چه اندوهي مگر دارد بهاران
سيه دستار غم بر بسته از ابر
تمام قله هاي كوهساران
نتابد قبة زرين خورشيد
فراز خيمة نمناك باران
هزاران اختر خاموش، آونگ
ز دار كهكشان چون سر به داران
ندوشد آسمان شب شير مهتاب
درون كاسه هاي چشمهساران
ز مشرق تا به مغرب ابر ولگرد
گرفته آسمان را در كناران
ز ابر و باد گويي باز افتاد
به دست هرزهگان زلف نگاران
و يا در چاه شب افتاد و بشكست
چراغ آفتاب از برج تاران
به گريه باغ ها يك سر نشسته
چو انبوه عظيم سوگواران
زند بر خنگ آتش باد شلاق
به نام صاعقه در بيشه زاران
به روي روشنايي راه بسته
هجوم تيره گي چون پهرهداران
تمام جاده ها اندوده از گرد
نشاني نيست، اما از سواران
نميرقصد دريغا دختر آب
به ساز ارغنون آبشاران
براي رويش برگي نجنبد
رگ سبزي در اندام چناران
سرود خامشي سر داده در باغ
گلوي سرمه اندود هزاران
حمايل دست نخلستان به گردن
بود بيگانه باغ و جويباران
سوار باد ها تازد به غارت
به زانو سر نهاده دلفگاران
خطوط گامها و راه پُر خون