آيا تنها درخت ميتواند
اينگونه دست به يورش بزند و يكباره دنيا را در مقابل شكوه سبز شدن قرار
بدهد. بعد از زمستان هاي طولاني ، تگرگ ها ، برف ها، بي برگ و باري ها،
تنها ايستادن در انجماد لحظه ها .
ريشه به دوش نكشيدن و ماندن ايمانِ درخت است!
ايماني كه زمان را ميشكند و خورشيد را در آغوش درخت مي اندازد. دست هاي در
آغوش كشيده و سبز تا بي نهايت و بوسه باران ها…
بيا به درخت فكر نكنيم! به بوسه فكر ميكنم . به دختري كه اولين بار معشوقش
را در خيابان ميبوسد و بعد سبز ميشود، پربار ميشود و باشكوه ! به خيابان
فكر ميكنم به اينكه هرگز كسي را در خيابان نبوسيدم. درخت هاي خيابان هاي ما
چه غمگين بايد باشند كه بوسه ي دختري را از خيابان دزدانه نديده اند.
غمگين!
سرزمين غمگيني ست ، سرزمين بدونِ بوسه يي در خيابان. اما يك غمگيني لوكس.
بوسه اشتياق زهر آلودي ست وقتي آغوش خيابان در آغوش مرگ و ريشه ي درختان
در خون شناور است.
اينجا دستي حتي در خواب و رويا هم در شهر درختي نميكارد . دست ها رفته اند
از خويش ، دست ها بوي علف نميدهند ، بوي گياه نميدهند، بوي سبزي و روييدن
نميدهند. دستها از درخت ها تابوت ساخته اند… دستها بوي خون خشكيده دارند.
به بيا درخت فكر نكنيم. به اين فكر ميكنم كه ريشه هايمان به هيچ خاكي عادت
نميكنند. روييدن در سرشت ما كمتر و افتادن و بر خاك غلتيدن در سرنوشت ما
بيشتر…
خانه ي ما، كوچه ي ما، خيابان ما، كشور ما ، حتي قاره ي ما به ايمان
درختانش شك دارد. اين سايه هايي كه هرشب در مرزها تير باران ميشوند، لب
معشوق را بر خاك بوسه زده اند!
خاكي كه زير پاي سربازاني از سرزمين هاي دور له له ميزند!
ما با ماندن غمگين و در رفتن غمگين تريم و حجم درماندگي، بيچاره گي و
واماندگي ما در كلمه ي غمگين ترين نميگنجد.
مردم جهان بايد دست بكار بشوند و صفت ديگري به جاي غمگين به ما بدهند. مثل
تمام چيزهاي ديگري كه گاه ميدهند و گاه نميدهند.
نان
هوا
دستور
غذا
مرگ
زندگي
و ما به اين همه همدردي مشكوكيم و حالِ ما هر جايي كه باشيم ، به حالِ
كارگري ميماند كه خوشحال نميشود نه با بير سرد بعد از كار ، نا با چاي داغ
بعد از كار!
چرا كه اينجا كار نيست. بيكاري هست. جنگ هست. صلح نيست. ميدان جنايت است و
ميدان عدالت نيست. آتش است و آتش بس نيست.
اينجا نان در جنگ است. بي ناني در جنگ است. انسان در جنگ است. انسان هيزم
جنگ است.
پس درخت ما براي هيزم شدن، كاشته شد. براي سوختن در آب ، آتش، در انجماد
در … پس ما همديگر را زير سايه ي درختان در آغوش نميگيريم و نمي بوسيم.
پس هميشه تفنگي در سايه ي درخت منتظر شليك است و اگر باراني است، گلوله
باران است.
بيا به درخت فكر نكنيم به جنگ فكر كنيم.
چون من وقتي به درخت فكر ميكنم ، جنگ جايش را در كلمه پيدا ميكند. به
زيبايي فكر ميكنم ، مرگ به سراغم ميايد . به عشق فكر ميكنم ، پاييز مرا در
بر ميگيرد. به زندگي فكر ميكنم در خودم منجمد ميشوم ! اين جغرافيا و اين
جهان چيزي بيشتري براي ما ندارد. سهم ما قناعت به مرگ هاي دست جمعي ست.
ما بايد به اين فكر كنيم كه خدايا امروز يك گلوله كمتر ، يك نان بيشتر و
خدايي كه صداي ما را از ميان اين همه انفجار و انتحار و ناله و شيون
نميشنوند. هر روز سهم ما يك نان كمتر، زندگي كمتر ، گلوله بيشتر…
در دور تر از من جنگلي در آتش ميسوزد، شهري را جنگ ويران ميكند، كشوري را
مرگ ميبلعد . در جهان اتفاقي نمي افتد فقط درختي كه اينجا هذيان ميگويد به
هيچ فصل ديگري ايمان نخواهد آورد…دنيا بايد نام غمگين تري براي كشورم
انتخاب كند!
سميه رامش |