صنف دوم مکتب بودم که از
منطقة علاالدین در حوالی پل سرخ به خیرخانه کوچ کردیم. صنف دوم را در دوم
(هـ) مکتب ببوجانی آغاز کردم که حالا به نام متوسطه مریم یاد میشود. کم کم
با بچه های در و همسایه آشنا شدیم و از جمله در مکتب ما، همسن خود احمد ضیا
را شناختم که او هم اولنمرة صنف خود بود. احمد ضیا، امروز به نام احمد ضیا
کچکنی شناخته میشود و برادر بزرگتر فهیم دشتی است. فهیم در آن هنگام چهار
سال داشت و من او را ندیده بودم. پسان ها برادر بزرگتر احمد ضیا که شعیب
نام داشت، رفیق ما شد. صنف
۷ و ۸ که شدیم، پرداختن به ورزشی به نام تیکواندو و بعد کونگ فو توا، در
میان بچه های همسن و سال ما مروج شده بود. هر کدام ما میپنداشتیم که در یک
هفته هم سطح بروسلی میشویم. به همین سلسله احمد مختار، برادر بزرگتر فهیم
که کوچکتر از احمد ضیا بود، دوست من شد. مختار، کونگ فو، کار میکرد. با
وجودی که از ما کوچکتر بود، بند و بازویش قویتر بود. وقتی او با ما
میبود، خاطر آسوده میبودیم و گمان میکردیم که کسی ما را چیزی گفته
نمیتواند.
خانة فهیم شان چهار خانه از ما دور تر بود. از سیمای جدی پدرش که به دگروال
قاسم خان مشهور و در اصل مرد مهربانی بود، میهراسیدیم. شاید صاحبمنصب
بودن او این تأثیر را بر ما گذاشته بود. مادر فهیم اما حتا اگر قهر میبود
-که من هیچ گاه ندیده ام- از سیمایش مهربانی و عاطفه میبارید.
سال ها یکی پی دگر سپری شدند. صنف ۹ شدم و در ۱۳۶۲ به لیسة نادریه کابل در
کارته پروان رفتم. فهیم در آن سال های بچه گک مو طلایی بود که در صنف پنجم
درس میخواند و به لحاظ تفاوت سنی که در نوجوانی و جوانی زیادتر معلوم
میشود، در حلقة دوستان ما شامل نبود. مامایش داکتر عبدالله در آن هنگام از
طب کابل فارغ شد. یک بار او را از دور دیده بودم و چند بار هم نام او را
شنیده بودم که خواهرزاده هایش در قصه میگفتند: داکتر مامایم!
سال ۱۳۶۵ بود که صنف ۱۲ شدیم، فهیم در آن هنگام صنف ۹ لیسة استقلال بود.
گاه گاه او را میدیدم که از مقابل خانة ما رد میشد و به طرف ایستگاه
سرویس میرفت. سلام علیک ما از دور و با اشاره بود. در همان روزگار،
شامگاهان بود که مختار به دنبالم آمد و گفت چیزی برایت میگویم. رفتیم تا
زیر دیوار خانة شان و گفت که برای همیشه به پنجشیر می رود. وداع کردیم و به
فردایش او به پنجشیر رفت و به جبهه پیوست. یگان بار احوال مختار را از فهیم
میگرفتم و میگفت که خبرش را دارند و خوب است.
در همان سال ها چیز هایی به نشریه های کابل مینوشتم تا آن که دو سه سال
بعد، خود کار خبرنگاری را در اخبار هفته و مجلة سباوون آغاز کردم. فهیم در
همین سال ها گپ و گفت های بیشتری با من پیدا کرد و تازه فهمیدم که او
"خائب" تخلص میکند: محمد فهیم خائب!
فهیم، پس از لیسة استقلال در ۱۳۷۰ شامل دانشکدة حقوق و علوم سیاسی کابل شد.
ذوق شعر سرودن داشت. رباعی هایی ازو را خوانده بودم. من هم چیز هایی به نام
شعر میسرودم. کم کم شعر های ما را به همدگر میخواندیم. یکسال پیشتر از
آن، یکی از شعر های او را در صفحة شعر جوانان مجلة جوانان امروز به چاپ
سپرده بودم. فهیم در آن سال ها نزد استاد حیدری وجودی مرحوم، تصوف و مولانا
میآموخت و شنیده بودم که در حلقة درسی قاری صاحب سید نذر الله ابراهیمی
نیز شامل است. قاری صاحب در منزل بیبی حاجی ثریا حکیم در کوچهای در مقابل
سفارت هند، حلقة درسی تصوف داشت. فهیم به استاد حیدری وجودی و به قاری
صاحب، ارادتی ویژه داشت. روزی از من خواست که به حلقة درس قاری صاحب برویم.
تازه پیش درب حویلی رسیده بودیم که کاوه آهنگر بیرون شد و از گپ هایش
فهمیدیم که درس تمام شده و ما دیر رسیدهایم.
کاوه آهنگر هم در محلة ما زندگی میکرد. پدر کاوه آهنگر را خدا بیامرزد، ما
او را به نام "کاکا پیژند" میشناختیم. دگروال عسکری بود، اما بسیار مهربان
و خوش برخورد و با شفقت. با آن که کاکا پیژند "دگروال صاحب محمد اصغر خان"
دوست بسیار نزدیک پدرم بود، اما دوستی ما با کاوه به دوستی پدران ما ربطی
نداشت و بیشتر از مسیر ادبیات و تصوف و برخی دیدگاه های مشترک سیاسی، به
ویژه عشق و علاقه به "آمر صاحب" عبور میکرد. من و کاوه و فهیم، در چنین
فضایی با هم دوست شدیم.
سرشناس های زیادی در منطقه
ما زنده گی می کردند. مرحوم محمد صدیق سیلانی که پسان ها وزیر حج و اوقاف
شد. مرحوم سعید افغانی، مرحوم عبدالهادی بحر از بزرگان کندهار، مرحوم
دگروال محمد ایوب الکوزی، مرحوم محمد حسن خان آبادی، و مرحوم کاکا
عبدالقدوس که پسر کاکا و شوهر همشیره آمر صاحب می شد. پسران کاکا
عبدالقدوس، همسن و سال ما بودند و فقط یکی از پسرانش که عبدالودود نام داشت
و پسان ها به نام جنرال عبدالودود ذره، شناخته می شد از ما بزرگتر بود.
خیرخانه در آن هنگام ازدحام امروزی را نداشت. مردم محله همه با هم آشنا
بودند و حتا اگر خویشاوند یکی از ساکنان محله هم به میهمانی می آمد، ما می
دانستیم که کی است و از کجا آمده است. رفت و آمد نه تنها بین همسایه که بین
هم محله ها معمول بود. از همین رو ما می دانستیم که کاکای فهیم در کجا کار
می کند. مامای او کیست و به همین گونه، آن ها هم خویشاوندان دور و نزدیک ما
را می شناختند.
تبادله کتاب ها بین من و فهیم و کاوه، معمول بود. گاه بدون آن که قرار قبلی
گذاشته باشیم در محله با همدیگر بر می خوردیم و از آسمان تا ریسمان می
گفتیم. به یادم است که روزی در یک باران بسیار تند، در حوالی سرک خشت
هوختیف با هم روبرو شدیم. کاوه یک فکاهی بسیار مشهور را گفت و از همان روز
هر سه ما به شوخی پیشوند "رئیس" را به نام های همدیگر اضافه کردیم؛ اما آن
دو دست را یکی کرده و مرا بیشتر "رئیس" صدا می زدند. پسان ها در دورة حکومت
حامد کرزی، بسیاری از دوستان ما به این گمان بودند که به خاطر ریاست دفتر
معاون اول ریاست جمهوری، مرا "رئیس" صدا می کنند، اما اصل گپ در همان فکاهی
کاوه نهفته بود.
در آغازین سال های جوانی، من و فهیم، غزل کمتر می شنیدیم. تا جایی که به
یاد دارم از آهنگ های مختار مجید به یکباره گی به شنیدن جگجیت سنگ
پرداختیم. او آهنگ های مختار مجید را تا آخر می پسندید. غزل های جگجیت سنگ
را معنا می کردیم. از آن جا که هر دو اردو را به خوبی بلد بودیم و ذوق شعر
و شاعری هم داشتیم، گاه به دقیقه های بسیار باریک غزل ها دست می یافتیم و
کیف می کردیم. رفته رفته به استاد سرآهنگ علاقه مند شدیم و هر دوی ما دوست
و شنونده استاد شریف غزل شدیم. به این ترتیب، ذوق موسیقی ما نیز بسیار
متفاوت نبود و در جهان شعر هم مولانا و بیدل را بیشتر می خواندیم. با این
تفاوت که فهیم، مولانا را بیشتر می خواند و من بیدل را.
کاوه آهنگر در این میان، مطالعات بسیار عمیق تر در تصوف داشت. سال هایی را
به یاد دارم او غرق دنیای تصوف و عرفان و قاری صاحب ابراهیمی بود. بیشتر در
خانه می بود و به مطالعة عرفان و تصوف می پرداخت. کاوه هم به دانشکدة حقوق
و علوم سیاسی شامل شده بود و به همین دلیل در دوران تحصیل، فهیم را بیشتر
می دید.
در دوران حکومت مجاهدین، پس از آن که اخبار هفته و مجله سباوون از نشر
بازماندند، گروهی از خبرنگاران و نویسنده های آن نشریه ها به فکر تأسیس
نشریه دیگری افتادند و همان شد که هفته نامة کابل به مدیریت مسوول رزاق
مأمون به چاپ رسید.
آمر صاحب با توجه به این که اطلاع رسانی غیر جانبدارانه بسیار مهم است، نه
تنها در تأسیس هفته نامه کابل، بلکه در تأسیس نشریه های دیگر مانند شهر،
هینداره، دریز و فریاد عصر، به صورت مستقیم یا غیر مستقیم کمک کرده و یا حد
اقل نظر مثبت داده بود تا از نشر شان جلوگیری نشود.
فهیم از همان آغاز، همکار هفته نامه کابل شد و دیدم که نامش "محمد فهیم
خائب محمود" شده است. من به جای روزنامه نگاری به رادیو تلویزیون رفتم و
کار مستند سازی را انجام می دادم. دو سه فیلم مستند ساختم. فهیم در صحبت
های خصوصی به من گفته بود که رزاق مأمون را در کار خبرنگاری رهنمای خود می
داند. در مورد "خائب محمود" به من گفت که استاد حیدری وجودی برایش گفته بود
که "خائب" به تنهایی تخلص خوبی نیست و "محمود" را استاد حیدری وجودی به ان
اضافه کرده بود.
پیش و بعد
از برقراری حکومت مجاهدین، ما سه تا بدون آن که خود بدانیم به گونهای منبع
معلومات، اطلاعات و در میان گذاشتن تجربه به همدگر شده بودیم. هر آنچه را
که از منابع مختلف خوانده، شنیده و آموخته بودیم، با همدگر در میان
میگذاشتیم. نشست و برخاست های جداگانة ما هم با آدم های همسن و سال خود ما
نبود. با همه بزرگان محله و سرشناس های شعر، ادبیات، ژورنالیزم و حقوق،
شناخت و آشنایی داشتیم. از عبدالهادی بحر در مورد ویش زلمیان، شنیده و با
همدگر در میان میگذاشتیم. از استادان ژورنالیزم و حقوق، از شعرا و نویسنده
های معروف، از هر کسی که چیزی میآموختیم، مشترک بود.
کاکا عبدالقدوس گاه در دوران داکتر نجیب، اخبار جبهه را به کابل میرساند.
در همان دوره زندانی شد و پس از مدتی در شام یکی از روز ها به خانة ما آمد.
به من گفت که اول یک شربت فوسفلاستین موش چاپ، بیاور. فوسفلاستین، شربت
مشهور اعصاب در آن زمان بود. کاکا مرا به این بهانه بیرون فرستاده و به
پدرم گفته بود که پیامی از رژیم دارد تا به آمر صاحب برساند، اما نمی خواهد
برگردد. او میدانست که آمر صاحب پیشنهاد رژیم را رد میکند و همان شد که
از کابل رفت و در جبهه باقی ماند.
کاکا عبدالقدوس، کاکای کاوه بود و بعد ها در دوران مقاومت، خسر فهیم دشتی
شد. به این گونه، دوستی ما سه نفر نزدیکتر شده بود.
ما در راکتباران کابل هم با هم میبودیم. روزی فهیم با یک موترسایکل بلند
تر از حد معمول به دنبالم آمد و گفت که به دانشگاه برویم. از خیرخانه تا
دانشگاه، راه کمی نیست. از راه بادام باغ به گردنة باغ بالا، و از آن مسیر
به سمت سیلو و بالاخره دانشگاه رفتیم. فهیم بی اندازه تیز میراند. من
دستانم را به دور کمر او حلقه کرده بودم و پیوسته میگفتم، فهیم کمی آهسته
بران. راکت های کور به هر محلی که از آن عبور میکردیم، دورتر از سرک و در
میان خانه ها و کوچه ها اصابت میکرد. فهیم فرصت دیدن محلات اصابت راکت ها
را نداشت. مجبور بود مسیر سرک را ببیند. من که این فرصت برایم میسر بود،
بیشتر ترسیده بودم. فهیم حتا نپذیرفت که از نیمه راه برگردد و گفت که امروز
قصد کرده ام تا یک بار منطقة فاکولته را ببینم که نروم چاره ندارد! این
نخستین بار نبود که تهور و شجاعت او را یادداشت کردم. یادم است که گاه در
اوضاع و احوال مشابه میگفت:
- رئیس! مردن را خو میمُریم، همو را چرا به خوبشی نمُریم؟
از "خوبشی" منظور او شجاعت و دلیری بود.
فهیم تا پایان با هفتة نامة کابل ماند؛ تا آن گاه که آن نشریه مصادره
گردید. آخرین کار فهیم در هفتة نامة کابل، پس از مدیریت بخش خبر و
خبرنگاران، معاونیت آن نشریه بود.
پس از بسته شدن هفتة نامة کابل، من با یک کمپیوتر و پرنتر ساده که هر دو را
با بطری و مولد برق روشن میکردم، نشریة بالاحصار را در قطع بسیار کوچکتر
اساس گذاشتم. با آن که هیأت تحریر ما سرشناس ترین چهره های مطبوعات کشور
بودند، اما شرایط امنیتی و هم چنان وضعیت اقتصادی، اجازه نمیداد تا به
همدگر برسیم و حتا نشست های منظم هیأت تحریر را برگزار کنیم. دفتر نشریة
بالاحصار درست در همان محل هفتة نامة کابل، موقعیت داشت. جایی که امروز
مرکز تجارتی داوودزی اعمار شده است.
فهیم در این دوره، معاون هفته نامة بالاحصار بود. کاوه آهنگر، عضویت هیأت
تحریر را داشت. پسان ها داکتر مصطفی مستور هم با ما یکجا شد و بالاحصار طنز
و کارتون را به گونة نشریة مستقل اساس گذاشتیم که بسیار خوب درخشید.
عبدالحفیظ منصور که در آن دوران ریاست آژانس باختر را داشت، روزی به طنز به
من گفت:
- کسی که تمام "کابل" را بگذارد و "بالاحصار" را بگیرد، معنایش معلوم است.
منظورش از کابل، همان هفته نامة کابل و از "کسی" نه من، بلکه "آمر صاحب"
بود. او می خواست به گونه ای بگوید که شما جانشین هفته نامة کابل هستید؛
اما ما امکانات هفته نامه را نداشتیم. فقط یکی از ماشین های چاپ هفته نامه
فعال بود که آن هم قطع کوچکتر را چاپ می توانست. راه پاکستان بسته بود و
ترمیم ماشین ها ناممکن. غیر از این که کرایة ساختمان را نمی پرداختیم و
کاغذ چاپ و تیل جنراتور ما مجانی بود، باقی مصارف هفته نامه را از فروش
نشریه تأمین می کردیم.
بالاحصار با آن که کیفیت هفته نامة کابل را نداشت، اما در بازار بی رسانة
کابل، جایی برای خودش پیدا کرده بود. جنرال نعیم وردک، لوی درستیز آن دوره،
روزی مرا در جایی دید و تا فهیمد که مدیریت مسوول نشریة بالاحصار را دارم،
گفت:
- روز های پنجشنبه همیشه معطل می مانم. تا نشریه را از بازار نگیرم خانه
نمی روم.
دوستان زیادی با بالاحصار همکاری داشتند. بسیاری آنان در آژانس باختر ریاست
بخش های مختلف را به عهده داشتند. صدیق الله توحیدی، افسر رهبین، نقیب
بیان، بسم الله جویان، صبور رحیل، و شماری دیگر که با مریم جدیر و میترا
عاصی و گمان می کنم خانم منیژه باختری، نام های شان در هیأت تحریر نشریه می
درخشید.
در همان شب روز، با آن که کابل خط اول جنگ بود، نخستین قانون مطبوعات کشور
نافذ شد و به چاپ رسید. این که وزیر اطلاعات و فرهنگ دوران دولت انتقالی
تحت ریاست حامد کرزی، خود را طرح کنندة نخستین قانون مطبوعات در کشور
میداند، اصلا درست نیست. به اساس آن قانون، ما ناگزیر بودیم نشریه
"بالاحصار" را در وزارت اطلاعات و فرهنگ به ثبت برسانیم. من صاحب امتیاز و
مدیر مسوول شدم و فهیم خائب محمود هم معاون نشریه.
یکی از ریاست های امنیت وقت بار ها فشار آورد تا به منظور ثبت به آن جا نیز
مراجعه کنیم. ما جوانان بسیار سخت سر بودیم و تن به این کار نمی دادیم که
خلاف قانون است و در قانون نیامده است. پسان ها اطلاع حاصل کردیم که آن
ریاست یک غرفة متحرک سگرت را در دم دروازة دفتر ما قرار داده تا از تمام
رفت و آمد ها اطلاع حاصل کند. فهیم و داکتر مصطفی نظر دادند تا متن آدرس را
که در هر شماره به چاپ می رسید، تغییر بدهیم و همان شد که نوشتیم:
«آدرس: چهارراهی ملک اصغر، مقابل وزارت پلان، عقب غرفة سگرت»
با این طنز می خواستیم به آنان بفهمانیم که ما به راز موجودیت غرفة سگرت در
دم دروازة دفتر خویش پی برده ایم.
روزی، کاوة آهنگر، چیزی در مورد شهردار/شاروال آن وقت نوشت. شاروال به
دنبال ما افتاد. به ما پیام دادند که شاروال به محافظان خود دستور داده است
که ما را پیدا کرده و نزد او ببرند. مرحوم معلم نعیم، رئیس ادارة هفت امنیت
آن وقت نیز که پسان ها از نزدیکترین دوستان ما شد، با شاروال هماهنگی داشت.
روزی نزد عبدالحفیظ منصور رفتم. او به معلم نعیم تیلفون کرد تا معلوم کند
که قضیه چیست. منصور به شوخی به من گفت:
- ترا می پالند! بگویم برایش که در دفتر من نشسته؟
دفتر آژانس باختر تا شاروالی کابل، فاصلة زیادی ندارد. وقتی از آن جا بیرون
شدم و میخواستم به طرف دفتر نشریه بروم، با دو سه رئیس آژانس باختر همراه
بودم که آنان از پشت پنجره های احاطهی شاروالی با شاروال، سلام علیک
کردند. شاروال مرا به چهره نمیشناخت، اما روسا از قصه خبر بودند. وقتی از
شاروال جدا شدیم، هر سه میخندیدند که ترا میپالد و در چند قدمی خود ندید.
با دلداری هایی که فهیم میداد، نه پروای شاروال را کردیم و نه هم از ریاست
هفت امنیت را و نه هم نشریه را در جایی به غیر از اطلاعات و فرهنگ ثبت
کردیم. از هر کسی و هر مرجعی که میخواستیم انتقاد میکردیم. کوشش نهایی به
خرج میدادیم تا "بالاحصار" در پخش اخبار و دیدگاه ها مستقل باشد. طالبان
که ظهور کرده بودند به حوالی کابل نزدیکتر میشدند.
چندی از کار ما در هفته نامه بالاحصار نگذشته بود که یکی از هفته نامه های
دیگر کابل به کمک چند تا سرشناس و افراد رده های اول مجاهدین بر ما فشار
آورد تا ساختمان دفتر را به ایشان بسپاریم. فشار آنان روز به روز زیادتر
شده می رفت. داکتر عبدالله مامای فهیم، رئیس دفتر وزارت دفاع، در کابل
نبود. من و فهیم ناگزیر شدیم نزد آمر صاحب در کلوپ جبل السراج برویم. این
بار چهارم بود که آمر صاحب را پس از ورودش به کابل می دیدیم.
به کلوپ رفتیم و پس از انتظار، آمر صاحب ما را پذیرفت. جنرال عتیق الله
بریالی و انجنیر صاحب محمد اسحاق هم آن جا بودند. آمر صاحب در ضمن آن که
کار های خود را انجام می داد، از من و فهیم هم می شنید و نظر داشت که مطبعه
به جبل السراج انتقال یابد. من و فهیم پافشاری داشتیم که بهتر است مطبعه در
کابل باشد. بالاخره آمر صاحب موافقه کرد، اما به ما گفت که با انجنیر صاحب
اسحاق هم به صورت جداگانه ببینیم. پس از ملاقات با انجنیر صاحب اسحاق که
چندان با جبین کشاده پذیرفته نشدیم، به کابل برگشتیم.
در کابل عزیز مراد سخنگوی ریاست دولت ما را فراخوانده بود. به او معلومات
درست نداده بودند و او نیز می خواست دفتر نشریه را به همان هفته نامة دیگر
واگذار شویم. من و فهیم به خانة عزیز مراد رفتیم. او در حالی که در حویلی
خود قدم می زد، گفتنی های ما را شنید. همین که فهمید آمر صاحب موافق است که
دفتر پیش ما باشد، گفت بروید به کار تان ادامه بدهید؛ ورنه پیش از آن پیام
داده بود که کلید را بسپاریم.
عزیز مراد مرحوم که در سقوط طیاره در بامیان به شهادت رسید، شخص حلیم و
آرام بود. ما فهمیده بودیم که چند تا از سرشناسان، اطلاعات نادرست به او
رسانیده اند و همان شد که با شنیدن حرف های ما قانع شد و دیگر تا سقوط کابل
به دست طالبان، دفتر بالاحصار که در اصل خانة سلطان محمود از محمدزایی ها
بود، در اختیار ما باقی ماند.
بالاخره طالبان به کابل رسیدند و جمع ما پراکنده شد. فهیم با خانواده به
پنجشیر رفت. من حدود بیست روز را در کابل ماندم تا که راه برون رفت پیدا شد
و به پاکستان رفتم. تمام این مدت را با هم در تماس بودیم. پیامش در مقابل
یک تقاضای من این بود که هر جا هستی، همان جا باش. زنده گی در پنجشیر به
گونه ای نیست که تو تابش را را آورده بتوانی.
پسان ها خبر ازدواج او رسید. فهیم داماد کاکا قدوس شده بود. چندی بعد نام
فهیم را در پایان یک فیلم مستند خواندم. فکر می کنم که آن فیلم "پروندة
تجاوز" عنوان داشت. از فهیم خائب محمود، فهیم دشتی شده بود. محلة فهیم شان
را در پنجشیر، دشتک می نامند.
سال های دشوار مقاومت سپری شد و در ۲۰۰۱ بود که من و فهیم و کاوه باز در
کابل با هم دیدیم. کاوه مدتی را در تاجیکستان سپری کرده و دفاتر رسانه یی و
اطلاع رسانی جبهه را فعال نگه داشته بود. هر کدام از روزگاری که بر ما رفته
بود، می گفتیم. یادم است که کاوه از این که باری آمر صاحب بر حسب تصادف
نماز شام را به امامت او ادا کرده بود، بسیار خرسند بود.
از شهادت آمر صاحب گفتیم و شنیدیم. دشتی در آن حادثه به شدت زخم برداشته
بود که مداوای او به کمک انجمن گزارشگران بدون مرز در تاجیکستان و بعد در
فرانسه انجام یافت. آثار سوختگی در دست هایش به جا مانده بود. کاوه تسبیح
خون آلود آمر صاحب را با خود داشت که در گوشة اتاق خود آویزان کرده و حاضر
نبود به هیچ بهایی آن را حتا به لمس کردن به کسی بدهد.
دشتی، بار دیگر هفته نامة کابل را اساس گذاشت و این بار آن را با صفحات
رنگی به چاپ می رساند. همه در ساختمان دفتر آیینه، محلی که اکنون گلبهار
سنتر است، فعالیت داشتند. کاوه آهنگر در بخش کورس های تصویربرداری تدریس می
کرد. نخستین گروه خبرنگارانِ عکاس را آنان به جامعه تقدیم کردند.
قرار شد اتحادیة آزاد ژورنالیستان افغانستان ایجاد شود. دشتی، توحیدی،
رهبین، مینوی، سیامک هروی، و دوستان فراوان دیگر مرا تشویق کردند تا در
انتخابات اتحادیه نامزد ریاست شوم. انتخابات در کانتیننتال و زیر نظارت چند
نهاد از جمله کمیسیون حقوق بشر و آرتیکل ۱۸ برگزار شده بود. به حمایت همین
دوستان، انتخابات را ما بردیم؛ اما وزارت اطلاعات فرهنگ در برابر ما قرار
گرفت. تازه متوجه شدیم که چند سازمان غیرحکومتی خارجی دخیل در امور آزادی
بیان نیز به جای انتخابات از اعمال سلیقه جانبداری می کنند. سیامک هروی که
مدیر مسوول روزنامة دولتی انیس بود، با وجود مخالفت وزیر و معین نشراتی
وزارت اطلاعات و فرهنگ، مصاحبة طولانی با من انجام داد و با دشتی و توحیدی
از آزادی اتحادیه حمایت می کردند.
نشریة "رسانه" را به عنوان ارگان نشراتی اتحادیه به چاپ سپردیم. فهیم دشتی،
منشی اتحادیه شد. تلاش داشتیم تا از آزادی بیانی که وزارت اطلاعات و فرهنگ
آن را بیشتر از دیگران داد می زد، حمایت کنیم؛ اما وزارتی که توسط غرب آمده
ها رهبری می شد، از این که ما با مجاهدین همکار بودیم، با تمام قوت دست به
تخریب اتحادیه زد.
من که در ۱۳۸۲ همزمان به کار مشاوریت یکی از پروژه های بانک جهانی در وزارت
صحت، مشغول بودم، از آن جا به دفتر معاون اول رئیس جمهوری رفتم. گاه پیاده
از صدارت تا دفتر فهیم دشتی می رفتم و با هم از وضعیت می گفتیم. شوخی می
کردیم. جدی می شدیم. همیشه به شوخی مرا طعنه می داد که هر برادرم یک دوره
رفیق تو بوده و این فقط من بودم که تاب آوردم.
راستش از آن سال به بعد، همدیگر را هیچ گاهی به نام صدا نکرده ایم. نام های
شوخی آمیز استفاده می کردیم. "رئیس" که خود آگنده با شوخی بود، محترمانه
ترین لقبی بود که استفاده می شد.
در این دوره، برشنا نظری و عبدالولی ولید، رفیع جان مجددی، و تعدادی از
دوستان دیگر، نزدیکترین همکاران دشتی و هفته نامة کابل بودند. عزیز الله
نهفته هم در همان چهاردیواری "آیینه" دفتر خود را داشت. من گاه گاه برای
هفته نامه تحلیل می نوشتم و یا ترجمه هایی را به چاپ می سپردم.
در این زمان سه اتحادیه ژورنالیستان در کابل وجود داشت. اتحادیة آزاد
ژورنالیستان، اتحادیه ملی ژورنالیستان و اتحادیة سراسری ژورنالیستان
افغانستان. من، دشتی، توحیدی، استاد زریاب، حامد نوری مرحوم، داکتر محمود
حبیبی مرحوم، مستقیم و غیر مستقیم با هم در تماس و طرفدار یکجا شدن هر سه
اتحادیه بودیم. از آن جا که من در دستگاه حکومت شامل کار شده بودم، به
سفارش دشتی از ریاست اتحادیة آزاد ژورنالیستان افغانستان استعفا دادم. دشتی
در آغاز سخنگوی اتحادیة ملی ژورنالیستان شد که از ادغام هر سه اتحادیه به
میان آمده بود و در پایان ریاست اجرائیة آن را به عهده داشت.
هفته نامة کابل بنابر مشکلات اقتصادی مسدود شد. دشتی در کنار سایر کار ها
به تحلیل های سیاسی در رسانه ها و بیشتر در تلویزیون طلوع می پرداخت. کتاب
"لحظة فاجعه" را در مورد حادثة شهادت آمر صاحب نوشت. کتاب "دور و نزدیک آمر
صاحب" ازو به چاپ رسید. در آن کتاب در یکی دو خاطره که من با او بودم،
اندکی به خطا رفته بود. وقتی برایش یاد کردم، گفت در چاپ های بعدی اصلاحش
کن. البومی از تصاویر آمر صاحب را از طریق بنیاد به نشر سپرد. در کورس های
خبرنگاری تدریس کرد و نسلی از خبرنگاران و تصویربرداران جوان را به جامعه
تقدیم کرد.
از ۱۳۸۴ یا ۲۰۰۳ ما از کار خبرنگاری بریدیم، اما او با پذیرش دشواری های
امنیتی و اقتصادی، به این مسلک به گونة عاشقانه دوام داد و با توحیدی،
مطهر و مولانا عبدالله نزدیکتر شد و هر چهار تا به استاد زریاب نزدیک شدند
فهیم دشتی پس از آن با رسانه های مختلف در افغانستان کار کرد. دوستی ما اما
با وجود بخش و رشته های مختلف کاری، مانند گذشته به جای خود بود. همیشه با
هم شوخی می کردیم، کوشش می کردیم همدیگر را با شوخی ها به تنگ بسازیم، اما
هیچ گاه در تمام این دوره یک بار هم کار ما به جدل و جنجال نکشید. بسیار که
او را به تنگ می ساختم، می گفت:
- رئیس! چه بگویم، تو آدم شدنی نیستی
و پاسخ من این بود:
- تو خو خوب آدم هستی.
و بعد می خندیدیم.
به یاد دارم که وقتی در لندن بودم ازو خواستم که کسی می آید و چیزی باید
برایش بفرستم. پس از پافشاری زیاد پذیرفت و گفت جاپان می روم، یک جوره بوت
روان کن.
دشتی بوت هایی می پوشید که بیشتر به کوه گرد ها می ماند. هر بوتی را که به
آن شکل می دیدیم، می گفتیم بوت های دشتی!
دو جوره از عین بوت برایش فرستادم. با من تماس گرفت و گفت:
- رئیس! تشکر بوت ها رسید، اما یک جوره گفته بودم.
- مه هم یک جوره فرستادم.
- نی بابا! دو جوره اس.
- نی، نیس.
- به خدا دو جوره اس.
- اشتباه کده باشی.
- پیش رویم اس و میگی اشتباه کده باشی.
- اشتباه کدی! چهار لنگ اس، اما به تو یک جوره!
شوخی مرا به زودی دریافت و گفت:
- رئیس! مه خو میگم آدم نمیشی!
این شوخی را به بسیاری از دوست های ما قصه می کرد و با هم می خندیدیم.
پسرم شاید حدود سه سال داشت که فیلم هندی مقدر کا سکندر، را در تلویزیون
دید. با کشته شدن امیتابهـ بچن، محشر به پا شد. پیهم گریه می کرد. شامگاهان
بود. او را به کوچه بردم تا آرام شود. دشتی پیشروی ما آمد و قضیه را برایش
گفتم. پسرم تازه آرام شده بود که پایش با سگرت دشتی سوخت. دوباره گریه را
شروع کرد و برعلاوة مقدر کا سکندر، گریة سوختن با سگرت هم آغاز یافت. دشتی
گفت بیا فیلم امر اکبر انتهونی را به کرایه بگیریم. ببر در ویدیو ببینید و
بگو پس زنده شد. همان کار را کردیم و او آرام شد و می گفت:
- نیتوبچه پس زنده شده
دشتی از غرور بسیار بلند برخوردار بود. به یاد دارم که معاونت لوی سارنوالی
را چند سال پیش رد کرد. با هم در این مورد زیاد بحث کردیم، بالاخره گفت:
- تا مامایم در دولت است اگر کار کنم همه می گویند که به اعتبار مامایش کار
گرفته.
جاوید لودین، وقتی معین سیاسی وزارت خارجه بود، به من گفت که دشتی با
استعداد و توانا است. او را به وزارت خارجه بیاوریم. دشتی این پیشنهاد را
هم به عین دلیل رد کرد.
دشتی با دوستان و همکارانم هم دوست شده بود. محمد جان فرزام از همکارانم
بیشتر با او صمیمی بود. در سویدن که با هم بودیم مرا به بازی سنوکر دعوت
کرد. گفتم هیچ گاه بازی نکرده ام. حتا نمی دانم کدام دانه را پس از کدام
دانه، انتخاب کنم. پافشاری کرد و بازی را در در حضور تعدادی از دوستان آغاز
کردیم. در پایان، چهار دانه باقی ماند و گفت:
- رئیس! دگه راه نداری. یا باید همه را خانه کنی و یا باختی.
مطمین بود که نمی توانم این کار را کنم، اما برخلاف اطمینان او، همه دانه
ها به نوبت و از فاصله های دور و در یک تصادف صد در صد خانه شدند و دشتی
باخت. پس از آن با او بازی نکردم و گفتم باشد که همین رقم باختگی باشی. در
کابل اما چند مرتبه مرا شکست داد و به گفتة خودش: شکست مفتضحانه!
با برگشت من به کابل، نشست و برخاست های ما بیشتر شده بود. در کنار آن که
در اتحادیة ژورنالیستان مصروف بود، با دفتر سیاسی احمد مسعود آمر جوان، هم
بسیار کار می کرد. از صحبت ها با او دریافته بودم که به احمد مسعود، درست
به اندازة آمر صاحب وفادار است و به همان پیمانه احترام احمد مسعود را هم
با وجودی که خود بزرگتر بود، داشت.
یک شب پیش از سقوط کابل بود که حوالی ساعت ۱۱ زنگ زد و گفت:
- کجاستی رئیس؟
- جایی هستم که تو آمده نمی توانی.
- هر جا باشی می آیم.
- با دو تا دوستانم یاسین نعیمی و جاوید بهادری در حویلی رستورانت هرات در
شهر نو نشسته ایم.
- آمدم خی.
دیری نگذشته بود که دشتی آمد. نشست و چای خوردیم و قصه ها کردیم. کتاب "جان
خرابات" را به خودش و چند دوست ما دادم که دشتی را بیشتر و زودتر می دیدند،
اما می دانم که این بار به همدیگر نرسیدند.
یکشنبه ۱۵ اگست کابل سقوط کرد. چهار شنبه با همدیگر تماس تیلفونی گرفتیم.
هنوز کابل بود. دو ساعت بعدتر، باز تماس گرفت و گفت که به پنجشیر رسیده و
مشکلی در راه ندیده است.
دشتی می دانست که رفتنش به احتمال زیاد برگشت ندارد. این را پنهان هم نمی
کرد. می گفت همین راه را انتخاب کرده است و باید همه بدانند که او آگاهانه
به این راه رفته است.
دشتی، همین گونه بود. هر خطر را آگاهانه می پذیرفت. کار خبرنگاری به گونه
ای که او انجام داد، خالی از خطر و صدمه نبود. او از جانش در راه نهادینه
ساختن آزادی بیان، مایه گذاشت. دشتی، نماد عدالت طلبی و عشق به آزادی بیان
در نسل خود است.
...و اما من و دوستانش، هیچ گاه به این فکر نبودیم که بچه گک موطلایی
خیرخانه را روزی این گونه از دست بدهیم. با آن که در این موارد اصلا صحبت
نکرده بودیم، اما:
همی گفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد
دریغا! من شدم آخر، دریغاگوی خاقانی
این یادداشت و یادوارهی کوتاه را فقط به منظور یادبود دوستانه نوشتم. دشتی
و کارنامه هایش به این می ارزد که کتابی در مورد او چاپ شود و من و کاوه
آهنگر عهد بسته ایم که این کار را انجام بدهیم.
پایان
|