کابل ناتهـ، Kabulnath

















بخش اول






بخش دوم





































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
 

داکتر بشیر سخاورز

 
 

 
 

 مشكلات درك غالب

علت هاى زيادى وجود دارد كه شناخت شعر ميرزا اسدالله خان غالب را دشوار ساخته اند.  نخست چاپ نادرست اشعار او سبب شده است تا شعر غالب به آسانی درك نشود. زمانى كه غالب مى زيسته، زمان گذار از  نسخ خطى و آغاز نسخ چاپی بود. ايجاد چاپخانه ها در واقع كار انگليس ها است كه آنها مى خواستند تا از مطبوعات به عنوان دستگاه هاى پروپاگند استفاده كنند كه البته در اين كار شان بسيار موفق بودند. آثار چاپ شدهء انگليس ها از هند  تا دور ترين نقطه يی كه تحت تصرف آنها بود  به شمول افغانستان پخش مى شد؛ حتى در زمانيكه اين كشور تحت ادارهء عبدالرحمان خان بود. مردى كه هيچ گونه توجه به خط و كتابت نداشت اما كشورش از هجوم نشرات انگليس ها- كه البته بيشتر به زبان هاى مردم افغانستان بود، فراغت نداشت.

متأسفانه كار چاپ در هند در مراحل نخستين خود بود و الفباى كاربردی، همان الفباى اردو بود كه در بسا موارد نميتوانست با الفباى فارسى تطابق داشته باشد. اين عدم تطابق اشتباهات املايى زيادى را به وجود آورده است و نه تنها اشتباهات املايى بلكه  مواردى هم است كه يك مصراع كاملاً از چاپ مانده و با وجودى كه كوشيده ام كه به همان چاپ هاى نخستين كه فقط چند سال بعد از مرگ ميرزا بيرون آمده اند، توجه داشته باشم، با تأسف نتوانسته ام كه مآخذى عارى از اشتباه پيدا كنم. برعكس چاپ اشعار اردوى غالب از اشتباه مبراست و بنا بر همين علت است كه عده يی گمان مى برند كه غالب در شعر اردو استاد اما در شعر فارسى مبتدی است.

مشكل دوم سختگيرى و مغلق پسندى شاعر است. غالب از ساده گويى بيزار بودو همواره می كوشيد تا كه زبان پيچيده را در شعر خود به كار برد. گاهى اشتياق او به مغلق ساختن شعر تا حدى بود كه شاعر موضوعات بسيار عادى و ساده را با ايهام و استعاره مى آورد و عمداً ميكوشد تا كسى نتواند در همان نگاه نخست شعر او را درك كند. نمونه ها زيادى در شعر ميرزا وجود دارد كه نشان ميدهد وى تا چه اندازه به مشكل گويى و مشكل پسندى علاقه داشته است٬ زيرا علاوه بر شعر معمايى زادهء قريحهء خودش ، ميرزا از كسانى صفت ميكند كه آنها هم شاعران ساده گو نيستند؛ به طور نمونه غالب ارادتمند ظهورى، حزين و نظيرى است كه همهء اينها شاعران سبك هندى اند و ما ميدانيم كه سبك هندى به تناسب ديگر سبك ها مغلق تر است

شعر غالب معجونی است از تخيل  به حافظ وار و ساختارى نزديك به سبك هندى. در واقع غالب در دو قلمرو ميتازد و به همان اندازه كه خود به ساده گى از يك جا به جای ديگر ميرود، بر عكس براى خوانندهء شعرش مشكل ايجاد ميكند. 

مشكلاتى را كه بر شمردم به شعر ميرزا را به معما نزديك كرده و همان طورى كه ميدانيم گشودن معما اگر از يك سو باعث لذت ميشود از سوى ديگر مستلزم حوصله و شكيبايى است تا اين اشعار معمايى به دقت خوانده شوند تا سر انجام به معناى آنها پى برده شود. يكى از مثال هاى خوب كه  می تواند معرف معما پردازی ميرزا باشد بيتى از اشعار اردوى اوست:

مَغَز كو باغ مى جانى نه دينا

كه ناحق خونِ پروانى كا هوگا

معناى شعر اين است كه :" مگذاريد زنبور عسل به باغ برود، زيرا كه باعث قتلِ پروانه خواهد شد". اين شعر كاملاً معما است؛ اما اگر براى مدتِی خود را فارغ سازيم و تنها وقت خود را وقف تعبير اين شعر سازيم سر انجام دريافت ما اين خواهد بود:" زنبور عسل را به باغ مگذاريد زيرا اگر به باغ َرَود توليد عسل و شحم ميكند كه شحم براى ساختنِ شمع به كار مى رَوَد و چون شمع ساخته شد، آنرا در خانه ها ميافروزند كه باز پروانه خودش را به آتش شمع خواهد سوخت. و هم نمونه هاى داريم در شعر فارسى ميرزا كه دليل  عشق غالب به معما گويى است:

 فراغت بر نتابد همت مشكل پسند من

ز دشوارى بجان مى افتدم كارى كه آسان شد

سخن ساده دلم را نفريبد غالب

نكتهء چند ز پيچيده زبانى بمن آر

بسكه فكر معنى نازك همى كاهد مرا

شاهد انديشه را موى ميان خواهم شدن

 در اروپا هم شاعرانى بوده اند كه عمداً شعر مغلق گفته اند و نمونهء خوبِ آنهاشاعران قرن هفدهم است كه بنام شاعران Transcendental معروف اند و مشهور ترين شان جان دن است.

غالب در دو زبان فارسى و اردو قريحه آزمايى ميكند و سيلان فكرى اش از يك محيط زبانى به محيط ديگر ميخزد. شايد تداخل ساختارى يك زبان بر زبان ديگر هم موجد اين اشكالِ درك شعر او بوده است. ميرزا شعرى دارد كه هردو زبان را استفاده كرده:

همنشين جان من، جان تو اين انگيز هى

سينهء از ذوق آزار منش لبريز هى

غير دانم لذت ذوق نگه دانسته است

كز پى قتلم بدستش داد تيغ تيز هى

غالب از خاك كدورت خيز هندم دل گرفت

اصفهان هى، يزدهى، شيراز هى، تبريز هى

ميرزا شبانه و زمانى كه تحت تأثير شراب می بود شعر مى گفت. "هالى" مى گويد كه شراب در واقع حس خلاقيت را در او زنده مى كرد و باعث سرايش شعر مى شد. او از حافظهء عجيبى برخوردار بود و در شب موقع شراب خواره گى قلم و كاغذ به دست نداشت تا شعرش را بنويسد، اما وقتى صبح از خواب بر مى خاست تمام آن اشعار در حافظه اش بود و آنها را مى نوشت[1]. از طرفی شايد دليل مغلق گويی  شعر او ناشى از پريشان گويى تحت تأثير شراب باشد و لازم نمى افتد كه ما براى هر شعر او شرحى و يا تفسيرى داشته باشيم، كارى كه فقط در شرق رايج است اما غربى ها به آن علاقه ندارند[2].

 از جانب ديگر حضور دوستى به اسم فضل حق هم باعث ادامهء اين عمل شد، زيرا كه اين دوستِ فاضل يگانه كسى بود كه به قول ميرزا مى توانست شعر او را درك كند. غالب مست انديشهء اينكه شعرش كلام فاخر است و از فهم مردمان عامی به دور است، تا زمانى  انتقاد ديگران را نشنيد كه از آگره به دهلى مهاجرت كرد. ميرزا در آگره به كسى توجه نداشت و عدم درك مردم آن جا از شعرش را، عمل بر عدم فهم شان از زبان مى كرد اما وقتى به دهلى آمد و ديد كه در دهلى هم همين طور است، اعتقادش به تزلزل گراييد، اين تزلزل در سفر بنگال و شعر خواندن در مجالس مشاعره آن جا بيشتر شد و ميرزا خودش را تحقير شدهء شاعران بنگال يافت. آخرين ضربه زمانى وارد شد كه حتى دوست خوبش فضل حق هم او را به مغلق گويى محكوم كرد. خوشبختانه غالب مرد منطقى بود و زود شيوهء شعر سرايی  خود را تغيير داد.


غالب در افغانستان

 ميرزا غالب در سال ١٧٩٧ ميلادى تولد شد و در سال ١٨٦٩ ميلادى جهان را وداع گفت.اگر اين ٧٣ سال زندگى غالب را در نطر بگيريم و در طول همين مدت اوضاع سياسى ، اقتصادى و اجتماعى افغانستان را ارزيابى كنيم، در خواهيم يافت كه اين مدت، ايامی بس دشوار براى مردم افغانستان بود. بعد از حكمروايى آخرين پادشاه بزرگ اين كشور يعنى احمدشاه درانى ١٧٤٧-١٧٧٣ ميلادى، اين ملك دستخوش قدرت طلبی شاهزادگان درانى شد كه آن ها در خصومت به همديگر كشور را در وضع ناهنجارى قرار دادند كه در فرجام باعث دخالت انگليس در اوضاع افغانستان شد واين زمانى است كه هيچ يك از شاهان افغانستان، به علت درگيرى ها نميتواند كوچكترين توجه به شعر و فرهنگ كند. بعد از تيمورشاه فرزند احمدشاه، تاج شاهى چندين بار از سرى به سر ديگر گذاشته ميشود؛ به طور نمونه شاه زمان ١٧٩٣، شاه محمود ١٨٠١ شاه شجاع بار اول ١٨٠٤، شاه محمود بار دوم ١٨٠٩، حكمروايى امير دوست محمد بار اول و باز شاه شجاع در سال ١٨٣٩ و از دست رفتن استقلال خارجى افغانستان و هجوم انگليس در اين كشور.از زمان پيدايش تا زمان مرگ غالب، حكمروايی افغانستان ده مرتبه از دستى به دست ديگر افتاد كه اين خود نشان ميدهد كه چنين اوضاعِ بد مجالی براى پرورش زبان و ادبيات را نميداد و نميگذاشت تا شاعرى چون غالب كه شهرت قابل ملاحظه يی در هند پيدا كرده بود٬ در افغانستان هم شناخته شود، با وجود آنكه عده يی از اين شاهان و شهزادگان افغانى، صاحب قريحهء شعرى بودند.

از جملهء شاهان كسى كه بيشتر از ديگران به شعر علاقه مند بود و خود هم شعر ميسرود ميتوان شاه شجاع را نامبرد و از ميان شاعران مهم بايد واصل كابلى را ياد كرد كه هر دو معاصر غالب بودند و ممكن به نظر نمی رسد كه اين دو تن چيزهايى از غالب نشنيده باشند.     

در افغانستان امروز غالب را بيشتر شاعر زبان اردو مى شناسند و اطلاع مردم از اين كه او شعر فارسى مى گفته٬ كم است، اما در مورد اينكه آيا غالب را اكثريت شاعران پيرو سبك هندى افغانستان  صد سال پيش ميشناخته اند يا نه، معلومات كافى وجود ندارد. گاهى رد پاى غالب را در آهنگ هاى اهل موسيقى ميتوانيم پيدا كنيم:

اى موج گل نويد تماشاى كيستى

انگارهء مثال سراپاى كيستى

و يا:

بيا و جوش تمنای ديدنم بنگر

چو موج از سر مژگان چكيدنم بنگر

 

شايد اين  شعر دوران مبارزات عليه استعمار

" ياد باد اى دل كه ما هم آبرويى داشتيم

   در گلستان تمدن رنگ و بويى داشتيم"

 استقبال از شعر پايين كه مربوط غالب است، باشد:

ياد باد آن روزگاران كاعتبارى داشتم

آه آتشناك و چشم اشكبارى داشتم

زنده ياد عبدالحى حبيبى مقالهء كوتاهى در مورد غالب نوشته و او يگانه نويسندهء افغانستان است كه اين كار را ٣٢  سال پيش انجام داده است. اولين مقالهء من در مورد غالب در سال ١٩٩٤ ميلادى در هندوستان چاپ شد. اين مقاله در همايش انجمن غالب در هندوستان خوانده شده است. 

 غالب و انگليس ها

 غالب در سفرى كه از دهلى به بنگال مى كند، در صدد اين است تا دربار مغول را كه در دهلى بود با دربار انگليس در بنگال مقايسه كند. غالب نشنلست نيست و به پيوند هاى منطقوى و مردمى چندان علاقه ندارد. او دهلى را با بنگال مقايسه مى كند و درميابد كه دهلى پايتخت مغولِ در حال سقوط است، در حاليكه بنگال تازه مركز انگليس هاى پر قدرت شده است. در ضمن او مى بيند كه بنگال جاده هاى باز و مدرن به سبك و سياق اروپايى ها دارد و عمارات آن مانند عمارات اروپا است، بر عكس در دهلى كوچه های تنگ است كه شباهتی با جاده های مدرن ندارد. غالب دهلی را پر از مردمان ساده انديش و كوتاه فكر می ديد و چنين می پنداشت كه مردمان فرهيخته همه دهلى را ترك گفته اند. غالب يكى از تحسين كنندگان انگليس ها مى شود، به خصوص كه انگليس ها بعد از مدت مديد جنگ هاى داخلى ( ١٧٣٩ تا ١٨٠٣) ميلادى، توانستند كه ثبات و امنيت را در هند برقرار كنند. امنيت هند در عين حال موجب شد تا مردمانى به صورت خصوصى در اشاعهء دين اسلام قدم گمارند، از آن جمله خانوادهء شاه ولى اﷲ است كه شاگرادن شان حتى از كابل، بلخ و هرات براى كسب دانش اسلامى به هند مى رفتند. اين حسن نظر غالب در مورد انگليس ها تا زمانى ادامه می يابد كه مسلمانان هند عليه انگليس ها در سال ١٨٥٧ ميلادى مى آشوبند كه موجب خشم انگليس ها مى شود. چنان خشمى كه با ويرانى دهلى و تاراج اموال مردم بيگناه و با گناه فروكش نمى كند و انگليس ها با بربريت ٢٧٠٠٠ نفر را می كشند. اين خشم و بربريت عقيدهء غالب را در مورد انگليس ها تغيير ميدهد و در ضمن ايجاد ترس در او مى كند كه مبادا جانش را به سبب نزديكى اش با دربار مغول از دست بدهد و براى همين منظور كتاب كوچك دستنبو را مى نويسد تا خود را تبرئه كند و از دوستان انگليس به شمار آيد. نوشتن دستننبو دليل ديگری هم دارد و آن تلاش براى گرفتن كمك هاى پولى است كه غالب از انگليس ها ميگرفت٬ زيرا كه عمويش در يكى از جنگ ها كه در صف انگليس ها مى جنگيد٬ كشته شد  و انگليس ها بعد از مرگ او برای سپاس از خدمتش برای خانواده اش پول می پرداختند. احتياج به پول غالب را واميدارد كه تا آخر عمرش با انگليس ها ميانهء خوب داشته باشد و حتا روزی مجبور شود تا به ملكهء انگليس قصيده يی بنويسد و به لندن بفرستد.

 ابيات منتخب

 حسرت وصل از چه رو چون به خيال سرخوشيم

ابر اگر بايستد، بر لب جوست كشت ما

باده اگر بود حرام، بذله خلاف شرع نيست

دل نه نهى به خوب ما، طعنه مزن به زشت ما

كم مشمر گريه ام زانكه به علم ازل

بوده  درين جوى آب گردش هفت آسيا

ساده ز علم و عمل مهر تو ورزيده ايم

مستى ما پايدار بادهء ما ناشتا

زهى دردت كه با يك عالم آشوب جگر خايى

دود در دل گدايان را و در سر پادشاهان را

به مى آسايش جانها بدان ماند كه ناگاهان

گذر بر چشمه افتد تشنه لب گم كرده راهان را

ميل ما سوى وى و ميلش بسوى چون خوديست

آرد از خود رفتنش ناگه به استقبال ما

حال ما از غير ميپرسى و منت ميبريم

آگهى بارى كه آگه نيستى از حال ما

عيش و غم در دل نمى استد خوشا آزاده گى

باده و خونابه يكسان است در غربال ما

نقش من در خاطر ياران دژم صورت گرفت

بسكه رو درهم كشيد آيينه از تمثال ما

با چنين گنجينه ارزد اژدهايى هم چنين

حلقه بر گرد دل ما زد زبان لال ما

دريغ از حسرت ديدار وگرنه جاى آن دارد

كه بى رويت به دشمن داده باشم زندگانى را

سرشتم را بپالودند تا سازند از لايش

پر پروانه و منقار مرغ بوستانى را

بپايش جان فشاندم شرمسارم كرد ميدانم

كه داند ارزشى نبود متاع رايگانى را

سايه و چشمه به صحرا دم عيشى دارد

اگر انديشه ز منزل نشود رهزن ما

دعوى عشق زما كيست كه باور نكند

مى جهد خون دل ما ز رگ گردن ما

سخن من ز لطافت نپذيرد تحرير

نشود گرد نمايان ز رم توسن ما

ما نبوديم بدين مرتبه راضى غالب

شعر خود خواهش آن كرد كه گردد فن ما

طاق شد طاقت ز عشقت بركران خواهم شدن

مهربان شو ورنه بر خود مهربان خواهم شدن

دلم معبود زردشت است غالب فاش ميگويم

به خس يعنى قلم من داده ام آذرفشانى را

صبح است خيز تا نفسى درهم افگنم

از ناله لرزه در فلك اعظم افگنم

چون عكس پل به سيل، به ذوق بلا برقص

جا را نگاهدار و هم از خود جدا برقص

قطرهء خونى گره گرديد، دل ناميدمش

موج زهرابى به طوفان زد، زبان ناميدمش

غربتم نا سازگار آمد، وطن فهميدمش

كرد تنگى حلقهء دام، آشيان ناميدمش

هر چه از جان كاست در مستى، بسود افزودمش

هر چه با من ماند از هستى، زيان ناميدمش

تا نهم بر وى سپاس خدمتى از خويشتن

بود صاحب خانه اما ميهمان ناميدمش

بود غالب عندليبى از گلستان عجم

من ز غفلت طوطى هندوستان ناميدمش

آن خود به بازى ميبرد، وين را دو جو مى نشمرد

بنمودمش دين خنده زد، بنمودمش جان خوش نكرد

 

وفاى غير گرش دلنشين شدست چه باك

خوشم ز دوست كه با دوست دشمنى دارد

به وصل لطف به اندازهء تحمل كن

كه مرگ تشنه بود آب چون ز سر گذرد

هلاك نالهء خويشم كه در دل شب ها

دود به عربده چندان كه از اثر گذرد

بريده ام ره دورى كه گر بيفشانم

بجاى  گرد، روان از بدن فروريزد

بستند رهء جرعهء آبى به سكندر

دريوزه گر ميكده صهبا به كدو برد

يك گريه پس از ضبط دو صد گريه رضا ده

تا تلخى آن زهر توانم ز گلو برد

گر چنين ناز تو آمادهء يغما ماند

به سكندر نرسد هر چه ز دارا ماند

هم به سوداى تو خورشيد پرستم آرى

دل مجنون برد آهو كه به ليلى ماند

با وجود تو دم از جلوه گرى نتوان زد

در گلستان تو طاووس به عنقا ماند

تا ندانى جگر سنگ گشودن هدر است

تيشه داند كه چها بر سر فرهاد آمد

خيز و در ماتم ما سرمه فرو شوى ز چشم

وقت مشاطه گى حسن خداداد آمد


 

٥- هالى مى گويد كه ميرزا هيچ وقتى كتاب نخريد و فقط كتاب وام مى گرفت اما حافظهء او به حدى قوى بود كه بعد از خواندن كتابى تمام آن كتاب در حافظه اش مى ماند.

٦- مجالس شرح بيدل در افغانستان معروف اند. كالرج شاعر مشهور انگليس شعر معروف كوبلاى خان را تحت تأثير ترياك نوشت. اين شعر در واقع ناتمام است و شاعر وقتى  از  تأثير ترياك بيرون آمد، ديگر نتوانست كه شعر را ادامه بدهد زيرا آن حال و هوا را از دست داده بود. اگر بخواهيم تفسيرى بر اين شعر بنويسيم، كارِ ناقصی انجام داده ايم.

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۷٠               سال چهـــــــــارم                     نوروز/ حمل    ١٣٨۷                  اپریل 2008