شامگاهی به نامِ (آزادی)
دیوِ سرخی به شهرِمان افتاد
از پیاش، گرگِ خیرهخویتری
بر سرِ خلقِ نیمهجان افتاد
دَمبهدَم داغهای شعلهوری
بر سرِ دردِ بیکران افتاد
تا زمین آتشِ فروزان شد
تا زمان در تبِ چنان افتاد
که: نجنبید جز به سوی عقب
رفت از خویش و ناتوان افتاد
هی به حراج رفت کانِ وطن
هی دکان از پیِ دکان افتاد
هر طرف خشمِ بیاراده نشست
هرکجا پشمِ رایگان افتاد
رفت ریشی بهزور وآن دگری
از هوا تازه ارمغان افتاد
هه، چهگویم که چون فرود آمد
وه که با چتریِ کلان افتاد
با کمربستهگان و دلالان
با چپنهای چورکان افتاد...
*
کاش ای میهنم بهجای همه
کرمهای که ناگهان افتاد
با دو چشمِ بهراهماندهٔ خود
ـ که ز نور و امید و آن افتاد ـ
دیدهبودم به پای معرفتت
سیبِ سرخی از آسمان افتاد! |