از میان انبوه خاطرات
وز وامانده های دیرین
درختی با من ، لیک فارغ از من
قد کشید و بزرگ شد
تناور شد و چون من
در پی شگفتن.
در هر بهاری ، با تنی برافراشته
وز سبزی و خرمی
پیراسته جلوگر شد
و اما
من ِ به سن و سال رسیده
در دم دم ِ غروب
با عصای خاطرات
که در هر قدمی
زنده ام با خاطره یی
نه چون آن درخت که:
در هر بهاری
با تن ِ پهن و افراشته
می گستراند بالی
با سایه یی
بر من و ما یی!
( ر . بهادری ) |