امروز، چهار شنبه، دوم اپريل
2008
، چهل تاريکي از نتابيدن استاد نور محمد تابش ميگذرد. تنها خداوند ميداند و
خودش که چرا ناگهاني از آب و هوا روي برتافت و به خاک پناه برد.
او را هميشه ايستاده و تباشير
به دست در کنار تختهء سياه ديده بوديم. باريک اندام و بلند بالا
بود. نميتوانست اندوه نهفته در چهره اش را پنهان کند. از دور، به صادق فطرت
ناشناس استخواني روزگار کابل ميماند. شايد هم نميماند و ما ميخواستيم چنان
ببينيم. آواز و خندهء بلندي داشت، حرف "ر" را مانند باشندگان
امريکاي لاتين با فشار بيشتر بر زبان مي آورد
جايگاهش در ميان شاگردان و
دوستان هم ويژه بود: برخي بسيار زياد دوستش داشتند و شماري ديگر به همان
اندازه بدخواهش بودند. گويا آشناي "سرسري" نداشت.
سي و سه سال پيش، ما گروهي از
بچه هاي گريزپا و سينمازدهء صنف يازدهم ليسهء غازي
(کابل) که از تندخويي بيمانند استاد قاري نصرالله خان به تنگ آمده بوديم،
از خداوند ميخواستيم جايش را استاد نور محمد تابش بگيرد.
ميگفتند: "اگر سختگيري تابش از
تندخويي نصرالله خان زيادتر نباشد، کمتر نيست" و مي افزودند: "تابش
ماجراهاي سياسي هم دارد." و ما که افزون بر اينها، چيزهاي ديگري را نيز
ميدانستيم، از خواست خود روگردان نبوديم.
با آنکه بار بار شنيده بوديم
"دعاي شاگردها به درگاه خداوند پذيرفته نميشود!"، از ما پذيرفته شد. پس از
آن، براي خودنمايي، تا امروز با بالا انداختن يخن پيراهن، از شناخت و
نزديکي با استاد تابش ياد کرده ايم.
گر چه شاگرد استاد تابش بودن
نيز سودي به آموختن الجبر از سوي سرهاي سودازدهء ما نکرد؛
ناسپاسي خواهد بود اگر نگوييم که آنهمه کارخانگيها و برخوردهاي سختگيرانه،
گراف ولگرديها و سينما رفتنهاي ما را خيلي پايين آورد.
کسي که با ليسهء
غازي سالهاي 1973
تا 1977
آشنا باشد، بيگمان از زندگي جنجالي، شعر و طنز و پرزه هاي سياسي و نيز از
آوارگيهاي نور محمد تابش از غزني تا چغچران و از کابل تا شبرغان چيزهايي
شنيده است. مثلاً اينکه سي و شش سال پيش، او را "زنديق" خواندند و نامش را
بر سراسر غزني پاشاندند.
روز مولود شريف در واپسين سال
فرمانروايي "المتوکل علي الله اعليحضرت محمد ظاهر شاه" بود. مردمان زيادي
براي گراميداشت اين رسم خجسته گرد هم آمده بودند. آقاي جميل زارع گردانندهء
برنامهء سخنراني، در پايان گفته هايش، از "مهماني که محصل
فاکولتهء شرعيات است و تازه از کابل آمده" ياد کرد و همه را به
شنيدن سخنانش فراخواند.
جوان بيست و چهار/ بيست و پنج
ساله با ريش تراشيده، جامهء سپيد و کرتي نازک سياه پشت ميز
ايستاد و چيزهايي گفت. ديري نگذشته بود که شماري از شاگردان ليسهء
سنايي (غزني) برخاستند و با فرياد گفتند: "کسي که به دروغ محصل فاکولتهء
شرعيات معرفي شده، گلبدين حکمتيار اس. او ره ميشناسيم. گلبدين حق نداره
غزني ره پايگاه دار و دستهء خود بسازه. گلبدين از شار ما بيرون
شوه! گلبدين از شار ما بيرون شوه! گلبدين از شار ما بيرون شوه!" و به
اينگونه برنامه برهم خورد.
گروهي از راستگرايان آن روزگار
مانند برادران زارع، وکيل سرتير، عبدالخالق، عبدالله محمودي (مشهور به عمر
عينک) و ديگران در واکنش به آشوب برپا شده در روز مولود شريف، آرام ننشستند
و دست به نقشه هاي کين_توزانه تري زدند.
آنها دو تن از آموزگاران ليسهء
سنايي، محمد اسلم و نور محمد تابش را "محرکين اصلي پشت پرده" خواندند و
آنها را به اتهام اسلام ستيزي "تکفير" کردند.
از سويي، سنگيني برچسپ "کفر" و
از سوي ديگر ناتواني جنبش چپ آن سالها در غزني که هوادارانش نتوانستند
واکنش انديشمندانه نشان دهند، سرنوشت اين دو آموزگار را در بن بست نشاند.
آوازه با شتاب همه سو پخش شد.
سخن به بالاها کشيد. فرازنشينان دستگاه وفادار به شاه، هردو را به پايتخت
بردند و خانه نشين ساختند.
چند مصراع زيرين از زبان
نورمحمد تابش، يادگار همان روزگار است:
تاپه هايي دشمنان
بر ما زدند
عاقبت دامان خود
بالا زدند
اين بقاياي همان
بيهوده هاست
کاتهام کفر بر
سينا زدند
نادرست نخواهد بود اگر گفته شود
که به دنبال همان رويداد، هواخواهان پراکندهء حکمتيار
سازمانيافته تر از پيش گرديدند و شهر را چناني که ميخواستند پايگاه سياسي
خويش ساختند.
نور محمد تابش در نخستين ماه
پيروزي کودتاي جمهور_شاهانهء محمد داود در
1973،
آموزگار هندسه، مثلثات، رياضي و الجبر ليسهء غازي شد.
پس از آنکه اعتصاب گستردهء
شاگردان ليسهء غازي در تابستان 1977
دامنه دارتر گرديد، و وزارت معارف از ناگزيري يکايک خواستها را پذيرفت؛
استاد تابش و سه تن از دوستان نزديکش با برچسپ "محرک و ضد دولت" به جاهاي
ديگر فرستاده شدند تا پيوندها شان از هم بگسلند.
ديري نگذشته بود که حزب
دموکراتيک خلق افغانستان با کودتاي داس_چکشي به دستگاه محمد داود پايان
داد. برخي از بلند پايگان رژيم نوين با شناختي که از پيشينهء
سياسي استاد تابش به ويژه گرايشش به انديشه هاي خداداد خروش داشتند، او را
به نام "عنصر ضد انقلاب" راهي چغچران (غور) ساختند و با فرمان ديگري همانجا
از کار سبکدوشش کردند.
وي در
1978 از چغچران برگشت و
براي بهبود بخشيدن روزهاي تلخ تنگدستي، به گشايش "کورس آموزش ساينس تابش"
در سراي غزني (کابل) پرداخت.
لجبازي سرنوشت مانند کين دشمنان
پايان نداشت: "کورس ساينس تابش" خيلي زود "کانون آموزش عناصر ضد انقلاب"
نام گرفت و دروازه اش بسته شد.
نور ممحد تابش در بهار
1979،
پس از دشواريهاي فراوان، استاد رياضي و فزيک ليسهء نادريه گرديد
و در زمستان همان سال با برچسپ سياسي ديگري به ليسهء بي بي
خديجه جوزجاني (شبرغان) فرستاده شد.
نيمه شب
24
دسمبر 1979
يورش زميني و هوايي ارتش سرخ "اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي" به افغانستان
آغاز گرديد و به دنبال آن کشته شدن حفيظ الله امين و دگرگونيهاي درشت و
نازکي در رهبري و چگونگي فرمانروايي حزب دموکراتيک خلق افغانستان رخ داد.
استاد تابش که گويي رشته اش
الجبر سياسي بود، تازه ترين سرود اش را به هفته نامهء
"جوزجانان" فرستاد و بار ديگر خود را آسيب پذيرتر از پيش ساخت. آن غزل با
سرنامهء "غول پاگلين" چنين آغاز ميشد:
اي که شد آدمکشي
مضمون دوران شما
خـون ســـرخ
بيگناهان زيب عنوان شما
دنباله اش روشن است: باز هم
سبکدوش شدن، برگشتن به کابل و واپسين پدرود نه تنها با شاگردان بلکه با همه
ليسه هاي کشور.
زنجيرهء سرگردانيهاي
پي در پي، او را به انديشهء خانه و خانواده ساختن انداخت.
قدســيه جان و نورمحمد تابش در 1979
در يکي از کوچه هاي دورافتادهء خيرخانه (کابل) سرپناهي ساختند و
در سايهء آن به پرورش کودکان شان پرداختند.
استاد تابش که ميتوان گفت در
سراپاي شصت و سه سالش کمتر با زندگي آشتي پذير بود، در
1980 به
اکادمي علوم افغانستان پذيرفته شد و نزديک به ده سال در بخشهاي گوناگون
رياضي، زلزله شناسي و Informatics،
همانجا تاب آورد.
نامبرده در زمستان
1991،
با خانواده اش از افغانستان برون شد و زمينگير سويتزرلند گرديد. آنجا نيز
هر چه ميکوشيد، نميتوانست اندوه نهفته در چهره اش را پنهان کند. همانگونه
باريک اندام و بلند بالا بود. از دور، به صادق هدايت ميماند. شايد هم
نميماند و ما ميخواستيم چنان ببينيم.
آواز و خنده بلندش در تلفون
پژواک دردناکي داشت. حرف "ر" را مانند باشندگان امريکاي لاتين با فشار
بيشتر بر زبان مي آورد. شايد براي همين بود که واژهء "مرگ" در
زبان او وزنهء سنگينتر از "زندگي" مييافت.
اين ســپيدار آزاده روز بيست و
دوم فبروري 2008،
آخرين معادلهء چند مجهولهء الجبرش را با تباشــير
"اختيار" روي تختهء ســياه غربت حل کرد و نشان داد که زندگي اگر
هزار سال هم باشد، در برابر مرگ پارامتر کوچکي بيش نيست.
تابش رفت و ما مانديم با آشفتگي
و دلتنگي "حسابهاي پاک نشده و باک از محاسبه". او رفت و ما سرنوشت_زدگان بي
آزرم که هنوز درست شمردن را فرانگرفته ايم، خود را در هر ترازو و هر سنجه
با هر ترفند دو چندان ميشماريم و ديگران را کمتر از نيمه.
استاد تابش رفت و ما مانديم و
کتابچهء الجبر مان با اين چند مصراع در ديباچه اش:
فارغ از
AB"
مربع" سالک محزون نشد
يا که من آدم نگشتم، يا که او
مضمون نشد
اي عزيزان من ز جور "جبر" گشتم
غم فزون
آخر اين الجبر با جبرش کند مغزم
برون
استاد تابش رفت و به اينگونه
توانست اندوه نهفته در چهره اش را پنهان کند.
راونش شاد و بهشت برين جايش
باد!
آويــزه ها
1) از
استاد تابش کتابهاي زيرين به جا مانده اند: خود_آموز مثلثات، هندسهء
تحليلي، مقاطع مخروطي، حل المسايل جبر و مثلثات، فارمولير مثلثات، و
Parameters of the Seismic Regime in Afghanistan
2) نور
محمد تابش سروده هاي مانند اين نمونه ها نيز دارد،:
اگر آرد نسيم
مهربانم
غباري با خود از
افغانستانم
دکاني از محبت باز
سازم
شوم غازه فروش
دوستانم
سويس با ميهنم
همسر نگردد
سرابم چشمه کوثر
نگردد
به غربت آنچنان
ترسم بميرم
که تابوتم به ميهن
برنگردد
در سويس گرديده ما
را کام تلخ
صبح ما بيمزه
باشد، شام تلخ
خندهء
اينجا نباشد بي عتاب
پستهء
او بي نمک، بادام تلخ
عمري ست که از
دامن ميهن دورم
مرگ است ز ياد
زندگي منظورم
زان لحظه که کردم
کفن هجر به تن
تو زنده مرا مخوان
که من معذورم
از آنجا که فارسي زبان مادري من
(سياه سنگ) نيست، بررسي شعر و سنجش جايگاه ادبي استاد تابش را به نمايندگان
و گويندگان اين زبان سترگ چند هزارساله واگذار ميشوم.
3)
استاد اسلم عضو حزب دموکراتيک خلق افغانستان بود و در
1978
والي ارزگان گرديد. نامبرده از سوي مجاهدين تيرباران شد. با دريغ، روز کشته
شدنش روشن نيست.
[][]
ريجاينا (کانادا)
دوم اپريل
2008 |