جنگْسالاری مفرما.. عشقْسالاری بیاور
از دیارِ آشنایی مژدهی یاری بیاور
خفته خواهیام به زیر پشتههایی از روایت
جای لالایی برایم ساز بیداری بیاور
این چمن در زیر سُمهای جهالت میدهد جان
باغرا از نو بیآرا.. بذر هشیاری بیاور
دیوِ کین در معبدِ عشق از ستم افروخت آتش
بر دهانِ دیو و دَدها ضربهی کاری بیاور
دردْ اینجا جمله را در کام توفان میکشانَد
چون مسیحا شو کمی درمان بیماری بیاور
خواهد او این باغ مانند کویری جان سپارد
تو پیام از رودهای تا ابد جاری بیاور.. |