آیا دین در جهان امروز پاسخگوی تمام نیازهای بشر است؟ آیا دینداری معنای
واقعی خود را از دست نداده است؟ آیا وقت این نیست که عقلانیت و خرد بر عقل
ابزاری و نابخردی انسان امروز حاکمیت کند؟ این جهالت و عقب گرایی چطور وارد
جهان مدرن امروزی شدهاست؟ آیا واقعاً زمان خودسانسوری و در بند تابوبودن
ما نگذشته است؟ به دور و بر خود بنگریم و ببینیم چه برای ما ماندهاست که
خود را در اسارت تابوها نگهداریم و در برهوت "خدایان منسوخ" بسوزیم و دم
نزنیم؟!
انسان سنتی هیچگاه نمیپرسد سنت چیست؟ چون سنت چنان در شعور او تهنشین
شده که ذهن و روح و روانش را مسخ کرده است. اما انسان رهاشده از قید سنت در
جهان در حال رشد، نگاه متفاوتی دارد و به خود اجازهی تفکر میدهد و از
پرسشهای ذهنیاش ترسی ندارد و بیهیچ احساس گناهی ذهن و زبانش را از بند
رها میکند.
جوامع امروزی، حتا در کشوری چون افغانستان یکدست نمیتواند سنتی باشد؛ بخش
وسیعی از جامعه، که همان نسل جوان اند، با تکنالوژی جدید و امکانات
انترنیتی چنان ژرف و وسیع به جهان مینگرند که محال است سنت بتواند حاکمیت
خود را بر آنها بقبولاند. البته تحمیل میکند، قربانی میدهد؛ اما
نمیتواند بیداری را به خواب جهل بکشاند. در این کشاکش جامعه با بحرانهای
تلخ و غمانگیزی نیز دست به گریبان میشود.
انسان امروزی در جهان هستی تغیر میخواهد. او با دادن قربانی پشت قربانی در
برابر سنت قرار میگیرد. در این گیر و دار سنتگرایان و افراطیهای مذهبی و
مافیایی هم به نعل می زنند و هم به میخ. در جهان امروزی باید این بازیهای
کثیف را کشف کرد و به همه شناساند. یکی از راههای شناساندن بازیهای کثیف
و جدل مدرنیته و سنتگرایی، نوشتن است.
چندی پیش رمانی تحت عنوان "خدایان منسوخ" به قلم سیامک هروی از چاپ برآمد و
زبانزد رسانهها و شبکههای اجتماعی شد. این رمان در مدتزمان کوتاهی به
چاپ دوم رسید و از آن استقبال بینظیری به عمل آمد.
"خدایان منسوخ" عنوان پرکششی است که همه را به خواندن وامیدارد. سیامک
هروی با خلق "خدایان منسوخ" تلخترین تراژیدی جهان را با زیباییهای هنر
نویسندگی به تصویر کشیدهاست. او در این رمان ذهن خواننده را به گذشتههای
نزدیک و دور پرت می کند؛ گویی با طنز تلخی میخواهد بگوید که در قرن بیست و
یک هم جمعی میخواهند اوضاع انسان افغانستانی فرق زیادی با انسان قرون
وسطایی نداشتهباشد. او میخواهد بگوید که حال ما، زادهی کنشهای گذشتهی
ماست و این خنجری که در حال جولان میزند و سرهای قاسم، میوند، رضا و نادر
را میبرد از گذشته به نسلی، به ارث رسیدهاست.
رمان خدایان منسوخ با تصویر غمانگیزی از دشت و صحرا و طلوع خونین خورشید
با سایهی خوفناک جلادی به نام ابوذر و یارانش آغاز میشود: "دشت و صحرا را
دوست داشتم؛ اما حالا انگار دشت با تمام وسعتش در گلویم گره خورده باشد،
احساس خفقان میکردم."
داکتر قاسم در فضای تبآلود دشت و در برابر گردنهای بریدهی دوستانش،
ناگهان با خدا به راز و نیاز می پردازد. نویسنده با استفاده از جریان سیال
ذهن، خواننده را به درون زندگی داکتر قاسم هدایت میکند: "خدا! تو آنجایی؟
در پس آبی آسمانی؟ مرا میبینی؟ نه، نمیبینی!"
در اینجا قاسم با آنکه داکتر است، باز هم خدا را در آسمان آبی میجوید.
مثل تمام آنهایی که، وقتی به مصیبتی دچار میشوند سر به آسمان بلند
میکنند و دست به دامن خدا میشوند.
ابوذر، آن مرد جلاد که خود را مجاهد مینامد و به قول خود برای خدا
میجنگد، همان خدایی که داکتر قاسم در آسمان میجوید؛ میوند، رضا و نادر،
دوستان قاسم را به جرم اینکه کارمند دولت اند، سر می برد. اما در لحظهی
که خنجر خونیناش با گردن داکتر قاسم آشنا میشود، تلیفون دستیاش زنگ
میزند و باخبر میشود که پدرش از شدت بیماری بیهوش شدهاست. ناگهان دست
نگهمیدارد؛ چون داکتری در زیر تیغ دارد و پدری لب گور. او خنجرش را روی
پوست و گوشت گردن قاسم فرومیبرد و به قول خودش، گردن او را خط میکند تا
برای او فهمانده باشد که زندهماندنش بهایی دارد و این تیغ میتواند هر آن
در گردنش تا ته فرو برود.
سیامک هروی در رمان "خدایان منسوخ" با خلق شخصیت داکتر قاسم از جهان مدرن و
ابوذر از مکتبهای سنتی تولیدی عالم مافیای جهانی؛ عمق فاجعه را به تصویر
کشیدهاست. ابوذر که موتر وانت سوار میشود، اسلحه مدرن دارد، تلیفون
همراهش آخرین مدل است و با شگردهای طبابت هم آشناست، میداند که پدرش با دم
و دعا و طب سنتی خوب نمیشود و داکتر و دوای مدرن چارهساز درد اوست. او از
جهان مدرن امروزی فقط بخشی از آن را قبول دارد و با ابزار و تکنالوژی
امروزی میخواهد عقاید و سنتهای دیروزی و قدیم را اعمال کند. نویسنده
میخواهد خوانندهاش را با حقایق دشواری که دنیا را روی انگشت میچرخاند،
روبرو سازد و با هنر قلمش پرده از راز پنهان بردارد و دست خونین مافیای
جهانی را با اسلحهی مذهب رو کند. حرص پول و قدرت، جهان را روی انگشت
میچرخاند. خواننده با جهانی روبرو میشود که نمیداند دوست کیست و دشمن
کدام است؟!
سیامک هروی جا و مکان را خیلی دل انگیز و زیبا به تصویر کشیده است: "بابا
میگفت که در میان کوه حضرت شیخ درهی پر آب و درختیست که درختان عناب سر
به فلککشیدهای دارد و انارهای شیرینی که..." نویسنده چنان با آگاهی از جا
و مکان سخن میزند که خواننده را با خود به کوه و کمر میبرد؛ گویی در آن
مناطق زندگی کردهباشد.
نویسنده تلاش کردهاست توجه خوانندهاش را به این نکته جلب کند که دولت
حاکم در کشور ما مشروعیت خود را از ملاهای صادرشده میگیرد و قطعاً جامعهی
چنین کشوری سکور نخواهد بود و جامعه در زیر چتری چنین سیاه، هرگز روی امنیت
و آسایش را نخواهد دید.
داکتر قاسم از محل کارش در شفاخانه توسط افراد امنیت ملی دستگیر میشود و
به گونهی مشکوکی تحت بازجویی قرار میگیرد و بعد از بازجویی محکمه میشود
و در محکمه توسط یک قاضی طالب به جرمی که مرتکب نشده، به بیست سال حبس
محکوم میشود و به زندان پلچرخی میافتد.
او با بردن داکتر قاسم به زندان پلچرخی خوانندهاش را هم به زندان میبرد و
در دهلیزها و سلولهای تاریک و نمور میچرخاند و او را با زندانیانی آشنا
میسازد که با دهها جرم و جنایت امید به رهایی دارند و منتظر اند تا به
مناسبت عید، سال نو، سالروز استقلال و چندین مناسبت دیگری از سوی رییس
جمهوری بخشیده شوند و رها گردند. آنها باور به رهایی دارند چون قبل بر آن
چندین جانی و قاتل دیگر به همین مناسبتها رها شدهاند.
در پهلوی این، نویسنده خواننده را به فاجعهی دیگری هم آشنا میکند. او
سلولی را به تصویر میکشد که شبیهی اتاقهای لوکس یک هوتل است. در این
سلول ابوذر و یاران او بهسر میبرند که در زندان پلچرخی امپراتوری خود را
دارند و از راه دور و با مخابره حکم انفجار، انتحار و جنگ صادر میکنند.
داکتر قاسم در زندان متوجه میشود که زندانی شدنش، طرح و خواست ابوذر بوده
است.
نویسنده در این بخش رمان بین خیال و واقعیت به گذشتهی تاریخی "فلشبک"
میزند و اتفاقات زنجیرهای تاریخ سرزمینش را که همچنان ادامه دارد، بیان
میکند. داکتر قاسم در سلول ابوذر لت و کوب میشود و برای تخفیف دردش از
زندانبان دارو میخواهد؛ اما زندانبان که دارویی در اختیار ندارد، برایش
تریاک میدهد و او در عالمی بین خواب و بیداری به زمان امیر عبدالرحمان
میافتد و در حضور او از پیشرفت دانش و روشنگری امروزی صحبت میکند. اما
امیر به شیرمحمدخان( کمبل) انگلیسی میگوید که اینگونه افراد تا ذهن رعیت
را روشن نساختهاند، باید از بین بروند. چون رعیت هوشیار و بیدار از امیر
اطاعت نمیکنند و تا این داکتر از ارگ بیرون نرفته سرش را از تنش جدا
میسازم.
در این بخش داستان، داکتر قاسم که نماد دانش و روشنایی است و دانش و
روشنایی مایه آزادی و دشمن جهالت، ادامهی حکومت فاسد را با خطر روبرو
میسازد. نویسنده تاریخ سیاه کشورش را در تراژیدی قاسم بیان میکند. او
مایوس از اوضاع، رنج میبرد و پرده از راز وحشتناکی برمیدارد و خواننده را
به جایی می برد که دوست و دشمن ناپیدا است.
آنچه میخواهم در باره ی خدایان منسوخ بگویم از لحاظ هنر داستان نویسی و
تکنیکهای آن نیست. میخواهم بگویم که نویسنده چگونه از نارساییهای
روزگارش مینویسد و از اوضاع سیاسی اجتماعی سرزمین مادریاش و از رنج مردم
سخن میگوید. از پارادایمهای اشتباهی که در ذهن نسل چهار دههی جنگ شکل
گرفته که ضد انسانی و برای گمراهی چندین نسل، که دستهایی از جهان مافیایی
حسابکرده، بر آن کار کرده است، سخن میگوید. میخواهد بگوید که جنگ امروز،
جنگ سنت و مدرنیته نیست، بلکه سنت و مدرنیته وسیلهای برای ایجاد جنگ است.
عقل طالب و یا دیندار خرافهپرست، همان عقل ابزاری است و یا حد اقل عقل
افزاری او فعال و مورد استفادهی مافیاست. طالب به راحتی همهچیز را برای
خود و در خدمت خود میخواهد؛ چون دنیای دیگری جز باورهای کور خود نمی
شناسد.
سیامک هروی با نثر روان و ساده از استعارههایی که در زبان روزانهی مردم
رواج دارد، استفادههای خیلی قشنگی میکند. چنان که خوانندهاش فکر میکند
با شخصیتهای داستان اختلاط میکند و همینطور توصیفهایش به زبان مردم
است: "شفاخانه در زیر درد و ناله قامت خمانده بود."
در گیریهای قوم و قبیله و قربانیشدن دختران، که نویسنده از زبان دانای کل
روایت میکند در منطقهای به نام کوهبند زیبا و عمیق به تصویر کشیده
میشود. دانای کل از زبان نادر، در جایی میگوید: "زیر پوست کوهبند؛ اما
زندگی دیگری جریان داشت. کمتر دخترانی مجال عاشقی و ازدواج مییافتند.
کوهبند بستر خشونت بود. سرزمین دختران نامراد، سرزمین دختردزدی و انتقام.
همه منتظر بودند تا دختری از ایل دشمن بالغ شود تا او را بدزدند و انتقام
دختری را بگیرند که از آنها دزدیده شدهاست."
سیامک در داستانهایش نگاه غیرانسانی ملاها و طالبان را به زن به تصویر
میکشد، بدبختیها و ناکامیهایش را به نمایش میگذارد؛ اما هرگز زن
داستانهایش، زن زبونی نیست. زن در رمانهای او مبارز، سرکش و عاشق است و
بهترین نمونهای این زنسرکش در رمان "دختران تالی" به روشنی درخشیدهاست.
به تصویرکشیدن سیستم فاسد دولت غیرمردمی و جنایات ملایان و طالبان، گسترش
زمینهای تریاک به جای گندم و گرسنگی مردم و کشاندن آنها به سوی مواد
مخدر، قیامتی از بدبختی مردم را در رمانهای او فریاد میزند.
از آنجا که تاریخنویسان در کار نوشتن حقایق تاریخی دست آزادی نداشتند و
زمانی مجبور میشدند به فرمان حاکمان روزگار خود بنویسند؛ چه کسی جز
داستاننویس، این رسالت را انجام خواهد داد؟! داستاننویسان خلای بزرگی را
در ثبت تاریخ پر میکنند و سیامک هروی پیروزمندانه این کار را انجام
دادهاست.
برای آشنایی بیشتر و عمیقتر با شخصیت و آفرینشهای هنری سیامک هروی در
ادامهی این مطلب با او گفتوگویی انجام دادهام که توجه شما را به آن جلب
میکنم.
س: لطفاً در آغاز از خود بگویید؟
ج: نام من احمد ضیاء است که بعدها با شروع نویسندگی سیامک هروی
به آن اضافه شدهاست. "سیامک هروی" به نحوی پیوند محکمی به نقاشی و
نویسندگی من دارد. من اولین کاریکاتوری که به رسانهها فرستادم به نام
مستعار سیامک هروی فرستادم. بعدها اولین داستانم را هم با همین نام نشر
کردم. در سال 2001 و با تار و مار شدن طالبان و تشکیل اداره موقت کمکم از
لاک برآمدم و بر روی آثار خود نوشتم: "احمد ضیاء سیامک هروی".
من در ثور سال 1346 در روستای "خواجه سرمق" ولایت هرات، متولد شدم.
ابتداییه را در هرات خواندم و با کوچیدن به کابل لییسه را در حبیبیه کابل
خواندم که بعد از فراغت به روسیه رفتم و از آنجا با ماستری در زبان و
ادبیات روسی به وطن برگشتم و در آژانس اطلاعاتی باختر به حیث خبرنگار آغاز
به کار کردم. بعدها مدیر مسوول روزنامه انیس شدم و از آنجا به دفتر
مطبوعاتی ریاست جمهوری رفتم و تقریباً دهسال به حیث معاون سخنگوی رییس
جمهوری کار کردم. من در سال 2013 به حیث مستثار وزیرمختار در سفارت
افغانستان در لندن مقرر شدم که با رویکارآمدن اشرف غنی از وظیفهام استعفا
کردم و از آنجا که مطمین بودم، به خاطر پیشینهی کاری من و آثار و روحیهی
انتقادی و تندی که بر علیه تحجر و طالب دارم، هیچ پشتیوانهی امنیتی
ندارم، در لندن ماندم.
س: چه انگیزه ی سبب شد به داستان نویسی روی
آورید٬ و چگونه آغاز به نوشتن کردید؟
ج: اینکه چه وقت و چگونه رماننویس شدم خود داستانی دارد. من
وقتی (1381-1383) مدیر مسوول روزنامه انیس بودم، خواستم در باره رماننویسی
در افغانستان چیزی بنویسم و نشر کنم. شروع به تحقیق کردم، اما آنچنان که
انتظار میرفت تحقیق من ره به جایی نبرد. هرچه پیش میرفتم به یاس بیشتری
برمیخوردم. سرنخ تحقیق من به چند آدم انگشت شمار رسید، که آنهم رمانهای
شان هیچ حکایتی از وضعیت جاری کشور نداشتند. من جایی خوانده بودم که رمان
دنیای معرفت است. خیلی دوست داشتم نویسندههایی بیایند، آستین بر زنند و
زندگی مردم افغانستان را در سایه جنگ و آوراهگی به تصویر بکشند و آنچه که
بر این مردم میگذرد توام با احساس و عاطفه نقل کنند. من خود روسیه،
فرانسه، ایتالیا، برازیل، بریتانیا، امریکا و چند کشور دیگر را بدون اینکه
به آن کشورها سفری داشتهباشم از روی رمانها شناخته بودم و با فرهنگ،
آداب، سطح زندگی و دغدغههای شان آشنا شدهبودم. دوست داشتم به همینگونه
دیگران نیز کشورما را سوای کتابهای تاریخی که اکثر آنها پر از جعل اند،
از لابلای رمانها بشناسند. فکر میکردم که ما نیاز جدی به رماننویسی در
کشور داریم، رمانهایی که بتوانند گوشههای تاریک تاریخ ما را روشن کنند و
به آیندگان ترسیمی از زندگی و شرایط امروزی ما داشتهباشند. به همینخاطر
در هر نشست ادبی و دیدار با داستاننویسان، آنها را تشویق به رماننویسی
میکردم که البته اکثریت با شنیدن حرفهایم میگفتند: «بلی درست میگویی،
کاری خواهیم کرد.» ولی متاسفانه با گذشت چند سال هیچکس هیچ کاری نکرد و
انتظار من به درازا کشید. یک روز با خودم گفتم: «خوب اگر دیگران
نمینویسند، خودت بگیر امتحان کن!» امتحان کردم که نتیجهی آن رمان
"اشکهای تورنتو در پای درخت انار" شد، رمانی با سوژه متفاوت و موضوع روز.
داکتری که از کانادا برای مداوی بیماران چشم به قندهار میآید دستانش را
در یک حمله انتحاری از دست میدهد و این درست همان دستانی اند که چشمهای
پدر آن انتحاری را بینا کردهاند. از این داستان با همه ضعفها و
کاستیهایش استقبال خوبی شد. شاید هم این استقبال به دلیل این بود که بعد
از عمری رمانی با سوژه متفاوت نشر میشد. این رمان به پشتو هم ترجمه شد که
در قندهار و ننگرهار و کابل بفروش رسید.
س: نخستین اثر تان را کدام سال نوشتید و چه نام
دارد؟
ج: راستش من زمانی که در روسیه محصل بودم شروع به داستاننویسی
کردهبودم. آنزمان کتابچهای داشتم که هم در آن داستان مینوشتم و نقاشی
میکردم. این کتابچه پوش چرمی سرخی داشت و قطور هم بود. آنرا بعد از فراغت
با خود به افغانستان آورده بودم. متاسفانه برگشت من به کشور مصادف به
جنگهای ویرانگر تنظیمی شد و من در گریختنها و کوچکشیهای پیدرپی آنرا
گم کردم. خیلی دوست داشتم آن کتابچه را به عنوان یادگار و شروع کار
نویسندگیام میداشتم و گاهی ورق میزدم و به یاد جوانی میافتادم؛ اما جنگ
هم روزهای خوش جوانی را از من ستاند و هم خاطرات جوانی را... متاسفانه
حافظهام یاری نمیکند که اولین داستانم چه نام داشت، اما من فکر میکنم که
کار جدی و اساسی من با رمان "اشکهای تورنتو در پای درخت انار" آغاز شد.
تشویقها، نقدها و بررسیها کارش را کرد و من چند سال متواتر پیدرپی رمان
نوشتم که تا کنون تعداد آنها به ده جلد رسیده است.
س: وقتی آغاز به نوشتن کردید فکر می کردید. چه
کسی مخاطب شما خواهد بود؟
ج: سوژه و درونمایه رمانهایم، همه حکایت و روایت روز اند؛ جنگ،
درد و زندگی در افغانستان. تلاش میکنم تا داستانهایم هم برای خواننده
امروزی جذاب و پرکشش باشند و هم برای خواننده فردا. فکر میکنم با خواندن
داستانهایم، در ذهن خوانندهی پنجاه-شصت سال بعد نیز تصویر روشنی از حالات
امروزی افغانستان مجسم خواهد شد که این خود سهمی بارزی در باروری ادبیات
داستانی و پر کردن همان خلاها و تاریکیهای تاریخی است، که پیوسته نگرانش
بودهام.
س: چند رمان و چند کتاب داستان کوتاه دارید؟
ج: تا حال از من یازده عنوان کتاب نشر شده است. "مرغ تخم طلایی"
مجموعه قصههای عامیانه؛ "مردههای عصبانی" مجموعه طنز؛ "اشکهای تورنتو
در پای درخت انار" رمان؛ "گرگهای دوندر" رمان؛ "سرزمین جمیله" رمان؛
"تالان" رمان؛ "گرداب سیاه" رمان؛ "برگشت هابیل" رمان؛ "بوی بهی" مجموعه
داستانهای کوتاه؛ "دختران تالی" رمان؛ و "خدایان منسوخ" رمان.
من به تازگی رمان دیگری را هم تمام کردم و آمادهی چاپ است. نامش را گذاشتم
"در رکاب عشق". این رمان به اساس زندگی چند شخصیت واقعی نوشته شدهاست و
یقین دارم که مورد استقبال خوانندگان زیادی واقع خواهد شد.
س: آیا اثر کدام نویسندهی معروف جهان الگوی کار
شما بوده است؟
ج: من در نویسندگی خیلی کوشش کردم خودم باشم. نثر من ساده و
روان است. دوست ندارم مانند کس دیگری بنویسم. در کشوری که تعداد کتابخوان
ما به سختی به دوهزار نفر میرسد و آنها هم اقتصاد چندانی برای خرید کتاب
ندارند، باید مخاطب را مد نظر داشت و طیف آنرا شناخت. خیلیها با تقلید از
رماننویسان مطرح جهان به مغلقنویسی و فلسفهبافی و جملات توهمی و یا هم
به شاعرانهنویسی روی میآورند که خود مخاطب خود را معدود میکنند و کاری
میکنند که سالها کتابهای شان در قفسهی کتابفروشی خاک بخورد و کسی به
آن حتی دستی دراز نکند.
من فقط بدون اینکه از کسی پیروی کنم و یا کسی الگوی من باشد چندتا
نویسنده را دوست دارم. نویسندههای دوستداشتنی من تولستوی، چخوف،
داستایوفسکی، ویکتور هوگو، مارک تواین، کافکا، جین آستین، صادق هدایت،
محمود دولت آبادی، شهریار مدنیپور، هوشنگ گلشیری و از نویسندههای داخلی
رهنورد زریاب و حسین فخری است.
س: در خدایان منسوخ شما رگههای از ریالیزم
جادویی یافتم. اما بیشتر منتقدین، شما را بزرگترین نویسندهی سبک ریالیزم
میدانند، شما کدام سبک و شیوه را پیروی میکنید؟
ج: من در اصل نویسندهی واقعگرا هستم. ریالیزم را دوست دارم.
اما در همینحال خیلی متکی به "تم" یا درونمایهی داستان میباشم. هرچه فضا
و یا ریخت داستان بطلبد در قید آنم. اگر داستان در جایی با سبک ریالیزم
جادویی جذبه پیدا کند و افت خوبی داشتهباشد، همان سبک را ترجیح میدهم و
اگر جایی رمانتیزم و یا سوریالیزم داستان را قشنگتر و پرجذبهتر کند از آن
سبکها استفاده میکنم.
س: به نظر شما یک داستان خوب کدام ویژه گیها را
باید دارا باشد؟
ج: از نظر من داستان خوب همان داستانی است که خواننده را تا به
آخر با خود بکشاند و خواننده هرچه پیش برود بیشتر مجذوب تمامکردنش گردد.
نثر ساده و روان، موضوع روز، تکنیک، فضاسازی، تصویرها و توصیفها،
شخصیتها، محیط و پیرنگ داستان میتوانند از عناصری باشند که داستان را
ویژه و پرکشش میسازند.
س: زبان در داستان چقدر اهمیت دارد؟
ج: زبان روح داستان است. داستان ادبیات خاص خود را دارد. شما
باید یک سری از واژهها و عباراتی را که در داستاننویسی کاربرد دارند،
بشناسید تا بتوانید داستان معیاری و یا در کل داستان بنویسد. زبان داستان
با زبان مقالهنویسی، تحقیق و علوم فرق میکند. در روزگاری که انترنیت و
شبکههای اجتماعی مانند جولا بر روح و روان انسان تنیده است، هرچه زبان
داستان ساده و سلیس و گیرا باشد، خواننده از داستان لذت بیشتری میبرد.
س: در رمانهای تان به شدت به اوضاع اجتماعی،
سیاسی و مذهبی توجه کردهاید؛ آیا با برنامهی قبلی به نوشتن داستان
میپردازید؟
ج: البته من همیشه در ذهن سوژههای را میپرورانم. گاهی همزمان
چندین سوژه در ذهن من پرورش مییابند که ناگهانی یکی از آنها به نظرم جذاب
میآید. آنگاه روی آن تمرکز میکنم و تمام فکر و ذکرم همان میشود. بعد از
اینکه داستان در ذهنم شکل گرفت و شروع، اوج و پایانش معلوم شد، قلم
برمیدارم و شروع به نوشتن میکنم. البته قلم هم که نه، به سراغ لپتاپم
میروم و کارم را شروع میکنم. من عموماً اگر مصروفیت دیگری نداشتهباشم
ظرف ده ماه تا یکسال یک رمان را مینویسم و بعد از اینکه تمام شد آنرا
میبندم و نزدیک به سه ماه برایم رخصتی میدهم تا ذهنم کامل از حوادث و
اتفاقات آن پاک شود. بعد سه ماه، یا کمتر و یا بیشتر، واپس به سراغ داستان
میروم و به بازخوانی آن شروع میکنم. از نظر من همانقدر که نوشتن داستان
مهم است، همانقدر بازخوانی و جمع و جور کردن داستان مهم است. در مرحله
بازخوانی جاهایی را تغییر میدهم، شخصیتهایی را کاملتر میکنم، فضاها و
توصیفها را غنیتر میسازم، جملات را دستکاری میکنم و در کل باربار
میخوانم تا نواقص آن برداشته شود. هرگاه داستان در آخر کار به دلم چنگ زد
یقین دارم که به دل خواننده هم چنگ میزند. من در مراحل پایانی لذت زیادی
از کارم میبرم.
س: هر با هر کتاب شما که چاپ و نشر شد خیلی زود
خوانندگان زیادی را به خود. جلب کرده ؛ راز این جذابیت در کجای کار شماست؟
سرعت هم رسانی یا کدام رمز و راز دیگری در کار شما نهفته است؟
ج: شاید برای شما و خوانندهها جالب باشد که من در مدت زمانی که
مینویسم و در فضای داستان بهسر میبرم، از محیط میبُرم و با شخصیتهای
داستان زندگی میکنم. با آنها انس میگیرم و از شادیشان شاد میشوم و از
زجرشان زجر میکشم. من گاهی به سرنوشت شخصیتهای داستانیام اشک میریزم.
چه میدانم شاید یک رمز پرخواننده بودنم همین حسی است که من با سرنوشت
شخصیتهای داستانیام دارم.
س: شما میدانید که کشور ما همیشه از دید جهان و
جهانیان پنهان بود و حتا تا پیش از جنگ اصلاً در اروپا و امریکا کسی با نام
افغانستان آشنا نبود و فقط بعد از ظهور طالبان و القایده و لشکرکشی امریکا
توجه جهان به ما جلب شد. حالا که جهان با رونق انترنیت به دهکده کوچکی
تبدیل شده شما چه جایگاهی به ادبیات قایل هستید؟
ج: چنانچه در بالا ذکر کردم که من پیش از رونق انترنیت و دهکدهشدن جهان،
خیلی از کشورها را از روی رمانها شناختهام، حالا با وجود انترنیت هم به
این باور هستم که رمان و کتاب هنوز جایگاه جذاب و خوبی در شناخت کشورها و
مردمان آن دارد. رمان شما را به درون جوامع میبرد و از درون جوامع، مردم
را یا به صورت انفرادی و یا به صورت جمعی به شما معرفی میکند و درون و
بیرون آنها را به تصویر میکشد. هیچ رسانه و هیچ نوع وسایل اطلاعات جمعی
ما و شما سراغ نداریم که درون آدمها را به شما رو کند و پرده از افکار
ذهنی او برافگند. اما داستان این جنبه و توانایی را دارد.
از سوی دیگر افغانستان در چهل سال گذشته پیوسته به خاطر جنگها و رخدادهای
منفی، سرخط اخبار بوده؛ اما این کشور جنگزده سوای جنگ و انتحار و انفجار
چهره دیگری هم دارد. شما در آنسوی جنگ میتوانید زندگی را ببینید. عشق و
عاطفه را ببینید. مردمانی را ببینید که در حاشیه جنگ زندگی میکنند، عاشق
میشوند، درس میخوانند، تفریح میکنند، دورهمی دارند، سیر و سیاحت دارند،
برای فردای بهتر کار و زحمت میکشند و امید به آینده دارند. آنها را باید
پیدا کرد و به دیگران نشان داد، باید راجع به آنها نوشت. باید به همت
داستانویسی تصویر واقعی از اوضاع و احوال ترسیم کرد و باید نوشت که
افغانستان سکهاش دو رخ دارد که یک روی آن جنگ است و روی دیگر آن زندگی. از
همین خاطر "تم" تمامی داستانهای من جنگ و زندگی در افغانستان است.
س: در استقبال و موفقیت آثار هنری بخصوص رمان و
داستان چقدر زمان، مکان و شرایط اجتماعی سیاسی را دخیل میدانید؟
ج: من به تازگی رمانی را تحت عنوان "در رکاب عشق" تمام کردم.
کاملاً آماده چاپ است؛ اما به دلیل وخامت اوضاع و پریشانی مردم آنرا به
چاپ نرساندم. پس زمان و شرایط اجتماعی و سیاسی برای نشر یک اثر و استقبال
از آن، خیلی مهم است. کتابهای من زمانی بیشترین فروش را داشتهاند که
جامعه قدری آرامش داشتهاست. ما در افغانستان نسبت به دیگر جوامع کتابخوان
کمی داریم. در یک کلام فرهنگ کتابخوانی نرخ خیلی پایینی دارد، که البته
جنگ، اقتصاد نابسامان و تعداد باسوادهای ما در آن نقش مستقیمی دارند. در
اوضاع وخیم جنگی که همه در فکر نجات و یا گریز اند، کی فرصت و حوصله
کتابخوانی دارد؟ فکر میکنم در این شرایط بحرانی چاپ کتاب خبر نیست و
استقبال درخوری از آن نمیشود.
س: آیا در طول عمر تان در کشور ما با کسی روبرو
شدهاید که هنر را برای هنر دوست بدارد و ارج بگذارد؟
ج: بلی البته، حتی دوستان نزدیکی دارم که هنر را برای هنر دوست
دارند. در جامعه عقبمانده و بحرانزدهای ما اصطلاح هنر برای هنر هرچند
خیلی لوکس و دهنپرکن جلوه میکند؛ اما کسانی هستند که هنر را برای هنر
دوست دارند. ما حتی نویسندههایی داریم که برای نویسندهها مینویسند و
مخاطب شان گاهی از تعداد انگشتها هم بالا نمیرود. حال چنین نوشتنی چه
دردی را دوا میکند و چه جایگاهی میتواند در سبد داستانویسی ما داشته
باشد، بحث جدایی است.
س: سوژههای تان را از کجا می گیرید؟
ج: من کودکی سختی داشتم و تا جاییکه یادم میآید مریض بودم و
همیشه تب داشتم. پدرم معلم بود و همیشه دور از خانه و در ولایات دیگر. ما
در روستا زندگی میکردیم و دوا و داکتر هم برای ما به آسانی میسر نبود و
اگر میسر هم بود، اقتصاد خوبی برای درمان نداشتیم. من لوزه و یا به قول
داکترها "تانسل" داشتم و این تانسلهای مزمن همیشه تب به همراه داشت. من که
بیشتر اوقات توانی برای بیرونرفتن و بازی با اطفال نداشتم، در خانه
میماندم و تبآلود خیالپردازی میکردم. مادر و مادرکلانم جوشاندههای
بدمزه و تلخ درست میکردند و به حلقم میریختند که تا هنوز طعم آن از یادم
نمیرود. آنها همیشه برایم قصه میگفتند و مرا به رویا میبردند. شاید این
قصهگویی و خیالپردازی از آن زمان در من، کاشته شدهباشد.
از سوی دیگر ما کشور پر ماجرا و مردمانی با سرگذشتهای عجیب و غریب و گاهی
هم باور نکردنی داریم. زندگی فرد فرد افغانستانی قابل نوشتن است. هیچیک از
مردمان ما زندگی ساده و سطحی را پشتسر نکردهاند. زندگی همه لبریز از
حادثه است که هیچ شباهتی با زندگی مردمان کشورهای باامن و مرفه ندارد. پس
سوژه به قدر انسانهایی که در افغانستان زندگی میکنند فراوان است. فقط
نیاز به شناخت جامعه، محیط، مردم، فرهنگ، عنعنات و روان آنهاست.
نویسندهای که در میان مردم زندگی کردهباشد و کوه و کمر و قشلاق و روستای
فراوانی را از نزدیک دیدهباشد، سوژههای فراوانی دارد و حتی گاهی برای روی
کاغذریختن سوژههایش وقت کم میآورد.
س: چقدر شخصیتهای تان واقعی اند؟
ج: نمیتوانم بگویم که تمامی شخصیتهای رمانهای من واقعی اند.
چنین ادعایی گزافهگویی است. اما در بعضی از رمانها مانند "گرگهای دوندر"
و رمان "در رکاب عشق" شخصیتهای زیادی واقعی اند. در باقی کتابها هم
تعدادی شخصیت واقعی دارم که به دلیل امنیتی مجبور شدم برای آنها نامهای
دیگری بهکار ببرم. گاهی هم از شخصیتهای واقعی محیط و ماحول الگوگیری کردم
و آنها را به نامهای دیگری وارد داستانها کردم.
س: گاهی شده در شخصیت داستان تان حضور داشته
باشید؟
ج: بلی، من در رمان "گرگهای دوندر" حضور دارم و از خودم در
جایی نام میبرم. سوای حضور واقعی خودم، من در برخی از داستانها دانای کل
هستم که این خود حضور غیر ملموس نویسنده است.
س: در بعضی از رمانها، قهرمانهای شما به تاریخ
پرت میشوند. آیا هدفمندانه این کار را میکنید یا برای جذابیت و گیرایی؟
ج: من به این باورم که تاریخ کشور ما پر از جعل است و همیشه
شاهان و حاکمان به میرزاها و کاتبها پول دادهاند تا آنها تاریخ بنویسند.
پس وقتی شما کسی را برای نوشتن مامور بگمارید و برایش معاش تعیین کنید آن
نوشته نمیتواند جانبدارانه نباشد. از سوی دیگر وقتی شما تاریخ کشور ما را
بخوانید شاهان و حاکمان مان همیشه "وطن دوست"، "معارفدوست" "مردمدوست"،
"فاتح"، "غیور"، "آزادیخواه"، "مترقی" و "متمدن" بودهاند. خوب اگر ما
چنین خصلتهایی داشتیم چرا هنوز عقبماندهترین کشور جهانیم؟ شاید کسانی
پیدا شوند و بگویند که جنگ نگذاشت ما به پیشرفت و تعالی برسیم. نه، ما پیش
از جنگ هم چیزی نبودیم و این خصایلی را که به آن اشاره کردم، نداشتیم. این
خصایل همه تملق و خاک به چشم مردم زدن است. تمدن تاریخ کهنی دارد. تعالی و
ترقی بشریت از قرن هژدهم شروع شده و در قرن بیستم به اوج خود رسیده است.
درست در زمانی که جاپان، چین، آلمان، فرانسه، بریتانیا و خیلی از کشورهای
دیگر کارخانههای تولیدی میساختند و سردمدار انقلاب صنعتی میشدند، شاه
ما در دره هاجر و یا کنار کوکچه و آمو مشغول عیش و نوش بود و حتی ماهها از
حال وزرا و کابینه و مردمش خبری نداشت. حالا این شاه ما بماند. پیش از او
برای کشور چه کردهاند؟ هیچی! همه گرفتار خود و حرمسراهای خود بودند.
یگانه کسی که به اروپا رفت و انقلاب صنعتی را با چشم سر دید و تصمیم گرفت
که با برگشت برای کشورش کاری کند، امان الله خان بود که آنرا هم
تاریکاندیشان نگذاشتند و زود او را از قدرت به زیر کشیدند.
برای اینکه از بحث ادبیمان دور نرویم، میخواهم از زاویه دیگری به موضوع
نگاه کنم. ادبیات در اروپا همگام با انقلاب صنعتی به شگوفایی رسید. شما
هرچه رمان برتر و نویسنده نخبه دارید زادهی قرن هژده، نزده و بیست هستند.
این درست در حالی است که ما حتی در قرن هژده و نزده نه جاده داشتیم، نه برق
و نه هم کارخانه و یا دانشگاهی. کی باید چنین هستههایی را میگذاشت؟ البته
شاهان و حاکمان ما. نه، آنها چنان غرق حرمسراها و عیش خود بودند که حتی
خبر هم نمیشدند که در آن سر دنیا چه خبر است. گاهی هم که خزانههایشان ته
میکشید به هند لشکرکشی میکردند و با غارت و کشتن، خزانهی شان را پر
میکردند و تا سال دیگر و غارت دیگری به حرمسراهای خویش میخزیدند.
میخواهم این را بپرسم که آیا ما سوای همان کتابهای تاریخی و پر از جعل،
داستان و یا رمانی داریم که روزگار مردم را بیطرفانه به قضاوت نشسته باشد
و زندگی مردم آنزمان را برای ما به تصویر کشیدهباشد؟ نه، نداریم. نویسنده
و باسوادی نداشتیم که بنویسد. چاپخانه و کتابفروشی نداشتیم که به چاپ و
فروش کتاب فکر کنند. اما دیگران هم به معارف و تکنالوژی فکر کردند، هم به
اقتصاد و هم به شگوفایی و رفاه زندگی مردم شان. مگر من خودم کشورهای
اروپایی و غیر اروپایی را از روی رمانها نشاختم. "بینوایان"، "خرمگس"، دن
آرام"، "جنگ و صلح"، "ربهکا"، "برادران کارامازوف"، "مادام بوراری"،
"کلبهی عمو تام" و... اینها همه کتابهایی بودند که مرا با تاریخ،
اقتصاد، سطح فرهنگ، خرد جمعی و زندگی مردمان آشنا کردند. اما ما در این گیر
و دار سنت و مدرنیته دو کتاب سرکاری و تاریخی داریم که یکی "سراجالتواریخ"
و دیگری "تاجالتواریخ" نام دارد. اینها در رکاب امیر عبدالرحمن و امیر
حبیبالله و به همت میرزایی به نام فیض محمد خان کاتب نوشته شدهاند و خیلی
هم قدامت ندارند. این کتابها ممکن در آنزمان مایهی فخر امیرها بوده
باشند؛ اما در این عصر تف سربالایی بیشتر نیستند. آنها خود در کتابهای
شان به روغنداغ، به توپبستن، قین و فانه، اعدامها و سرکوبهای شان فخر
میکنند و با افتخار مینویسند و بدینگونه از خود رسمی بهجا میگذارند تا
خلفهایی آنها برای سالیان متمادی ره شان را ادامه دهند. این کتابهای
قطور حتی یک سطر و پاراگراف در رابطه به آبادی و ساختن و تعلیم و تربیه
ندارند. حتی اینها شناختی از انقلاب صنعتی که در دیگر کشورها در حال
درنوردیدن و متحول کردن جوامع نداشتند. آنها روزها درگیر سرکوب اقلیتها و
به قول خودشان اغتشاشگران و یاغیها بودند و شبها هم مشغول حرمسراها و
کام ستاندن از دختران خردسنی که به غنیمت میگرفتند و یا باج میستاندند.
س: در این سالهای اخیر زیاد نوشتید و همه شما را
پرکارترین نویسندهی زمان ما میدانند. نظر خود شما چیست؟ آیا از این وضعیت
راضی هستید؟
ج: راستش نوشتن دست من نیست. وقتی سوژهای در ذهنم به قیام
میرسد، عطش نوشتن پیدا میکنم و تا دست به قلم نبرم، آرام نمیگیرم. من از
نوشتن لذت میبرم. نوشتن رمان اول، دوم و حتی سوم برایم سخت بود و من مجبور
بودم بارها دوبارهخوانی کنم و اصلاحات بیاورم. بعدها نقدها و بررسیهای
این رمانها هم برایم آموزنده بودند و من به اثر این نقدها نقاط قوت و ضعف
کارهایم را دانستم. مگر از رمان چهارم به بعد کارم سادهتر شد و با ادبیات
داستانی و تکنیکهای نوشتن بیشتر آشنا شدم. اگر بهتر بگویم، خودم را شناختم
و دانستم که چه میخواهم. در اصل وقتی نویسنده بداند و بفهمد که چه
میخواهد بنویسد، کارش آسانتر میشود و هرگاه آنچه میاندیشد بتواند بر
روی کاغذ بریزد، آنوقت از نوشتن حظ زیادی میبرد.
در سالهای پسین و استعفا از کار دولتی و همچنان دوره کرونا که بیکاری در
قبال داشت، فرصت خوبی برای نوشتن من بود. من با استفاده از این فرصتها و
سوژههایی که همیشه در ذهن میپرورانم، نوشتم و حالا خوشحالم که اوقات من
عبث نگذشتهاست.
در اینجا میخواهم یکبار دیگر به آن دغدغهای تاریخی اشاره کنم. من فکر
میکنم که این روزهای پر از درد و رنج نیاز به نوشتن دارند. اگر کسی بخواهد
از امروز ما در آینده بنویسد هرگز نمیتواند حال و هوا و این شرایط زندگی
امروزی را آنطوری که هست، به تصویر بکشد. پس باید امروز از امروز بنویسد
تا زندگی آنطوری که هست و میگذرد بر روی کاغذ بریزد و برای همیش ماندگار
شود و آن خلاهای تاریخی و سرکارینویسی را پر کند.
اینرا هم باید اضافه کنم که رمان چهارم من "تالان" تازه به نشر رسیده بود
که دو نفر از دوستان نزدیکم که خود نویسنده اند، برایم گفتند که خیلی
مینویسی، بعد از هر کتابت وقفهی بیشتری به کارت بده! گفتم راست میگویید
من سال یک رمان نو دارم که ممکن این خیلی زیاد باشد، کوشش میکنم که کمتر
بنویسم؛ اما دست خودم نبود. مرا از درون چیزی به نوشتن وامیداشت. ندایی در
من میگفت که ممکن چند سال بعد توان نوشتن نداشتهباشی، ممکن زندگی و این
جنگ لعنتی به تو مجال نوشتن ندهد. اما چیز مهمی دیگری که مرا به نوشتن
وامیداشت اوضاع و سوژهها بودند. وقتی ذهنم سوژهای را میپرواراند و به
قیام میرساند آنگاه صلاحیت نوشتن و یا ننوشتن دست من نبود. همینکه فرصتی
میشد، خودم را پای کمپیوتر میدیدم و متوجه میشدم که ده صفحه نوشتهام.
میخواهم بگویم که نوشتن در من همیشه الهام و مکاشفه بوده، نه وظیفه و نه
ماموریت، که مرا به خلق اثری واداشتهباشد.
س: شما در رمان خدایان منسوخ غیر از شخصیتهای
معصوم قاسم، میوند، رضا و نادر... در بین یاران ابوذر هم شخصیت قربانی
شدهای به نام کریم دارید که به عنوان دستیار داکتر قاسم کار میکند و درون
او معجونی از خوبی و بدیست؛ او را بیرون از کتاب تان چگونه توصیف میکنید؟
ج: کریم خدایان منسوخ نمونهای از هزاران انسان کشور ماست.
خیلیها چپی بودند که بعدها ملا و مجاهد شدند، طالب شدند و دست آخر حتی به
سمت داعش رفتند. شخصیت کریم هم در داستان نظر به اوضاع و شرایط در حال
تغییر است. او زمانی عضو حزب دموکراتیک خلق بوده که بعدها مجاهد شده و سپس
به آغوش طالبان پناه گرفتهاست. گاهی در او وجدانی بیدار میشود که
گذشتهاش را به باد انتقاد میگیرد و تلاش میکند او را سرزنش کند و از
راهی که میرود برحذر دارد؛ اما او از جالی که برای خود تنیده است، نجاتی
ندارد.
س: رمان خدایان منسوخ در یک فضای تاریک یاس و
بدبختی دوامدار، پایان می یابد. شما واقعن جرقهای برای بهبود آیندهی
سرزمین ما نمیبینید؟
ج: همانطوریکه در بالا گفتم، من یک نویسنده واقعگرا هستم. رمان خدایان
منسوخ پایانی به تلخی روزگار ما دارد. در این اوضاع و احوال که دوباره جهان
از ما روگشتانده است و هیچ دورنمای خوشی نداریم و طالب در حال برگشتن و قوت
گرفتن است، پایان رمان خدایان منسوخ خیلی هم مناسب حال ما و آن رمان است.
س: آیا کلاژها در رمان شما تصادفی اند یا این که
برای آن برنامهریزی میکنید؟
ج: در اصل اگر کلاژ را هنر چيدمان بافتهاى مختلف در كنار
يكديگر و خلق تصويرى نو با مفهومى تازه معنی کنیم، کلاژها باید عناصر مهمی
در هنر داستاننویسی باشند. کلاژها همیشه به داستان معنی و مفهوم میبخشند
و یکلختی متن و روایت را میشکنند و مفاهمی تازهای به خورد خواننده
میدهند.
س: امروز که چنین مینویسید، فردا چگونه خواهید
نوشت؟ درین مورد چه فکر میکنید؟
ج: راستش هرچه سن بیشتر میشود ذهن تنبل میشود. گاهی حس میکنم
با آنکه تجربه بیشتری در داستاننویسی دارم، آن نیروی چند سال قبل را
ندارم. دوران کرونا و خانهنشینی و بحرانیشدن بیشتر اوضاع کشور و غم
آینده، تاثیر مخربی بر توانمندی نوشتاری من داشتهاست.
س: آیا نامها را با آگاهی از شخصیت ها و مناسب
روحیهی آنها انتخاب میکنید و یا همینطور تصادفی، هر نامی که پیش آمد،
خوش آمد؟
ج: یکی از دغدغههای اصلی من در داستاننویسی نامها است. خیلی
تلاش میکنم که نامها همخوانی با شخصیتهای داستانی من داشته باشد. شما
هیچگاهی نمیتوانید به یک شخصیت روستانشین و کسی که در درهها و قشلاقها
زندگی میکند نام مثلاً "سیروس" یا "رامش" یا "آرتین" را بر سرش بگذارید.
من خیلی از داستاننویسهای افغانستانی را میشناسم که شخصیتهای داستانی
آنها نامهای قلمبه و سلمبه دارند و از نگاه فرهنگی و سطح زندگی هیچ وفقی
بر شخصیت داستانیشان ندارد. پس نامها خیلی مهم اند و باید با تعمق و تأمل
بیشتر انتخاب شوند.
س: جاها را در داستانها خیلی با دقت توصیف
میکنید، چقدر واقعی و تا چه حد تخیلی اند؟
ج: در اصل مکانها و جاهایی که در داستانهایم انتخاب میکنم
اکثریت واقعی اند. چون مکانهای واقعی را بهتر و خوبتر میتوانم به تصویر
بکشم.
س: شنیدهام که در هنر نقاشی و عکاسی هم
تجربههایی دارید؛ چقدر آن را جدی میگیرید؟
ج: راستش پیش از اینکه من نویسنده شوم، نقاشی میکردم. نقاشی
را خیلی دوست دارم. اوج نقاشی من دوره مکتب و تا حدی هم در دوره دانشگاه
بود. وقتی فارغالتحصیل شدم، ازدواج کردم و مشغول خبرنگاری شدم، کمتر مجال
نقاشی یافتم. فقط در دوران کرونا بود که باز "شتر پنبهدانه خواب دید" و من
باز دست به رنگ و قلم بردم و چند ماهی به یاد قدیم نقاشی کردم. این را هم
باید بگویم که بیشتر طرحهای روی جلد کتابهایم را هم خودم طراحی میکنم.
در مورد عکاسی باید بگویم که خبرنگاری مرا واداشت تا عکاس هم بشوم. البته
در عکاسی فقط چشم زاویهشناس و لحظهشناسی دارم و این باعث شدهاست تا
عکسهای خوبی بگیرم. خاطرنشان میکنم که من در عکاسی مبتدیام و کارهایم در
حد شوق است و خودم را عکاس تخصصی نمیدانم.
|