کار با مهاجرانی که در سالهای اخیر به المان آمده اند، گرفتاری ومشغولیت
کمی ندارد. صبح وقت رفتن به "کمپ" تازه ساخت و شام برگشتن بطرف خانه توان
وقدرت مطالعه را از دست می برد. وقتی کار کمپ ها پایان یافت، کار با
معیوبین شروع شد که ادامه دارد. اما یگان وقت صبح ها در کمپ و روز های شنبه
ویکشنبه در خانه غنیمت بوده است که کتاب های گرفته شده برای مطالعه
رابخوانم و یادداشت را هم مطابق دستور استادان در کاغذی نوشته کنم. دیدم که
یادداشت ها و امید نوشتن کتابهای خوانده شده کم نیست، پس از کتاب "جفای
بزرگ" شروع می کنم.
کتاب جفای بزرگ را انسان عزیز و حق شناسی نوشته است که ذکر خیرش را زیاد
شنیده ام ولی بدبختانه حتی در وقتی که هامبورگ تشریف آورده بودند، موفق به
دیدن شان نشدم. گرچه آرزوی زیاد داشتم. این شخصیت محترم جناب داؤود ملکیار
است. از حق شناسی یاد کردم، موضوعی را در صفحات اخر کتاب خواندم که شاید
اضافه تر از شصت سال قبل، در یک شب زمستان پُربرف، شهید نیکنام محمد هاشم
میوندوال یکی ازصدراعظم های زمان حکومت پادشاهی ظاهر خان، طفل بیمار یا
محترم داؤود ملکیار را به نزد داکتری رسانیده و باعث نجات اش از مریضی شده
است. این یکی از انگیزه ها، مگر مؤلف کتاب که در وقت توقیف محمد هاشم
میوندوال و دیگران محصل فاکولتۀ حقوق بود، همیشه در فکر بوده است که موضوع
را بیشتر وبهتر بکاود و آنرا روشن برای هموطنان و علاقمندان خارجی موضوع
بسپارد. انصاف رابکار ببریم که کار بزرگی انجام داده است.
من که در آن سال (۱۳۵۲ شمسی) توقیف جمعی از هموطنان بنام کودتای میوندوال،
متعلم مکتب بودم اینقدر به یادم می آید که یک شب درخبرهای رادیو کابل، گفته
شد که محمد هاشم میوندوال خود کشی کرده است.
اما پدرم و اعضای خانواده که سیاسی بودند، آنرا قبول نداشته میگفتند،
بیچارۀ مظلوم ومریض را کشتند و حالا میگویند که خود کشی کرده است. سالها
گذشت و گرفتاری های زندگی همه را مصروف ساخت. تا اینکه چند سال پیش نوشته
های تحقیقی در تارنمای کابل ناتهـ به مدیریت دوست محترم ام ایشور داس نشر
شد وبالاخره در کتابی که ملکلیار محترم تحقیق خود را نشر کرده است، با
یکدنیا اطلاعات جالب، قابل اعتماد سر خوردم. در وقت خواندن کتاب بعضی وقت
ها آدم را گریان می گیرد. من خودم آنرا تجربه کردم. مخصوصاً وقتی که
میخوانیم که پیر مردهای وطن چگونه شکنجه شدند، چگونه محکمه دایر شد و
بالاخره زندانی ویا اعدام شدند. گاهی خود را در جای پسری فکر کردم که پدر
بیگناه ام را برده وشکنجه کردند که بگو که ما کودتا میکردیم. پدری که کودتا
نمیکرد، ولی کودتا کننده ها، اشخاصیکه خود کودتا کرده بودند وبه قسم وقرآن
خود اعتنا نکرده بودند، بزوربالای دیگران می قبولاندند. همان هایی که
بالاخره بازهم با کودتا، رهبر کودتا را ازبین بردند و خود به قتل و قتال و
کِشت قتل و شکنجه و مهاجر سازی پرداختند که امروز محصول آنرا همه درو می
کنیم.
کتاب جفای بزرگ خیلی با نثر روان وجذاب نوشته شده وعکس های جالب دارد که از
طرف انتشارات دوست داشتنی شاهمامه چاپ شده است. برای محترم داؤود ملکیار
توفیق وسعادت میخواهم.
|