من ماندهام به جادهٔ تنهایی، کفشِ کلانِ حادثهام بستر
با خوابهای خالیِ خیزابی، در شهرهای آهن و خاکستر
این شامهای درهمِ بیصورت، با روزهای پیهمِ بیحاصل
بر سینهام کشالهٔ گورستان، در دیدهام شمایلِ خونآور
هر یک مسیحِ سنگیِ فرتوتی، این عابران و طبلِ شکمهاشان
من هم تُفی نشسته به سیمای پیغمبرانِ مُرده درین محشر
خرسنگها و شانهٔ تاریخم،
میخِ ستم فشرده به هر بیخم
عصیانِ چرکبستهٔ مجروحم،
در ازدحامِ بستهٔ این معبر
برگِ نگارخانهٔ ویرانم: خون و خلاب و زردیِ بیپایان
فصلِ عروجِ پیهم دلالان: ضرب و ضریبِ سکهٔ زور و زر
خیزید ای همارهٔ عریانی،
آزادهگانِ ملکِ پریشانم
دیوارهای تازه برافرازید
رو سوی این جهنمِ کور و کر
ای لحظههای نفرت و نفرینم، سنگین و جاودانه فروریزید
در چشمِ روزگار زراندوزان، هر گاه بیشمارهتر، افزونتر ...
۲۰۱۵ میلادی |