آورده اند که سلطانی بود
فرهنگ پرور و علاقه مند به شعر و شاعری. ماه یک بار محفل شنیدن شعر برپا
میکرد. این سلطان ادب پرور وزیری داشت مجرب که افزون بر امور دولت داری و
در گستره ی ادبیات نیز دید و فهم گسترده داشت.
باری سلطان برای وزیر اش گفت، همواره شعر های دیگران شنوم گاه گاه دلم
میخواهد که شعری بسرایم.
وزیر خردمند متوجه شد سلطان در پی کاریست که از او ساخته نیست. عاجزانه
گفتش:
عمر سلطان دراز باد. از سرایش شعر بگذرید چه بهتر که شعر خوب بشنوید و توجه
به حال رعیت، شعرا و نویسنده ها کنید.
سلطان که سلطان بود باز محفل شعر برپا کرده بود همه درباریان حضور داشتند
غرق در خودشیفتهگی گفت که من هم شعری سروده ام یک مصرع آنرا برای تان
میخوانم تا نظر دهید:
آفتاب از بیخودی در بام تهاکر داس رفت
حاضرین و شاعر های که خاص خوش کردن سلطان هدف شان بود پیهم کف می زدند و
واه واه میگفتند. تنها آن وزیر مجرب و خردمند خموش بود و زمین می دیدید.
سلطان بر وی بانگ زد که مگر شعر من خوش خودت نیامده چرا خموشی؟
وزیر ایستاد و گفت: عمر سلطان دراز باد. مگر برای شما مشورت نداده بودم که
از سرایش شعر دوری کنید! کار شما نیست! نه مفهوم دارد نه وزن و نه هم .....
سلطان برآشفته شد و غضبناک امر کرد که وزیر را با چارپایان در یک طویله
اندازند!!
پس از یکی دو روزی که نبود وزیر سخت محسوس بود و ذوق سرایش شعر هنوز در ذهن
سلطان خفه نشده بود امر کرد که وزیر را رها و به دربار آورند که چنین شد.
سلطان خطاب به وزیر گفت:
مصرع دیگر را سروده ام که ناگزیر به توصیف و تحسین اش خواهی شد و سرود:
آفتاب از بیخودی در بام تهاکر داس رفت
شلغم جوبین عرق چین سر بام شما
رو به وزیر کرده شاهانه پرسیدش که چگونه است؟
وزیر خردمند عاجزانه پاسخ داد: من به مشورهی که به شما داده بودم وفا دارم
هنوز و به طویله بر میگردم.
|