چوب
ميشکست، گويي با دشمني در نبرد باشد. ما را که ديد، خنده يي کرد و تبر را
به درخت تکيه داد.
در بالا باد هو ميکشيد و شاخه ها را کبودتر ميساخت، و در پايين اندکي
آنسوتر از درخت، قاب طلايي تکه تکه به چشم ميخورد. شيشه پاره ها سر و روي
ديکتاتور را سوراخ سوراخ کرده بودند.
سليمان و من همآوا گفتيم: "مادر!"
مادر گفت: "هان! ده وخت جم کدن چوب، بسيار احتاط کنين که دستکاي تانه خون
نکنه. پرخچه هاي قابه ببرين که بخاري ميمانخانه ره روشن کنيم."
گفتم: "مادر! عکس؟"
مادر گفت: "دست نزنين که دستاي تان چتل ميشه. مه پلاسه هم آورديم. اي کشتهء
گژدم بايد کتي پلاس ورداشته شوه."
سليمان پرسيد: "مادر! کتي پلاس که ورداشتي، چه ميکني؟"
مادر با خنده گفت: "جاي ازي آدمکشا و دزدا ده آتش اس. ده بخاري ميندازم که
دودش به آسمان بلند شوه."
هوا تاريک و سرد شده ميرفت. پروازهاي پياپي گلوله ها از دور و نزديک خاموشي
را ميشگافت. پدرم شايد با قوماندان پوستهء سر کوچه گرم بحث
سياسي بود که نمي آيد.
سليمان ميخ چهارم را به گوشهء راست پاييني نقشه افغانستان
ميکوبيد که گلهء تفنگداران از در و ديوار به حويلي ما ريختند.
مهمانخانه در ميان بوي کاغذ سوخته و چوب کهنه گرمي گوارايي داشت.
[][]
ريجاينا (کانادا)
هفتم اکتوبر 2002
|