١
كه بود آن مرد سر گردان دران مى خانه خاموش
كه مىنوشيد و مى نوشيد
و آن گل مخمل نرم صداى او
- صدايش شطى از اندوه -
- گذار باد پاهيز از ميان جنگل انبوه -
چو شادر وان سبزى بر حريم لحظه هاى پاك ما هموار مى گرديد :
- عقاب پير من دانم چه هاديدى چه ها ديديم
درين راهى كه پيمودى و پيموديم
گذر از زمهير استخوان فرساى شك هاى شرنگ آلود
فرو رفتن به ژر فا هاى دوزخ ها
كهى از برج سبز آرزو هم بال با سيمرغ
پريدن، شهربند آفرينش را ازين سو تا بدان سو در نور ديدن
كنام ببر را از پايه افگندن
حرير ابر را برآشيان هاى كلنگان سايه بان كردن
بروى لانهء گنجشك ها از شاخ ساران تناور سايه افگندن
فشاندن آب رود كهكشان را بر حريق جنگل خورشيد
ميان بيشهء آتش سپردن راه فرسخ ها و فرسخ ها
گهى با خشم و عصيان پنجه افگندن به ديهيم جهان داران
گهى با خويشتن در جنگ و گاهى با سكان داران
به طوفان دل سپر دن سوى شهر مر مرين موج ها رفتن
غرور وحشى خرگاهيان آب را در هم شكستن
وانگهى تا قله هاى نيلى معراج ها تا اوج ها رفتن
فتادن باز در غرقاب بر زخ ها
عقاب پير من دانم برين راهى كه پيمودى و پيموديم
چه ها كرديم شيون ها، چه ها گفتيم آوخ ها
٢
شبى آهسته سر بردم فرا گوشش
بدو گفتم
- نمى دانم كه گفتم يا خروشيدم -
نكيساى شراب آشام من هم زاد خود را يافتم در تو
كابل، ١٣٥٦
|