سرمه ریگ، نه!
براده ی آهن است و ریز شیشه
که خون رگ هایم را انباشته
خون نه !
قطران است گویی
که به کندی در رگ هایم می چرخد
برای آن جغرافیای خوب
و تاریخِ تاریک
برای انسان آن اقلیم نفرینی
نفس هایم
بوی زغال مرطوبِ بدسوز
بوی لاشه ی در حال تجزيه
بوی نومیدی گرفته است
این اندوه نیست
احتضار اشتیاق است
مرگِ عشق است !
دست هایم زايده های
آویخته بر شانه هایم
پاندول های
تکرارِ اهانت اند
هوشِ عفن زده ام
با زشت ترین دشنام ها
- دل داری های مذموم -
مسخره ام می کند
تداوم این بازی
سرسام ام کرده
کاش بشود مغز
و قلب ام را برای خوابی بی پایان
به تعطیلات بفرستم
کاش این جبن
بگذارد بروم...
آرش آذیش
|