کابل ناتهـ، Kabulnath






































































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
 

انور وفا سمندر

 
 
حرفی بر سر « ها» نوشتهء (رفیع جنید (
انتشار درهستی
 



 

عنوان كتاب : ها
سروده : رفيع جنيد
انتشارات : نيکا 
چاپ : 1385

 

کتاب ها مجموعه اي نوشته هاي رفيع جنيد است. اين نوشته ها نه شعر اند و نه نثر. ويژگي خاصي دارند که فقط بايد خواند. جنيد در مقدمه اي بر کتاب نوشته است : سطرهاي ها در سال 1383 نوشته شده اند. در لحظه هاي کابل و فرو رفتن در هستن. شايد اگر اين مکان و زمان نمي بود هيچ وقت اين کلمات اين گونه زندگي بودن را نمي دانستند.
در زير صفحه اي از اين کتاب را مي خوانيد :

 

آمدم و کفش هايم را بيرون آوردم. لباس هايم را هم همين طور. بعد صورتم را شستم. تمام تصويرهايي که ديده بودم . تمام بادهايي که در خيابان به صورتم خورده بود. با آبها ـ ابرهاي راهي صحرا ـ به هوا رفتند. براي اخرين بار به آيينه نگاه کردم تا چهره ام را دوباره به ياد بياورم. نور کمي بود. به دشواري مي توانستم  چهره ام را ببينم. شايد هم واقعا آن توده ي مبهم و نامعلوم که در تاريکي و آيينه سرگردان بود چهره ي من بود که در اين سوي سيماب شيشه قديمي داشت کم کم محو مي شد.

 

شاید لحظهء آن فرا رسیده باشد که به «ها» بپردازم. من معمولاً از نقد، تقریض و تقریظ یا تفسیر می پرهیزم. شاید این باورم صادقانه باشد، که نمی خواهم به قلمرو آزادی شخصی کسی تجاوز نمایم. شاید هم هرآفرینش محصولی باشد، که نقشه های پنهان و حتا ناشناختهء ما را بیرون می ریزد. پس به خود حق می دهم، که هر فرد را تمام و کمال تماشا نمایم؛ و درخت را بیاد آورم که خدا کاشته، آب و نان داده و من مهمان خداهستم.

با همهء این ها حواسم آرام است. می خواهم به «ها» بپردازم.« ها» با مجموعهء کلماتی که در آن به کار رفته، با دایرهء واژه گانی خاصش، و با سطرها و صفحاتش؛ ترس آوراست. چه روزها که دراین حجم کاغذهای به ظاهر سرد و خاموش، تبدیل به شئ شده اند!

نمی دانم دربارهء «ها» به چه بپردازم؛ اما «ها» آمده تا خبر  وجود گرایی پدیدآورنده اش را به ما بشنواند. گمان می کنم این کتاب به نحوی است که از رهگذر مطالعه اش خواننده با قسمت دیگری از جنید روبرو می شود، یکی جنید شاعر وغزل سرا ونویسنده وعارف؛ و آن نیمهء دیگر، جنیدی که در تعمقاتش در هستی گم شده است:« دیگر من نیستم، نمی توانم که باشم. بودنم مستلزم این است که به آن فکر نکنم
( 289)
این وجود نامتعین و فاقد شکل و حجم و تصویر و  نام و  -حتا- من، داخل کالبد متعین اقیانوس و بادبان و شن و نمک می شود، خود را می شوید، پیراهن از تن بیرون می آورد و باز می پوشد، از خود محو می شود، و در سلسله یی از شدن های متوالی ادامه می یابد.
آن جنید، در هیأت مستغرق در اقیانوس هستی، می چرخد و«ها» از او برجا می ماند و  جنید پدیدآورنده، آن را تفسیر می نماید. «ها» پیامی کشف گونه است، که ضمیر  خودآگاه و هشیار نویسنده از جانب سرزمین های باطنی و اسرار ناخودآگاه آورده است.

او درون هیاهو و آشوب  پدیدارها می ایستد، و بدون آن که حواس ظاهری و باطنی اش مطلع شوند، درون وجود یک شی حلول می کند، در آن جا می ماند؛ در درون شیئیت شئ، در آن حجم پدیدار می ایستد تا شن و پیراهن و گنجشک چوبی به کلمه تبدیل شوند. و زمان بزرگ آن شئ را دوباره می سراید و به شدنی دوباره و ناگذیر می رساند.
«
ها» پخش شدن در هستی است، انتشار بودن وشدن در همهء هست ها. جنید با رنگین کمانی که از آفتاب روح غزل هایش به این سوی هستی پرتو می زند؛ با «ها» بروز می کند. شاید این هم نوعی وضعیت شعری باشد، شاید خیال های ناممکن و ناشدهء نویسنده در این نثر ظهور کرده باشد، «خیال ها و افسون ها» یی که معلوم نیست از کدام چاه عالم برخاسته اند. نیت نویسنده این بوده که ذات کلمه تجلی کند نه پیراهن شعر. و این کلمات، موجودیت شی و پدیده و موضوع را در جهان بیرونی هم نفی می کند و هم اثبات؛ نفی به این خاطر که اسقلال شئ را از آن می گیرد و در عالم بیرون برای اسم شئ، مسمایی قایل نمی شود؛ و اثبات به این دلیل که خود هستنده اش را با شئ یکی می داند. و با آن شئ یا پدیدار هم چون  سکانداری مغرور با عنصر صوت و صدای داده شده، دوباره عینیت پیدا می کند. و به این ترتیب «ها» شدن هستنده است در وجود همهء هستنده ها. او به عنوان شاهد به مشاهدهء کاروان من می پردازد. «ها» پراست از «او». او که همان من در فاصله، یا من درونی هر انسان است، که محبوس این بودن های متجسد شده است. از این جهت سنگ ها به سخن می آیند، سیل از گورستان حافظهء آن سویی، با برگه های سرنوشت به راه می افتد و زنده گی های در حال گذشتن  را به شدن می آورد.

اما نه! «ها» پارچه پارچه شدن هاست. «ها» نفس است، دمیدن است، واین همه «گنجشک چوبی با منقارهای خیس» دوباره حیات می یابند. این درهم فرورفتگی بودها همه اش گوشه یی از قلب هستنده  است که صوت وصدا می شود و درچوکات یک «ها» ی تازه صف می کشد. و پدیدآورنده بانگ می زند، که اقیانوس در راه است؛ هنوز همه چیز در شدن است، و شدن هیچ و هرگز تمام نشده است، و ما هنوز به بودن نرسیده ایم.
او با وضعیتی از آگاهی یی که هنوز خودش را تمام نکرده است؛ می ایستد و عبور نفسش را از چوکاتی، که از زمان، پرندهء چوبی، شن و نمک با خود راه می برد، نظاره  و روایت می کند. او درحال پرتاب از بودن به شدن است. واین را خودش برگذیده است. شاید قیام نموده تا از آسمان «بودن» به شدن «آسمان» بپردازد... و چنین می شتابد. می خواهد از آتش نخستین تا واپسین انفجار را پله ، پله از مسیر «خود» شدن عبور کند.
و اما «ها» هنوز در زمان لایتناهی  گرفتار می ماند، همهء شدن های«ها» شکنجه های این بودن دردناک را نعره می زند.
«
به یاد آوردن روزهایی که مه از چمدان یکی بیرون می آید و ترن ها از چمدان دیگری آسان نیست. روزهای قبل از آن به همین صورت، چمدان ها خالی شده اند، مه مدتی است که تمام شده است و در بندر مرزی رطوبت از سیم خاردارها به جا مانده است، که هی می چکد.» (352)
 
شدن «ها»، لبریز بودن است و این ادامه می یابد. و اما کلمه ها به راه افتاده اند تا رأس هستی را بپرسند: شن ها عاقبت چه خواهند شد، پرنده رنگش را، که ندیده چه وقت خواهد پوشید، کشتی ساحلی که قیانوس وار ایستاده است را چرا ترک گفته است...
 
جغرافیایی با این حجم باشندهء «ها» است. و «ها» شدن را می سراید، این آخرین نمک، که از ریش او می چکد اشک های اقیانوس را زمزمه می کند. واین جهان شور نویسنده  را پیراهن پوش نگه می دارد.
مخاطب این نوشته ها معلوم نیست، او با «هیچ کس» گپ می زند. «هیچ کس» یعنی تولد ناشده، بی نام، بدون شکل، چیز ماورایی، از وطن ماورالطبیعه.
او مکرر از جوار«او» می گذرد، این همه پرداختن به وادی ها و اقلیم وکوه ها و دره ها وآب ها ونمک ها و قدم ها به خاطر«او» و  در او هوای جاری شدن را دارند. ولی نه! هنوز باید حرف ها و پیام ها و بوسه ها و قلب فروافتاده در تهی را توسط سطرهای «ها» به او بیان کند.
«
او» ی او نزدیک نزدیک است. او ( آن من باطنی همهء انسان ها) می توانند ازبوسه های سرد نمدار و شور اقیانوس خاطره های سفید شده اش را دوباره بیابد، ولی این من فانی و مقید و محدود هرگز نمی تواند! او هنوز زمان بی کران را از داستان «نمک و ریش شور»، که در دوران های روح شده بود، می شنود و با ما در میان می گذارد. و این لحظه در زمان محدود، چه قدر گذرا به نظر می رسد. به همین خاطر است که آن اوی ابدی می خواهد تمام هستی را در آن بگنجاند.
او در فاصله یی که هم عرض «شدن» اش است می ایستد. و آن چیزی را روایت می کند که هرگز نبوده است و این نوشتن فاصله باز ادامه پیدا می کند. هستی می خواهد نوشته شود. و شاید این خود هستی است که ناخودآگاه می خواهد به یاد بیاورد، که زمانی که خدا نیز می نوشت. از آن که او هم جزئی از سرنوشت قلم بود.
«
ها» تلاشی است برای حافظهء حیات داشتن. این را می شود همان قدر حس کرد که  صدای امواج  دریا را، که نجوای پرنده و رستن گیاه را. شاید «ها» بازگرداندن همان «ها» یی باشد که یک روز مرغ موسیقار را آتش زد. باید از پدیداورنده پرسید، که بودن و حضور داشتن تو در این جهان بودها و نمودها چه وقت به آتش رفت؟ این همه کلمه در پی بیان چیست؟  هستی که خود را احیا می کند و هردم مرور می شود! پرنده یی اگر مرد، پرندهء دیگری باز دوباره از همان پرهای سیاه، از همان چوب، پرنده شد؛ از همان منقار خشک شده! و زمان نیز شترهای تازه تازه می آورد! اما «ها» راوی ذات هستی است. «ها» صفحه یی از کتاب طبیعت است، و هم چون طبیعت زبانی دارد که بریده شده است! ماهی، پرنده  و دیگر سنمبل های هستی، پیدا می شوند و «ها» می آید. ما با «ها»ی خاموش،  سوار قافلهء  کلمه می شویم و با این قدم های طبیعت بی جان در او گاهی شتابان، گاهی کند و گاهی محومی شویم. مرغان دور و درازی را به رویا می آوریم؛ این کوه طبیعت است.
«
تماشا شدنم را به خاطر نمی آورم، پس چه گونه می توانم زمان قبل از تماشایم را به یاد داشته باشم، اما از همان زمان که ناخودآگاه دانستم که تماشا شده ام، تا حالا که چند سال از عمرم می گذرد و تا هر وقت که عمرم بگذرد، تماشا خواهم شد و تماشا خواهم کرد.» (304)
«
او» از کوه اش اگر سر بلند می کند، در تلاش ایجاد حافظه شدن اش است. و کوه آدم و نوح و پرومته و زردشت و ... را زمانی که به ملوکوت آسمان ها می رفتند  می بینید.
من درونی و ازلی نویسنده من بیرونی اش را می برد به درون لحظهء «ها» و تمام اشیاء نام ها و ماهیت های تازه یی می یابند. (371)
او خود نام ها را- بدون مسما- به خود فرامی خواند. آن نام همهء نام های ازلی در این  «ها»  پا به تجربه متافیزیک حضورمی گذارد و اما روئیت نمی شود؛ و «ها» هنوز هم چشم به این پیراهن بودن دارد، که او را از هستن دورمی کند. در نهایت این نحوی دید باطنی در «ها» تلاش حرکت به سوی شدن «او» می باشد. و او زمانی هست که شکل، چهره، حجم، پدیده، نام و صدا محو شود؛ سکوت، سکوت گوشت تن اوست.  و نویسنده در سکوت خانه می کند. خدا زمانی که نقطه است، هست؛ وقتی که شکل و ردیف و تصویر و متجسد شد، شهید می شود. این پیراهن ها از «من» است.  این من قدیم، این من ازلی پیراهن باف کهنسالی است که کتاب آفرینشش قطورتر از عتیق و جدید است.
«
ازوقتی که آواره شده ام، خودم وطنم شده است. باخودم که وطن من است، در وطن های دیگران می روم و آواره گی آن ها را می بینم، باز به خودم که وطن من است برمی گردم، و به خودم که وطن من است می گویم: ای خودم ای که وطن منی، من آواره ام. وطنم اگر دشت می داشت تمام وادی هایش را می گشتم، اگر کوه می داشت به چکادش می رفتم، و بادها را می بلعیدم و اگر آب می داشت در آن غرقه می شدم، اما خودم که وطن من است بی کرانه است، مانند انگشت آواره یی است که به دوراشاره می کند.» ( 335) نویسنده در پی وطن است؛ او «ها» را زمزه می کند و هنوز وطنی را نمی یابد. آه از بارسنگین اندیشه ها! او اندیشه ها را می بلعد و می ایستد. ولی اندیشه ها به «خود» تبدیل می شوند: سقوط در وضعیت انسانی بشر و تمدن و فرهنگ و تاریخ و زمان و از همه بغرنج تر زبان. و چاه زمان وحشتناک است. این همه سنگ ها و زمان و میراث در هر بار ایستاد شدن در«ها» قهرمان ما را می کشد، شهید می سازد و صدایش به گوش می رسد که می گوید: های؛ تو پخش شدن در «هستی» هستی! «قسمتی از من در زمان ها رفت، قسمتی به قوس های گیاهان صحرایی، قسمتی به آسمان طولانی، قسمتی به سیاهی سنگ افسوس که نامی بران نوشته شده است»(188)
«
ها» گورستان  فردیت انسان است واما او هنوز زنده می ماند؛ چه تناسخ شگفتی!

نویسنده موجود است که در«ها» راه می رود، شاید او می خواهد تبدل به آن من درونی اش شود. این هنوزهم «آن» را «ها» می گذارد. شاید جنید چیزی از جنید باشد، ولی هنوز با این هم، تکافو را به تجربه در می آورد. شاید «ها» می رود تا در جنید سفید، خالی، نقطه (نقطهء روزی که خدا لوح را می نوشت) دوباره منحل شود؛ سفیدی و خلاء قلمرو همهء عقاب ها است. خدا حافظ ساربان؛ ما در درون مان می شنویم که در«ها» چه را شینده ایم . پایان

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۷٢              سال چهـــــــــارم                      ثور    ١٣٨۷                  می 2008