باد به شدت می وزید وبا سیلی محکم
بر پنجره کهنه و شکستهء اتاق می کوفت. باد دانه های باران را، یگان یگان از
درزها و سوراخهای پنجره به داخل اتاق می فرستاد. اتاق سرد بود ودانه های
باران که به داخل می آمدند به سردی اتاق می افزودند. سکینه که ازخنک می
لرزید، زانو هایش را بغل گرفته، نزدیک شوهرش نشسته وبه او خیره خیره نگاه
می کرد. شوهرش را خواب برده بود. شوهرش تند تند نفس می کشید و بلند بلند
خُرخُر می نود.
سکینه پس از آن که لحظه ها، به چشمان گود رفته و چُقرچُقر
شوهرش و الاشه های گود رفته ای او نگاه نمود از جایش بلند شد و رفت آن گوشه
ی اتاق نشست، پشت به دیوار تکیه داده چشمانش را بست.
دیوار سرد بود. سردی دیواربه پشتش راه یافت نیافت اما،
پشتش را نیش زد. سرفه اش گرفت. با شتاب گوشه ای چادرش را نزدیک دهانش برد،
تا از صدای سرفه اش شوهرش را بیدار نکند. شوهرش بیمار بود. چند ماه می شد
که بیمارشده و بیماری زمینگیرش گردانیده بود. در روزهای اول که شوهرش مریض
شد، زن همسایه که هم گپ وهمراز سکینه بود، برای سکینه گفت :
ــ او خواهر این قسم دست زیر الاشه نشین! یک بار برو پیش
فالابین. برو روی طالع بابه بچه ات راباز کن. ببین که چرا یکی و یکبار بابه
بچه ات ، این طور شد؟ اورا کسی جادو مادو نکرده باشد!
سکینه به حرف زن همسایه نمود ورفت نزد فالبین. فالبین فال
اورا دیده گفت:
ــ شوهرت راجن زده وجن درجانش خانه کرده است. باید جن از
جانش دور شود. پس از آن شوهرش را برد نزد ملا. ملا روزها دم ودعا
خواندوبرایش تعویذ وطومار داد. سکینه تمامی دار و ندارشان را فروخت وشکرانه
ملا نمود، اما شوهرش شفا نیافت.برای سکینه گفتند : باید از ملا و تعویذ و
طومار بگذرد و اورا ببرد نزد داکتر. داکتر نیز روزها برای بهبود او کوشید و
دارو و دوا داد، اما او روز به روزبدتر می شد و آن بیماری روز به روزحال او
را خراب و خرابتر می ساخت و از پای می انداختش. برای سکینه گفتند: که ببردش
به بیمارستان. هر بیمارستانی که او را می برد می گفتند:
ــ جا نداریم. بستر خالی نسیت. اتاقها همه پُر هستند!
وقتی سکینه می گفت :
ــ در یک گوشه ای اتاق برایش بستر بگذارید.
آنها با خشم برایش جواب می دادند:
ــ چشم نداری ؟ کورهستی؟ نمی که در هلیز یک بلست جای
نمانده است؟ چشمت را باز کن ببین که در دهلیز جای تیر شدن نیست!
و سکینه بدون این که حرف دیگری بزند، با دل پُر غصه ، سر
راپایین می انداخت ، اندوه بار از آن جا می رفت سوی بیمارستان دیگر.
سر انجام پس از هزار عذر وزاری ، التماس و گردن پتی ، در
یک بیمارستان شهر، در یک گوشه یی دهلیز روی زمین بسترش را گذاشتند. سکینه
برای پول دوا و داروی شوهرش ، مجبور شد با شکم برآمده، که چند ماه حامله
بود ، دنبال کار برود. او به هرطرف سرزد. از حمام زنانه گرفته تا مکتب
دخترانه، ولی همه ی آن جاها را بسته یافت وکاری دستگیرش نشد.
یک روز به خاطریافتن کار در جاده ی عمومی سرگردان روان
بود، که ناگهان صدای فیر شروع شد و به یک مژه به هم زدن، باران مرمی در
جاده شروع گردید. به سوی که دید صدای فیر بود و باران مرمی. مردم وحشتزده
به هر طرف جاده می دویدند و می کوشیدند تا خود را پت و پنهان نمایند. یگان
نفر همان جا، روی زمین، دراز افتیده بودند. درست مثل مرده ها. آنان نه مرده
بودند. از ترس بر روی زمین دراز افتیده بودند. بسیار دیگربا عجله به سوی پس
کوچه ها می دویدند. یگان تای آنان نمی دانستند، که کجا می روند. آنان مقصد
خود راپنهان می کردند. سکینه نیز به سوی یک پس کوچه دوید و با شتاب دروازه
ی یکی ازخانه ها رازد.
سکینه نفس نفس می زد. قلب اش در سینه اش تند می تپید. قلب
اش درست مثل قلب پرنده ای کوچکی می تپید ، که از دست شکارچی فرار کرده
باشد. سکینه ترسیده بود. زیادترسیده بود. ازترس زبانش خشک شده بود زبانش از
خشکی درکامش چسپیده بود. پاهای سکینه می لرزیدند. پاهایش توانش را از دست
داده بودند.
پس ار لحظه یی، پسرکی دروازه ای حویلی را باز نمود. سکینه
بدون آن که فکر نماید حویلی کس دیگری است ، خود راداخل حویلی انداخت، چنان
که گویی حویلی خود شان است. درآن لحظه، برای او بی تفاوت بود، که حویلی کس
دیگری است. اواز شر مرمی آن جا آمده بود. آمده بود تا کشته نشود. شیمه از
دستهای او رفته بود. رنگ اش پِک پریده بود. رنگ اش چون کهربا می نمود. عقده
راه گلو اش را گرفته بود.
سکینه همین که داخل حویلی شد ، نزدیک دروازه ای حویلی ، بر
زمین نشست. زمین پُر نَم بود وتر. برای سکینه در آن لحظه، بی تفاوت بود که
زمین پُر نَم بود وتر. او درآن جا، بالای زمین آرام گرفت. به دیوار تکیه
داد وآهسته آهسته پاهایش را دراز نمود. پاهایش برهنه بودند. در حقیقت یادش
نبود که کجا بوتهایش را رها کرده بود.
زنی با شتاب از اتاق پایین شد و آمد نزد سکینه.
ــ دراین روز بد کجا می رفتی؟
زن این را گفت و باترحم به سکینه نگریست.
سکینه نتوانست جواب بگویید. توان حرف زدن را نداشت. توان
حرف زدن از او ربوده شده بود. شاید هم حرف او را نشنیده بود وشاید هم
نخواست جواب اورا بگوید. سکینه همان گونه سر درگریبان و بی حال بود. آن زن
قول سکینه را گرفت، به مشکل از زمین کندش و بردش دهلیز. او سکینه را همان
جا رها کرد و پس از لحظه یی با گیلاس آب آمد. او سر سکینه را بلند کرد،
گیلاس آب را نزدیک دهانش برده گفت:
ــ بگیر کمی آب بنوش.
سکینه با شنیدن صدای او، چشمهایش را نیمه بازنمود، به زن
نگریست و چند جرعه آب نوشید وچند قطره اشک از گوشهای چشمانش شرزد پایین.
دستهای سکینه هنوز هم می لرزیدند و رنگ اش هنوزهم چون
کهربا می نمود.
ــ خواهرک ، دراین روز بد کجا می رفتی؟!
زن این را از سکینه پرسید ودوباره گیلاس را نزدیک دهن او
برد.
سکینه کنده کنده گفت"
ــ پشت... پشت کار!
آن زن اندکی صدااش را تغیر داد، چنان که گویی ، می خواست
تقلید صدای سکینه را بگیرد:
ــ پشت کار!... مگر نمی بینی در شهر چه حال است!؟ سیاه
سر(زن)هستی ، در این طور روزها، از خانه بیرون مشو.
سکینه که گریه اش گرفته بود، با چشمان پُراشک ، زهر خندی
زد و هیچ نگفت.
بعد از آن که صدای فیرآرام شد، سکینه، ترسیده ترسیده از آن
جا رفت.
****
روزها، یکی بعد دیگری چو خوشبختی او فرار می کردند وسکینه
همان گونه از کوچه یی به کوچه یی سرگردان دنبال کار تا می رفت وبالا، تا
این که در دوبی خانه آن بیمارستانی که شوهرش بستری بود، برایش کار پیدا شد.
سکینه در آن جا با زن دیگری روجایی های بسترهای بیمارستان را می شست. شستن
یگان روجایی ها برای او خیلی مشکل بود. آنها چنان خون آلود وپُر از چرک زخم
بیمار می بودند، که او هرچه می کوشید، رنگ خون ولکه های چرک زخم بیمار از
آنها نمی رفت. گاهی هم بوی خون و بوی چرک زخم بیمار، دماغش را می آزرد. دلش
بالا بالا می گردید وحالش بهم می خورد. برایش دلبدی دست می داد، آن گاه با
شتاب می رفت درگوشه یی استفراغ می نمود. هنگام استفراغ نمودن ، دل و درونش
بهم می خورد. پرده های دلش را درد شدیدی چنگ می زد. سکینه فکر می کرد، پرده
های دلش پاره می شوند. او باهمان حالت بد می رفت کارش را دنبال می کرد. چون
می ترسید، هرگاه اورا می دیدند،که کار نمی کند، اخراجش نکنند.
شکم سکینه ، آرام آرام بالا می پرید واوهمچنان می رفت
بیمارستان کار می کرد. درآن جا همین که لحظه یی فرصت برایش دست می داد،
چادرش را به سرش جابجا می کرد می رفت سراغ شوهرش. با دیدن شوهر، زار زار می
گریست و با خود می گفت:
ــ خدایا! رحم کن این چه درد بی درمان است که درجان اش
خانه کرده است!
***
در روزهایی که سکینه کار می
رفت، یک روزصبح، که آفتاب تازه سرزده بود و نور کمرنگ اش بر کوچه می تابید
، سکینه تازه از دروازه ی خانه برآمده بود، که چند نفر تفنگدار جلواش را
گرفتند وبا خشم غریدند:
ــ کجا می روی؟
سکینه از صدای آنها به شدت تکان خورد ودرجایش میخکوب شد
وهیچ نه گقت.
یکی از آن تفگداران بار دیگر صدا زد:
ترا می گوییم! او بی حیا ، کجا؟
سکینه کم حوصله شده به جواب گفت:
ــ به شما چه که کجا می روم!
یکی دیگری از آن تنفگداران که ریش تنک داست و هنوز ریشش
پُر نشده بود، جلوتر آمد. او قد بلندتر از متوسط داشت. شف دستارش تاساق
پایش، درست برابر به دامن پیراهنش درازبود. موزه های عسکری خاک آلودرا بدون
آن که بند هایش را بسته باشد، به پاداست. شاید او فراموش کرده بودتا بند
های بوتش را بسته نماید.شاید هم کمتر بوت می پوشید. شایدهم هیچ عادت به بوت
پوشیدن نداشته وهمیشه پای لچ می بود. هر چه بود برای سکینه بی تفاوت بود.
اوجلوتر به سکینه آمده ، گفت:
ـــ ترا می گویم او بی شرم!
سکینه شرمش آمد، سرش را انداخت پایین. سرسکینه همچنان
پایین بودکه، آن تفگ به دست با مشت محکم زد به بیخ گوش سکینه وبعد چند مشت
دیگر هم زد به سرش.
چادرسکینه افتاداز سراش پایین، به دنبال آن خودش خورد به
زمین. بیخ گوش سکینه سرخ شده بود. سرخ و کبود.گوشش بنگ بنگ می کرد. پیش
چشمانش چیزی مثل ستاره بِل بِل می نمود.سرش را درد گرفته بود. اولین باری
بود که اورا بیگانه یی می زد.باورش نمی شد. سکینه خودراخُرد شده می دید
شکسته وخُرد شده.گلویش را بغض گرفته بود. سکینه چادراش را گرفت به سراش
انداخت. خواست از زمین بلند شود. هنوز از زمین کنده نشده یود، که آن تنفگ
به دست لگدش را پس برد وزد برگرده ای سکینه. همین که لگد او برگرده ای
سکینه خورد، سکینه چیغ زد. چیغی درست مانند فریاد.شاید هم مانند نعره.
دردشدیدی به کمر و شکمش به راه رفتن شروع کرد. دل سکینه بدبد می شد و
دردشکمش هر لحظه بیشتر. یکبار دیگر نیز چنین دردی به شکم و کمرش آمده بود.
چند سال پیش بود. در وقت اولین زایمان اش.
سکینه از شدت درد بر روی زمین می تپید. می تپید وناله می
کرد.در ناله اش چیزهایی می گفت. چیزهایی که درست فهمیده نمی شد.شاید کمک می
خواست ویا شاید به آنان ناسزا می گفت و نفرین می فرستاد. هرچه می گفت، درست
فهمیده نمی شد.
یکی از آن تفنگداران با زبان بیگانه گفت:
ــ دروغ می گوید، این کابلی بی شرم تک است.. بازهم بزنش.
نفر اول، به خاطر به جانمودن امراو، بار دیگر لگدش را پس
برد ومحکم زد به پهلوی سکینه. سکینه از درد نالید وبه خود پیچید. رنگ سیاه
به چشمان سکینه راه یافت نیافت، اما همه چیز پیش چشم او سیاه گردید.سیاه
مثل رنگ دستار آن تفنگ داران. سکینه چیزی را نمی دید به غیر از سیاهی.
سکینه در هاله یی از رنگ سیاه پیچید واز حال رفت. لحظه یی نه گذشته بود، که
خون همراه مایع لزجی از از بطن سکینه خارج شد واز زیر دامنش، روی زمین
ریخت. تفنگداران که خون را بر زمین ، زیر دامن سکینه دیدند، سوی یکدیگر
نگاه نموده، پس از آن که خنده بلندی را سردادند، گفتند:
ــ فاسق بود، خوب شد مردار شد.
وبعد از آنجا رفتند. آن تفنگداری که با زبان بیگانه حرف می
زد، برای آخرین بار رویش را عقب گشتنانده رو به سکینه گفت:
ــ گنده!
چند لحظه بعد دو زن همسایه آمدند وبا ترس ولرز، بردنش خانه
اش.
آن دو که زیاد ترسیده بودند، در حالی که اشک می ریختند، با
مشت به سر وصورت شان می زدند، موهای شان را می کندند وبا صدای بلند بلند می
گفتند:
ــ خدا جزای شما غولها را بدهد، جزای شما غولهای بیابانی
را!
آن دو، در حالی که دستهای شان میلرزیدند، خون را از رانهای
سکینه می شستند. یکی از آن دو ، روبه دیگرش نموده با انده گفت:
ــ بیچاره طفلش مرده !
***
سکینه هنوز در بستر بیماری
بود. او هنوز توان ایستاد شدن را نداشت و هنوز کمرش را راست کرده نمی
توانست. در همان روزها، پیشین یک روز که آفتاب هنوز دامنش رااز لب بام
نچیده بود، مرد همسایه شوهر سکینه را در پشتش آورد و گفت:
ــ داکترها جوابش دادند، گفتند : جور نمی شود ببرش خانه!
او هنوز حرف اش را تمام نکرده بود، که سکینه از جایش
بلندشد، با وجود که درست راه رفته نمی توانست، کمرچین کمرچین خود را نزدیک
شوهرش رسانیده وبه دستها وسر و روی او بوسه زد. بغض راه گلو سکینه راه
گرفته بود.بغض راه گلو مرد همسایه را نیز گرفته بود. سکینه زار زار می
گریست. مرد همسایه نیز شروع کرد به گریستن.
سکینه در حالی که می گریست به شوهرش گفت:
ــ قربان سرت شوم، چرا اینطور شدی!؟ این چه درد بی درمانی
بود که به جانت خانه کرد؟ ترا چه شد!؟
وقتی سکینه حرف می زد شوهرش سویش تری تری می نگریست وهیچ
نمی گفت. گویی اوگنگ بود. گویی او کر نیز بود وحرفهای سکینه را نشینده
بود.. سکینه بازهم گریست. زن همسایه که تازه آمده بود نیز می گریست. شوهر
او نیز می گریست. شوهر سکینه نمی گریست. او تنها تری تری نگاه می کرد. گاهی
سکینه را، گاهی زن همسایه را و گاهی مرد همسایه را نگاه می کرد تنها نگاه
می کرد ومی نگریست ولی حرفی نمی زد. او از حرف زدن مانده بود. چند روز می
شد که از حرف زدن مانده بود.
***
شوهر سکینه معلم بود.
درمکتب کوچه ی شان معلم تاریخ بود. بچه هارا درس تاریخ می داد. بچه ها دوست
اش داشتند. پدر های آنان نیز دوست اش داشتند. همه اهل گذر دوست اش داشتند
و می گفتند:
ــ معلم خوب است. معلم باوجدان است.
پس از آن که در شهر مکاتب بسته شدند، او یک کراچی کوچکی
خرید و گندنه فروشی می کرد.صبحها وقت از خانه می برآمدوتا شام ، ازاین کوچه
به آن کوچه، از این جاده به آن جاده سرگردان می رفت و صدا می زد:
ــ گندنه، تازه گندنه، هله تازه گندنه.
یک روز پیش از شام ، او عقب کراچی گندنه اش ایستاده بود.
او به رهگذرهایی که تک تک از جاده می گذشتند حیران حیران نگاه می کرد. به
نظرش رهگذرها اندهگین می آمدند. همه چیز به نظراش اندوهگین می آمد.اندوهگین
وشکسته. به دکانهای آن طرف جاده نظر انداخت. دکانهای آن طرف جاده نیزبه
نظرش اندوهگین آمدند وشکسته. به کراچی خودش نظر انداخت. کراچی اش ، ترازو،
سنگهای ترازو ، گندنه ها ، همه وهمه به نظرش اندوهگین آمدند وشکسته.
ترازوهای دکانهای مقابل ، ترازوهای کراچی های پهلویش، نیز
به نظرش اندوهگین آمدند وشکسته. پیش چشمش تمام ترازوهای شهرشان، تمام
ترازوهای عالم، شکسته آمدند. از ترازو های شکسته نفرتش آمد.از تمام
ترازوهای جهان نفرتش آمد. آهسته زیر لب گفت:
ــ لعنت بر هرچه ترازو است.
خنده اش گرفت. می خواست بخندد. به ترازوهای شهر شان وترازو
های جهان بخندد، که ناگهان صدای بلندو عجیبی در جاده پیچید. او به یک چشم
به هم زدن ازجایش بلند شدو به شدت به آن سوی کراچی اش به زمین خورد. او که
همان گونه روی زمین دراز افتاده بود، سرش را با دودستش پنهان کرد. پس از
لحظه یی ترسیده و آرام سرش رابلند نمود، دید آن طرفتر، دودسیاه همراه با
گرد وغبار به هوا بلند است. متوجه شد که گوشهایش نمی شنوند. چنان که
گویی او از اول کر بود. کر مادر زاد. به خاطر گوشهایش دلش گروپ کرد ولرزید.
با خود گفت:
ــ کاش به راستی از اول کر می بودم. کور هم می بودم. کر
وکور می بودم.
به گوشهایش دست زد، دید از گوشهایش خون می برآید. بوی خون
بیشتر ناراحت اش کرد. از جایش آرام و بی صدا بلند شد، آن سوتر نزدیک کراچی
های دیگر رفت. دید چند رهگذر و فروشنده روی زمین خون آلود افتیده اند. با
دیدن آنها، دلش به ثپیدن شروع نمود وترس در وجود ش ریشه دوانید. بوی خون
وبوی باروت به فضا پیچیده بود. بوی خون وبوی باروت ، ترس ووحشت را دوجودش
بیشترکرد. پهلوی یکی از آنها زانوزدو
دست اش را گرفت. دید اومرده است. باشتاب ازپهلوی او بلند
شد ورفت سوی آن دیگری، سوی پسرکی که هر روز کراچی خودرا پهلوی کراچی اومی
گذاشت. پسرکی ، یازده دوازده ساله بود. وقتی به پسرک نزدیک شد، دید دست او
از شانه اش جداشده و آن سو افتاده است. با دیدن دست جداشده ای پسرک، دلش
گُرپ نمود. فکر نمود، دلش افتاد پایین وفکرنمود دلش پاره شد. ناگهان درد
شدیدی داخل سرش جای گرفت و بعد، درد در داخل سرش ، باسرعت شروع به راه رفتن
نمود. درد ازکاسه ای سرش آمدبه حلقه ای چشمهایش. چشمهایش را چنان درد شدیدی
محکم گرفت، که فکر نمود آنها بیرون می افتند جلو پایش.
چشمهایش سرخ شدند. سرخ مثل دست خون آلود پسرک. دستهای خودش
نیز خون آلود شده بودند. به دستهای خون آلود خود نظر انداخت وبه دستهای
جداشده ای پسرک و بدون اراده صدا زد:
ــ کمک... کمک!
بار دیگر، اما بلندتر صدا زد :
ــ او مردم کمک! کسی نیست که گپم را بشنود!؟ کمک !
صدایش تا آن سوی جاده می رفت ودر میان ویرانه ها ، دود
وباروت وخون گم می شد.
دست جداشده کودک را به دستهایش محکم گرفت وبه گریه شروع
نمود. به نظرش رسید، که دست جداشده پسرک ، دربین دستهایش شور می خورد. به
نظرش رسید، که آن دست می خواهد ازدستش فرار نماید. به نظرش رسید که آن دست
، می خواهد سوی پسرک برود ومی خواهد دوباره در بدن پسرک پیوست باشد.
به نظرش رسید که آن دست جداشده ای پسرک نیز می گرید. وقتی
به آن نگاه کرد، دید که از آن دست ، خون می چکد. خون تازه و گرم. دست را در
سینه اش محکم فشرد وبار دیگر صدا زد:
ــ کمک ! کمک !
صدایش را کسی نشنید. بار دیگر شروع نمود به گریه. گریه اش
بلند بود. بلند مثل صدای فریاد، مثل صدای طوفان.
دست جداشده ای کودک را به پهلویش گذاشت وشروع کرد با مشت
زدن به سرش. به سرش بار بار مشت زد، بعد سرش را زد محکم به زمین. رنگش کبود
شده بود. رگه های پیشانی و گردنش پندیده بودند. در کنج لبهایش چیزی مانند
کف دریا نشسته بود. بار دیگر کمک خواست. کسی نیامد. شاید کسی نمی خواست
بیاید.
شاید کسی آنجا نبود. جاده خالی از زنده جان شده بود. جز او
همه روی جاده افتاده بودند. افتاده گان همه مرده بودند.
نور آفتاب دامنش را ازجاده چیده بود. جاده خاکستری رنگ شده
بود.خاکستری و فولادی رنگ. سکوت وآرامی جاده را فراه گرفته بود. تنها صدای
آرام آرام سوختن بعضی از کراچی ها بود و بس. او پس از لحظه یی از حال رفت
و در همان جا افتاد.
***
فردا وقتی سرش را بلند
نمود، دید در خانه است وسکینه بالای سرش. او با شتاب از جایش برخاست و بلند
چیغ زد:
ــ چه شد او؟! اورا کجا بردند؟
بسیار خرد بود او. بی گناه بود او. اوبرایم می گفت که پدرش
کشته شده بود. او مادر و خواهر ش را نان می داد. نان آور خانه شان بود.
ظالم ها، آدم کش ها! او بی گناه بود. دستهایش مثل دستهای شما آلوده نبود.
دستهایش مثل شیر مادر بود.
سکینه به حرفش درآمد و گفت :
ــ کدام پسرک؟ از که می گویی تو؟
او بدون این که به حرف سکینه ثوجه نماید، بار دیگر صدازد:
ــ چرا او راکشتند؟!
وهنوز حرفش راتمام نکرده بود که بار دیگر گریست. زار زار
گریست و بلند بلند گریست. آن گاه رفت سرش را به دیوار زد و گریست. سکینه هر
چه کوشید مانع اش شود، نتوانست. او =یهم سرش را به دیوار می زد و می گریست.
اوچنان گریست و ناله کرد تا باردیگر از حال رفت. این کار او همه روزه
تکرار می شد، تااز پای افتاد و زمینگیر شد.
پایان
1998. 10.20نایهوف ــ
جرمنی |