نمیآیی و بر دیوار خانه در نمی زیبد
جدا از شانههایت بر تنم این سر نمیزیبد
بغل کردی مرا و بعد از آن آیینه می گوید
جز آغوشت به جانم جامهی دیگر نمیزیبد
به غیر از بوسه هایت بر لبم شوقی نمی آید
به جز دستان تو بر گردنم زیور نمیزیبد
شنیدم از زنان شهر بالبخند می گفتند
عروس شاه شب در حجله مادر نمیزیبد
عقابم که دلش در دام تو افتاد میداند
از آن پس در خیالش کشف بالاتر نمیزیبد
پریشان میشود موهایم و با شب گلاویزم
بیا این ماه را آزاد کن از هر «نمیزیبد»… |