بی سرزمینم و
تنها
چنان که
در هیچ ترانهی نمیگنجم
همه میدانند
نبض تاریخ در
خاک نمیتپد
در وجود آدمیست که جان میگیرد.
امروزِ من بی رنگ تر از دیروز
فردا که
خاکستریست و
هیچ!
غم بی خویشتنی در تن من
روییده است
چنان بلند بالا که
دست هیچ لبخندِ نمیرسد.
وقتی میرفتم
چیزی جا نگذاشتم
چیزی برای جا گذاشتن نداشتم
نه سرزمینی
نه مردمی
تنها دشنام های که خورده بودم
را سپردم به باد و
گفتم
بچرخان
و
بچرخان
آنقدر که
یاد تاریخ بماند.
بچرخان
و
بچرخان
تا خدا بخاطر بسپارد که
هیچگاه دیگر
در فراموشی دست به خلقتِ آدمی نزند.
ما طایفهی خلق شده در
فراموشی خداییم که
اینگونه
بی سرزمینیم
و
تنها.
کریمه شبرنگ
21/08/1400
|