کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

              

    

 
دانش یا خرد

 


مرد خود را بسیار عالم می دانست. به نظر او دانش اساس زندگی است. می گفت، زندگی بدون دانش بدتر از مردگی است. دانش او در بارۀ یک موضوع و دو موضوع نبود، بلکه در زمینۀ بسیاری از موضوعات اطلاعاتی داشت. با اطمینان کامل در بارۀ اتم، کمونیسم، ستارگان، تغییراتی که سالانه در جریان آب رودخانه ها حادث می شود، در بارۀ تغذیه و نوع غذاها، در بارۀ تراکم جمعیت و خیلی چیزها صحبت می کرد. به طور عجیبی نسبت به دانش خود مغرور بود؛ و مثل یک "شومن" و هنرپیشۀ ماهر دیگران را ساکت کرده و همه او را با دیدۀ احترام می نگریستند. دانش برای ما چه هیبتی دارد! چه حرمتی برای آدم صاحب دانش قایلیم!
مرد طوری انگلیسی صحبت می کرد که فهمیدن آن گاهی مشکل می بود. هرگز از کشور خودش بیرون نبوده، ولی کتاب خارجی زیاد داشت. نسبت به دانش نوعی حالت اعتیاد پیدا کرده؛ همان گونه که شخص دیگری نسبت به مشروب یا چیزهای دیگر اشتها و عادت پیدا می کند.
"اگر خرد دانش نیست پس چیست؟ چرا شما می گویید انسان باید دانش را سرکوب و موقوف کند؟ آیا دانش لازم نیست؟ اگر دانش نبود ما الان کجا بودیم؟ هنوز مثل آدمهای بدوی زندگی می کردیم، هیچ چیز از دنیای خارق العاده ای که اکنون در آن زندگی می کنیم نمی دانستیم. بدون دانش زندگی در هیچ بعدی ممکن نیست. شما چه اصراری دارید که بگویید دانش مانع شناخت است!؟"


دانش انسان را شرطی می کند، در قالب فرو می برد. دانش موجب آزادی نمی شود. انسان ممکن است هواپیما بسازد و در ظرف چند ساعت از این سر دنیا به آن سر دنیا برود، ولی این آزادی نیست. دانش عامل خلاقّیت نیست، زیرا دانش یک چیز پیوسته و مستمر است، مبتنی بر دانستیهای قبلی است؛ و چیزی که پیوسته است هرگز نمی تواند به ناشناخته، به ژرفای غیرقابل سنجش و به رازهای ناگفته و نانوشتۀ زندگی راه یابد. دانش مانع ناشناخته است، مانع زیستن در کیفیتی بی حد و مرز است. ناشناخته هرگز در دامن شناخته جای نمی گیرد؛ شناخته همیشه حرکتی است به گذشته. گذشته بر حال و بر ناشناخته سایه می افکند. بدون آزادی و بدون باز بودن ذهن، شناخت وجود ندارد. شناخت به وسیلۀ دانش حاصل نمی شود. در وقفه بین کلمات و فکرها است که شناخت وجود دارد. این وقفه سکوتی است که به وسیلۀ دانش زوال نمی یابد ــ وقفه ای که در آن ذهن باز است، سنجش ناپذیر است، غیر متعیّن است.
"آیا دانش مفید نیست، ضروری نیست؟ بدون دانش اکتشاف چگونه ممکن است؟"
کشف هنگامی تحقق می یابد که ذهن فارغ از قیل و قال دانش است؛ در غیبت دانش و دانستگی ذهن ساکت است، باز و بدون مرز است و تنها در این کیفیت است که کشف و شهود ممکن است. بدون تردید دانش در یک بُعد مفید است و در بُعد دیگر بسیار مخرب. هنگامی که دانش وسیلۀ بزرگ کردن و باد کردن "خود" می شود زیان بار است، منجر به تفرّق و خصومت می گردد. گسترش "خود" موجب انشقاق و زوال یگانگی و یکپارچگی می گردد. دانش از یک جنبه ــ اگرچه آن هم ذهن را شرطی می کند ــ لازم است؛ دانش تکنیکی، دانش زیان وغیره. شرطی بودن در ارتباط با زندگی برونی و فیزیکی لازم است، وسیلۀ تامین زندگی است، ولی وقتی شرطی بودن به امور روانی تسرّی می یابد، وقتی دانش به صورت ابزار لذت و ترضیۀ نفس در می آید قطعاً منجر به تضاد، ستیز و آشفتگی می گردد.
گذشته از این، منظور شما از "دانستن" چیست؟ شما واقعاً و عملاً چه چیز می دانید؟
"من در بارۀ خیلی چیزها می دانم."
منظور تان این است که اطلاعات زیادی دارید، مفروضاتی در بارۀ خیلی چیزها دارید. در بارۀ بعضی حقایق استنباطاتی دارید؛ یعنی چه؟ آیا اطلاعات بر فاجعه آمیز بودن جنگ مانع بروز جنگها می گردد؟ من مطمینم که شما اطلاعات زیادی در بارۀ اثرات و نتایج شخصی و اجتماعی خشم و عصبانیت دارید، ولی آیا این اطلاعات به خشم، نفرت و خصومت شما پایان داده است؟


"دانش در بارۀ اثرات جنگ ممکن است بلافاصله جنگها را پایان ندهد، ولی نهایتاً به ایجاد صلح می انجامد. مردم را باید تعلیم داد، باید به آنها اثرات جنگ و ستیز را نشان داد."
مردم یعنی خود شما و دیگری. شما این همه دانش و اطلاعات دارید، ولی آیا اینها به کاهش جاه طلبی، خشونت و خودمرکزیت شما کمک کرده اند؟ آیا به صرف مطالعۀ تاریخ انقلابات و ماجرای نابرابری انسانها و اینجور چیزها، شما از احساس خودبرتربینی و خودمهم بینی رها شده اید؟ آیا دانش وسیع شما در بارۀ رنجها و بدبختیهای زندگی در شما احساس عشق به وجود آورده است؟ گذشته از این، آنچه ما می دانیم چیست؟ نسبت به چه چیز دانش داریم؟
"دانش حاصل تجربه ای است که انسانها طی سالها اندوخته، خاطرات و تجربیات انباشته و پنهان، خواه از طریق وراثت حاصل شده باشند یا خود انسان آن را به دست آورده باشد؛ راه بر، رهنما، جهت دهنده و شکل دهندۀ اعمال ما هستند. این خاطرات نژادی یا فردی لازم اند، زیرا به انسان کمک می کنند ، او را حفاظت می کنند. حالا شما می خواهید چنین دانشها و تجربیاتی را کنار بگذارید؟"


عملی که به وسیلۀ ترس شکل و جهت می یابد ابداً عمل نیست. عملی که نتیجۀ استنتاجات و پیش داوریهای نژادی است یا مبتنی بر ترس و امید و توهم است عملی است شرطی؛ و همانطور که گفتیم، هر حرکت شرطی منجر به تضاد، رنج و اندوه بیشتر می گردد. شما به عنوان یک "برهمن" و بر اساس سنتهایی که قرنها در این آیین رایج بوده شرطی شده اید. اکنون واکنش شما نسبت به محرک ها، رویدادها، تغییرات و تضادهای اجتماعی ریشه در شخصیتی دارند که به عنوان یک برهمن شرطی شده است. شما براساس شخصیت شرطی خود، براساس تجربیات و دانشهای گذشته واکنش نشان می دهید، بنابراین هر تجربۀ جدید به تشدید شرطی بودن شما کمک می کند. تجربه بر اساس یک عقیده و ایدئولوژی چیزی جز تداوم همان عقیده نیست. چنین تجربه ای فقط عقیده را تقویت می کند. عقیدۀ عامل تفرق و جدایی است، بنابراین تجربۀ شما ــ که مبتنی بر یک ایده، الگو و قالب است ــ منجر به جدایی بیش از پیش شما می گردد. تجربه در شکل دانش، در شکل اندوختن چیزهای روانی فقط ذهن را شرطی می کند، در این صورت تجربه شکل دیگری از خودبزرگ کردن است. دانش یا تجربه در بُعد روانی مانعی است در طریق شناخت.


"آیا ما بر اساس عقاید و باورهایمان تجربه می کنیم؟"
بله، این واقعیتی است کاملاً واضح؛ این طور نیست؟ افراد به وسیلۀ چیزهای جامعۀ خاص خود شرطی می شوند. افراد یک جامعه به یک چیز اعتقاد دارند، افراد جامعۀ دیگر به همان چیز اعتقاد ندارند؛ افراد یک جامعه اختلاف طبقاتی را قبول دارند، افراد جامعۀ دیگر ندارند. تجربۀ افراد هر دو اجتماع بر اساس باورهای خاص خود شان است و این تجربه مانعی است برای تحقق تجربۀ ناشناخته، حقیقت و ماوراء. دانش و تجربه، که عبارتند از خاطره، در یک بُعد مفیدند. اما تجربه به عنوان وسیلۀ تقویت "نفس" منجر به وهم و پندار می گردد، منجر به تضاد و رنج می گردد. و ما چه چیز را می توانیم بشناسیم در حالی ذهن مان انباشته از تجربه، خاطره و دانش است؟ وقتی "دانستگی" هست تجربه کردن نیست. دانستگی مانع تجربه کردن است. شما ممکن است نام گلی را بدانید، ولی آیا می توانید به وسیلۀ این دانستن واقعیت گل را تجربه کنید؟ ابتدا تجربه کردن هست، بعد نامگذاری آن فقط به تقویت "تجربه" کمک می کند. نامگذاری مانع تداوم تجربه کردن می شود. برای این که حالت تجربه کردن وجود داشته باشد ذهن باید فارغ از نامگذاری، انباشتن و فعالیت حافظه باشد.
دانش همیشه سطحی است؛ و آیا چیز سطحی می تواند به عمق رخنه کند؟ آیا ذهن ــ که حاصل دانسته ها است، که گذشته است ــ هرگز می تواند به ورای انعکاسات خودش برود؟ برای کشف، ذهن باید از تصویر سازی و برون فکنیِ تصاویر ساختۀ خودش باز ایستد. بدون برون فکنی یا فرافکنیِ چیزهای خودش ذهن وجود ندارد. دانش ــ یعنی گذشته ــ فقط می تواند چیزی را از خود ساطع کند (یا بگوییم "فرافکند") که خودش آن را می شناسد، که در حیطۀ دانستگی است. ابزار دانستگی هرگز نمی تواند کاشف باشد. برای کشف، دانستگی باید متوقف گردد، برای تجربه کردن تجربه باید متوقف گردد. دانش مانع شناخت است.
"بدون دانش، بدون تجربه و خاطره چه چیزی برای ما باقی مانده است؟ در آن صورت ما هیچ چیز نیستیم."
آیا در حال حاضر شما چیزی بیشتر از همان "لاچیز" ید؟ وقتی می گویید "بدون دانش ما هیچ چیز نیستیم" دارید صرفاً لفاظی می کنید، نظریه پردازی می کنید، بی آن که آن حالت را تجربه کنید؛ غیر از این است؟ نفس چیزی که بیان کردید حکایت بر احساس ترس می کند؛ ترس از عریان بودن. بدون اندوخته ها شما هیچ چیز نیستید ــ و آن "هیچ نبودن" حقیقت است. و چرا ما آن "هیچ" نباشیم؟ چرا این تظاهرات، نمایشات و ظاهر سازیها باید باشد؟ ما بر "هیچ" لباسی از اوهام، خیالات، امیدها و انواع ایده های دلخوش کن پوشانده ایم؛ ولی زیر این پوششها هیچ چیز وجود ندارد. این یک ادعای فلسفی انتزاعی و موهوم نیست، بلکه واقعاً هیچ چیز وجود ندارد و تجربۀ "هیچ بودن" آغاز خردمندی است.


ما چقدر از گفتن "نمی دانم" شرم داریم! ندانستن را زیر پوشش الفاظ و اطلاعات پنهان می کنیم! شما واقعاً همسر خویش را نمی شناسید، همسایۀ خویش را نمی شناسید؛ و چگونه می توانید بشناسید در حالی که خویشتن خود را نمی شناسید!؟ شما مقدار زیادی اطلاعات و توصیفات در بارۀ خود دارید، ولی نسبت به "آنچه هستید"، نسبت به آنچه غیر قابل توصیف و غیرمتعیّن است ناآگاهید. توصیف و استنتاج ــ که دانش خوانده می شوند ــ مانع تجربه کردنِ "آنچه هست" می گردد. بدون عریانی و خلوص، خردمندی چگونه ممکن است؟ بدون مرگ بر گذشته، صافی، پاکی و معصومیت نوشونده چگونه ممکن است؟ مرگ لحظه به لحظه است؛ مرگ اندوختن نیست، انباشتن نیست؛ تجربه کننده باید بر تجربه بمیرد. بدون تجربه و بدون دانش تجربه کننده وجود ندارد. "دانستگی" عین نابخردی است و ندانستن آغاز خردمندی.
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۳۸۹      سال هــــــــــــــــفدهم      اسد ۱۴۰۰      هجری  خورشیدی    اول اگست   ۲۰۲۱