بوی هیچ سدری و کافوری
عرقی، تعفنی، و حتی گندی
بیرون نمیزند
لای کرباسپارههای سفید
از بناگوشِ نعشِ خشکیدهیی که هی میچرخد
روی دستِ متولیانِ قبرستانِ مومیایی.
چه نفرتِ سوزانی،
اما
تنوره میکشد
از منخرینِ این نعش!
این آتش:
دود میکند، نرگس
نابود میکند، نسیم
جهنم میگرداند، زمین!
ماییم، همین.
سوکمندانِ یادگارِ عتیق
ایمانآورانِ بیابان
میتازند جنونسار
بر واماندهگانِ خیابانِ زوال
چنین هیچ
چنین پیچ
برمیپیچند دستارِ نفرت و کین!
ماییم، همین.
هوششدهگانِ رضوان و عسل
و کنیزکانِ مکلل
ایستاده به نوبت
در پساپردهی هزاروچهارصد
کنارِ راهروِ سردابهی استشهاد
با کلوخِ باروتیِ استنجا
در انتظارِ آفتابهی سیمین و مفرغین!
ماییم، همین.
های، اقالیمِ افیونزدهی بیخبری
های، زمینِ آلزایمرزده
گسسته از مدار
که هی میچرخی در کسوفِ پایانناپذیر
ناهنجار،
چه انقراضهیست خلقت
چه بیهودهیست آدمی
که آیه میخواند
روی دستِ شیاطین، این چنین!
ماییم، همین.
مغروقانِ مردابهای آبله، ابلهگی
عقلباختهگانِ وامانده در اعماق
خناق
صرع
مالیخولیا!
ماییم، همینها!
باباکوهی
سپتامبر ۲۰۲۱ |