شُش هایم مسمومِ
باروت و دهشت در هرات
قلب ام در قطغن زمین
ویران از وحشت و کین
روح و روان من
در لشگرگاه و قندهار و ارزگان
در آن گستره ی خون و خشونت سرگردان
ترا چه می شود آخر، زادگاه نفرینی ام
آن کشتزاران پر حاصل از زهر و زقوم
و دریاباران کجاوه ی آبیِ کشتگان ات
به کجا می رود این مصیبتستان؟
از هیمه ی چه معصیتی
شعله ور است این دوزخ
این آسیاب
با این تندی که زندگی آرد می کند
با چه جوباری از خون به چرخ است؟
از کجا از که شفقت گدایی کنم
برای کودکان ات
ترحم گدایی کنم
برای سالمندان بیمار ات
تا سقف چه فریادی
برای جوان ات گلو پاره کنم
از کجا شعور گدایی کنم
برای انبوه کور مغزان ات؟
وقتی جهالت تنها متاع محبوب است
جنایت تنها زهرمایه ی انبار شده
و خیانت که به إسراف
مصرف دارد و بازاری گرم
از کجای این پوچستان
شرم دریوزه کنم
به ژاژخایی پهلوانیم
دهان دوچند شانه ها پهنا می یابد
وقتی از ننگنامه ی
پنج هزار ساله مان میلافیم
این کهف نشینان
از کجای تاریخ به این جا پرتاب شده اند
با سکه ی ناچلِ داقیانوس در کف
که ایمان به شعور تسعير می کنند
نه نای نوشتن
نه سودای ماندن
نه پروای مردن...
آرش آذیش
|