خشکسال آمد و حیرانی و ویرانی ها
باغ خشکید و خوشی های ثمر یادم رفت
شب چنان تیره چنان چيره که در چنبره اش
روز کوچید ز تقویم و سحر یادم رفت
پای بشکست و تمنای سفر زایل شد
چمدان پر شد از اندوه و سفر یادم رفت
حافظه پُر شده از خاطره های جانکاه
غیر دل مردگی هر چیز دگر یادم رفت
غزل ام مرثیه شد شعر به بن بست رسید
غرق شب شد قلم و ذوقِ هنر یادم رفت
آرش آذیش
|