کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

               مریم محبوب

    

 
سگ سیاه شرقی

 

 

قطار از جمعیت پر بود. مردمانی از کار برگشته بودند و مردمانی به کار شبانه میرفتند. زنان خسته بودند. مردان خسته بودند . قطار از مردمان خسته و ساکت پر بود . تنها صدای دلخراش سایش آهن بر آهن بود که از حرکت کوبنده قطار بر می خاست و چون نیشتر داغ ، به گوش ها فرو می رفت و در کاسه های سر می شکست. چهره ها یکایک کسالت کار شاق را ،آشکارا می ساختند و نگاه ها در کشمکش خواب و بیداری به رخوت گوارای لحظه یی می آسودند .

زن جوانی که خسته می نمود، شانه به شیشه قطار تکیه داده بود ،بی اعتنا به انبوه مردم، آیینه کوچکی در دست داشت و صورتش را می آراست .

چشمان زن آبی بود . زن حلقه چشمان را با قلم آبی کرد . مژگان زن سیاه بود ، زن خط نامحسوسی از رنگ سیاه ، به زیر مژگانش کشید. ابرو هایش به هلال ماه می ماند. زن با رنگ بنفش، نازکی ابرو ها را بیآراست . پوست صورت زن، نرم و لطیف بود. با گلابی کمرنگ، رخسارهایش را گل انداخت . لب های زن، تر و تُرد بودند و همچون پوست رسیده انار، جدا شده از هم، سفیدی دندان ها را نمایان می ساختند. با لبسرین شوخرنگی که زن بر لب هایش مالید، زیبایی صورتش جلوه بیشتر یافت . مو هایش چون موج، موج ابریشم زرد، تا پس شانه ها لغزان بود. زن با احتیاط ، انگشتانش را به لای مو ها فرو برد و آن ها را کم و بیش در خمیدگی بازوانش افشان ساخت .زن یکبار دیگر در آیینه دقت کرد تا آرایشش کم و کسری نداشته باشد. باری شیشه عطر را از کیفش بیرون آورد، پشت گوش ها، کشیدگی گردن و چاک پستان هایش را معطر ساخت .زن خوشروی و خوشبوی شد. آرایش خستگی صورت زن را زدود .

سگ سیاهی که آرام، در کنار زن لمیده بود، هرچند لحظه ای، چرتش می بُرید و بنابر عادات ،سر را به ران گوشتآلود زن می سایید و دست سفید او را با زبان لطیفش می لیسید.

سگ درشت استخوان و خوش نما بود . دستان ظریفی او را به دقت آراسته بودند . پشم هایش از پشت گردن و برآمدگی شکم تا زیر ران ها، با سلیقه قیچی شده بود. مو های ساق و دست ها و دُم، پیراسته و پاک ، از درشتی سگ می کاست و بافت دو پوپک سرخ بر دو گوشش، او را قشنگ تر جلوه می داد .

وقتی آرایش زن پایان گرفت، فرصتی یافت تا متوجه سگش شود .بازویش را از روی مهر بدور سگ حلقه کرد . خواست او را بنوازد که سگ سرد و بی میل به نوازش زن ، از زیر دست او ، نرم پس خزید . سر را بروی دو دست نهاد و در تکان های متناوب قطار ، به چرت هایش فرو رفت . زن از حرکت سگ، متعجب شد و با پرسشی در ذهن ، به سگ نگریستن گرفت و بار دیگر با نرمی انگشتان ، پیشانی سگ را مالید .سر او را بغل گرفت و پنجه در زیر گردن صاف او فرو برد. گرمای ران زن و تماس دست او بروی پوست ، سگ را خوش آمد . سگ پا ها و دست ها را آزاد ساخت و چشم هایش را بست . انگشتان زن، آهسته آهسته به سینه نرم سگ سُریدن گرفت. قطار، زن و سگ را و انبوه مردم را، از هوای روشن به سرعت عبور میداد و در عمق تونل های تنگ و تاریک می کشاند .

*

زن و سگ مدت زمانی بود که با هم زندگی میکردند. در ابتدا سگ تمایل عجیبی به زن داشت . در پنداشت او یگانه پناهش همین زن بود که می توانست او را آرامش دهد و در کنار او، روز های خوش زندگی را با چرت هایش سرکند. سگ دریافته بود که در کنار زن، دیگر از ضرب لت و کوب در امان خواهد بود و دیگر از شکنجه کودکان چاق کوچه شان که با میخ به پهلویش فشار می آوردند و با لگد به شکمش می زدند و گرسنگی اش می دادند، خبری نیست. سگ می پنداشت که دیگر آزاد است و آزاد می تواند خیز و جست بزند . زن برای سگ موجود عجیبی بود . عشوه های فراوانی داشت و خیلی ها رعنایی می کرد . همیشه خود را می آراست و با رنگ های تیز و روشن ، چین های صورتش را می زدود . در رقص و ساز ماهر بود. خوش می نواخت و خوش می رقصید و جلف و سریع چرخ می زد. در آن حال سگ از او لذت می برد و به نظارهء او می نشست .

زن نیز او را می نواخت و برایش سفره ای می چیند از رنگارنگ غذا های خوشبو و دلچسپ . صبح ها، برای زدودن کرختی خواب ،او را در باغ نزدیک خانه اش به گردش می برد. در سایه های سرد، در زیر درخت های آفتابگیر، با توپی که زن برایش خریده بود، با هم بازی می کردند و هر دو از عطر پاکیزه ء صبح که از طراوت برگ ها می چکید ، سرشار می شدند . از جست و خیز پرندگان کوچک که در شاخ شاخ درخت ها در پی جفت شان چهچهه می زدند ، لذت می بردند . دوش هوس انگیز زن با زیر پوش چسپان بدور باغ ، سگ را به التهاب می آورد . در آن حال ، سگ حس می کرد داغتر می شود . خیال می کرد نیش هزاران سوزن ، بر پوست او فشار می آورد و او هُرم بدن را با نفس زدن های پیهم از دهن و بینی بیرون می داد . سگ بی تاب و پر از اشتیاق زن، از پی زن می دوید . چست و چالاک عطری را که از اندام زن در باغ به جا می ماند به ریه هایش فرو می کشید. زن گاهی برای اینکه سوختگی نفس خود را فرو نشاند ، بروی سبزه ها می خمید ، پا ها را، دست ها را و تمام اندام را به زمین رها می کرد . تماس ساق های زن با سبزه ها ، شوق سگ را بر می انگیخت . بدور و بَر زن می چرخید و پهلویش را به نرمی پا های زن می مالید . تماس با جسم زن، برایش مستی آور بود و چشمان زن، انگار دو پروانهء بی تاب در پی شیرهء گل بودند که به رقص در می آمدند و سگ خیز و جست کنان، پنجال در هوا می کشید تا به چنگ شان گیرد .زن برای سگ سخت دل انگیز بود .

زن نیز با میل همگون به سگش، شب های خالی و خلوتش را با سگ پر می کرد .وقتی قلب زن از تنهایی به تنگ می آمد، او را در بغل می گرفت و می گریست. سگ از نسل سگان شرقی بود. از همین رو زن او را سگ سیاه شرقی نام گذاشته بود .

اما علاقمندی زن به سگ چندان دیر نپایید .خوی زن تغییر کرد و دل تنگی های سگ از رفتار سرد زن، شدت گرفت. سگ از زن دلزده شد. خوی آشفته زن، او را دلزده کرد. شوق سگ زود یخ بست . روز های شاد ، تند و زود گذر آمدند و رفتند . این روز ها چون گذر نسیم ، بر سگ وزیدند و گذشتند و او را در چال های پر برف رها نمودند .روز های سرد بی مهری فرا رسید . تا سگ چشم باز کرد ، دید که زن آدم دلخواهش نیست . سگ مایوس بدورن خود خزید . افسردگی به سگ هجوم آورد . او را پژمرد و چون لحاف کهنه ، بدورش پیچید . سگ دریافت که زن دیگر برایش دل انگیز نیست بلکه دلگیر است . سگ نمی دانست که زن چرا تغییر کرده است . حالات روحی زن را در نمی یافت . ذهن سگ از شناخت زن عاجز بود . همین بود که زن برایش معما شده بود . اما این را دریافته بود که زن برای او دیگر دلپذیر نیست . می دید که زن کم حوصله و بهانه گیر شده و هر چه ناراحتی دارد بر سر او خالی میکند . گاه به گاهی که زن بر سر خشم می شد، با سیلی او را می زد . گوش هایش را کش می کرد و او را سرزنش می نمود . سگ برای این که خود را از چشمدید زن گم کند ، از خانه بدر می رفت. در سرک ها سرگردان می گشت .در آن حال، زن هم شتابزده از خانه بیرون می شد .در جستجوی او ، سرک به سرک می دوید و فریاد می کشید :

ـ تو کجایی .... سگ من ... در کجا گم شده ای ... سگ سیاه شرقی من ؟

زن، وقتی پیدایش می کرد ، با سراسیمگی، دست بر روی و مویش می کشید، او را می بوسید و می بویید و می گفت :

ـ تو نباید از پیش من بروی ، نباید !تو تمام زندگی من هستی . اگر تو نباشی از تنهایی می میریم !

بعد سگ را در آغوش می گرفت . او را به خانه می آورد . برای اینکه گرفتگی و دلچرکی های سگ را بزداید ، صدای موسیقی را بلند می کرد . جامه پاکیزه می پوشید و خود را با رنگ های تیز می آراست و برای او می رقصید . ولی تنازی ها و شور انگیزی های زن، دیگر چنگی به قلب سگ نمی زد. سگ حس غریبی پیدا کرده بود . فکر می کرد که زن با او نیرنگ می زند . سگ دیگر شوری برای علاقمندی به زن نداشت. به خو فرو می رفت و به چرت هایش غرق می شد . می دید که در کنار زن، سخت احساس تنهایی می کند . می دید که زن او را به خود راه نمی دهد ولی از خود دور هم نمی کند . سگ درک کرده بود که زن آرام آرام به او تسلط پیدا کرده است . دیگر باید به میل زن رفتار می کرد . خوردن و خسپیدن و بیدار شدنش ، به میل خودش نبود به میل زن بود . زن برایش تقسیم ساعات کرده بود . با زنگ ساعت، زندگی روزانه اش را عیار می کرد . اگر با زنگ ساعت از خواب بیدار نمی شد ، زن یک روزه جیره اش را نمی داد . اگر زن می دید که او چرت می زند و سریع خیز و جست نمی کند ، به او خشم می گرفت و او را از خود می راند . در چنین حالی ، سگ ناچار می شد که روی از زن برگیرد و از خانه بیرون رود .

*

آن روز زن ، سگ را وا داشته بود که زیر قیچی آرایشگر بیایستد تا پشم هایش را آرایش دهد . سگ خشمگین و ناراحت از این کار ، غُر زده بود و از زیر دست آرایشگر گریخته بود. سگ می دانست که با پشم هایش طبیعی و زیبا معلوم میشود . پشم هایش پوشش قشنگی بودند که به او زیب و زینت می دادند . نمی خواست کسی آن را قیچی کند . از زن سر پیچیده بود. زن تلخ و برافروخته ، قلاده او را به دستگیر دروازه محکم کرده بود و آرایشگر پشم هایش را از بیخ قیچی کرده بود . گلوی سگ پر عقده شده بود . دلش خواسته بود که با پنجال هایش به زن حمله کند .

*

قطار با سنگینی و صدای سهمگین، در دهلیز نیمه تاریکی ایستاد . زن راضی از آرایش صورتش، به خود خم وچمی داد، بسوی مردی که مقابلش نشسته بود. ابرو بالا انداخت و قلاده سگ را گرفت. سگ از پی زن کشیده شد. زن و سگ با انبوهی از جمعیت از قطار بیرون شدند .

*

سالون با چشم انداز وسیعی ایکه داشت، پر از مرد بود. مرد ها در تلاش زدودن خستگی کار ، شراب در پیاله می ریختند ، پیاله پی پیاله سر می کشیدند و انگار کسالت کار روزانه را، دود پی دود، در شب رها می کردند .بوی دود و بوی شراب، تلخ و زننده، سقف نیمه تاریک سالون را می انباشت و هاله ای کدر بدور چراغک های کم نور حلقه می بست .

کار زن آغاز شده بود. رقصیدن کار او بود .زن در پیشگاه سالون، در دید رس مردان و در انبوه نور های رنگارنگ، برای مرد ها نرمک نرمک می رقصید. موسیقی نرمی در فضا طنین می انداخت و همراه با آن زن نرم نرم ، تاب و پیچ می خورد و اندام کشیده اش ، در حرکت نور های متحرک و ملایم ، از سویی به سویی خم بر می داشت. مو های زن ، افتاده و لغزان بدور بازوان و گاه پاشان در هوا، شکم و سُزین مماس با میله های سرد پیشخوان ، هوس آلود خم و راست می شد و در جمع مردان آشوب به پا می کرد. ساز لحظه به لحظه اوج می گرفت و اندام زن لحظه به لحظه در اُفت و خیز ساز ، کشش و گیرایی بیشتر می یافت . ساز موج های درهمی را به تندی در فضا می پراگند و با حرکات تند زن که با موج های همگون در هم می آمیخت و سرعت می گرفت، ربوده می شد .

رقص زن، مرد ها را پر شور می کرد . مرد ها، مست و خمار، با آمد و رفت نا متعادل، برای زن در هوا بوسه رها می کردند، کف می زدند و دست می انداختند. پیاله بر پیاله می زدند و به سلامتی زن می نوشیدند . چهره ها بر افروخته و ملتهب ، چشم ها سیر از نشهء شراب ، نگاه ها دریده و عریان ، همچون کفچه مارانی که در پی جفت خود باشند، تاب می خوردند . صدا های فریاد گونه از حنجره بیرون می دادند .زشت می گفتند و پیمانه می شکستند .کله ها خراب و گیج، قلب ها در ضرب های تند و پرشتاب، در هوس آغوش زن، بر بی تابی شان می افزود .

سگ که گویی به حملهء خود را آماده کرده باشد، گوش ها اُچ، گردن افراخته، دست ها استوار و راست به زیر سینه، در سه کنج پیشخوان سخت ومحکم نشسته بود، زن و مرد ها را می پایید .

زن بی خود و مست، میان مهء از دود و نور و هیاهوی مردان در حرکت بود . ماهر به رقص ، مایل به انگیراندن مردان ، عشوهء کرد . خمید و چمید . سریع چرخی زد وپیاله ای را که از دستی به دستش رسیده بود، به حلقش ریخت . کرشمه ای کرد و پیاله را دور انداخت . سگ دوید .پیاله را بو کشید. جستی زد و به جایش نشست . زن کم کمک از پیشگاه سالون فرود آمد . چرخ زنان به میز های دور وبر رفت . بوتلی را که در هوا بدستی بود، با گردشی سریع پراند و سرکشید . مرد، بی اراده دست برد تا به کمر زن حلقه کند ، زن بوتل خالی را به دست مرد داد ، بوسه ای برای مرد پُف کرد و به جایش برگشت . رعشه به مغز زن هجوم می آورد . گرمای تن زن، از هُرم حذب شراب اوج می گرفت . زن در کشش بی اراده، خم و راست می شد و در بیخودی خلسه آوری تن و سرین و سینه و بازو و گردن را در موج موج رقص رها می نمود و مستانه و دیوانه وش می چرخید . ضرب ساز ، مواج و پهن، در تندگاه هایش، زن را فرو می کشید و غرق می کرد . رقص زن مست شده بود . زن تمام اندام را به چرخ درآورد . چرخ و چرخ. زن چرخید و چرخید . به نظر او همه چیز می چرخیدند . به نظر زن پوپک های سرخ بدور سر سگ می چرخیدند. همراه با رقص هیجان آور زن، جلایش نور ها تند تر می شدند .مو های زن چون طلای مذاب، از انحنای یک شانه اش به شانه دیگر می ریخت. گاه موج موها در پس شانه می لغزید و برجستگی پستان هایش را نمایش بیشتر می داد در آن حال زن از جایی به جایی می خرامید و قهقهه مستانه سر می داد . از هیجان رقص زن، مرد ها رقصان و هلهله کنان ، به پیشخوان سالون هجوم آوردند. پیاله ها را به ساق های برهنه زن می ساییدند و بر لب می بردند . زن در حلقه مردان، بیخود و با خود ، دست برد، شال حریر دور گردنش را به دور انداخت . مرد مستی از بین سالون برخاست، شال زن را بو کشان با خود برد. سگ به سوی زن برگشت و خیره به زن نگریست. زن رقص کنان، سگ را در آغوش گرفت و چرخی در وسط پیشگاه زد و سگ را به روی دست ها بلند کرد . او را به مرد ها نشان داد و گفت :

ـ ببینید ... سگ مرا ببینید ... سگ سیاه شرقی ام را امشب آراسته ام ....

و ناگهان سگ را با یک حرکت ،در جمع مرد های مست پرتاب کرد . سگ در هوا خیزی زد و افتاد. با شتاب از زیر دست و پای مرد ها گربخت ، نژند و دلگیر به گوشه ای خزید و با ناراحتی به تماشای زن نشست. زن مست و بی هوش، جراب های گوشتی اش را از پا کشید و بسوی مرد ها که برایش بی تابی می کردند، فرو انداخت . پیراهن بدر آورد و بسویی گروهی که برایش دست دراز کرده بودند، پرتاب کرد. تنپوش از تن بیرون نمود، آن را بدور سرش دو سه چرخی داد و خود دو سه چرخی زد و تنپوش را در هوا رها نمود. کفش ها را به سوی سگ پراند. برهنه و عریان رقصید و رقصید و چرخ زد و چرخان خود را میان بازوان دو سه مردی که از بخار شراب خود را برهنه کرده بودند، رها نمود .

*

شبگیر بود و صبح هنوز چهره باز نکرده بود . ابر های تیره وتار بر صبح چیره بودند .

زن از بدمستی به هر سو می خمید . پا ها به اراده اش نبودند . دست ها به هر سو آویخته، خود به هر سو بی اراده گام بر می داشت. سگ گاه در پس و گاه در پیش پای زن، خموش و آرام راه می رفت . قلاده اش که از دست زن رها شده بود، به زمین کشاله می رفت . سگ گاه می ایستاد، بیم اینکه مبادا زن بیفتد، دامن زن را به دندان می گرفت و او را می کشید. زن گویا در زمین و هوا سبک و بی وزن شده باشد، تلاش می کرد به خود آید . تلخی دهنش را تف کرد . سگ را با لگد از پیش پایش دور راند . گیج و منگ از پس مانده مستی، چنان که سر پا بماند، با دست از دیوار محکم گرفت، کلید را در قفل چرخاند. سگ از لای دروازه با سرعت به خانه دوید. زن ناتوان و بی اندک تحمل، خود را به بستر انداخت .کارشبانه، توان او را ربوده بود و رقص دوامدار، او را یک سره از پا انداخته بود. به نظر سگ چهره زن تغییر کرده بود. آرایش به صورت زن جلیده بود و سرخی لب ها ظرافت خود را از دست داده بود .مو ها، پت وپریشان، صورت خسته و عرق آلود ، قیافه زن جلوه دیگری یافته بود . سگ عصبی بود . چشمانش سرخ شده بود . آهسته آهسته خود را به زن نزدیک کرد . حالت استفراغ ، دل و درون زن را چنگ انداخت. دست ها و پا هایش فرو آویخته از تخت ، درد خفیفی تمام پیکرش را می آزرد . زن تکانی به خود داد. کفش ها را از پا به زمین انداخت . سگ پیشترک خزید و پنجه پای زن را لیسید . زن لگد محکمی به پوز سگ زد . سگ پس خزید . زن دکمه پیراهنش راباز کرد .خواب و بیدار همه لباس ها را از تن بیرون نمود و واپس به بستر افتاد . پندار های سگ دگرگون شدند. موج موج خشم در سراپایش دوید . ناگهان دست ها و پا ها را جمع کرد و خیز برداشت و خود را به بستر زن انداخت. ساق پای زن را دندان گرفت و جوید . شتابزده دهن انداخت و بازوی زن را چک گرفت و ترنیش ها را به استخوان پای زن فرو برد. فریاد دریده ءزن به اتاق پیچید. اما فرصت فرارنیافت چرا که سگ بر شکم زن هجوم برد و با نیش هایش پوست و گوشت شکم زن را پاره کرد .زن و سگ در هجوم هم، با هم در افتادند. خون از اندام زن جاری شد .زن گوشه لحاف را بدست گرفت و لحاف را بدهن فرو برد و از تخت جهید و پا به فرار گذاشت .

سگ از خانه بیرون شد. از گوشش خون می چکید. سرخورده و مایوس به این می اندیشید که کجا برود. وقتی در سرک های خلوت سرگردان می گشت، دید که از خانه های دور و بَر، دو سه سگ دیگر نیز بیرون آمده اند و در سرک ها سرگردان اند .

پایان

تورنتو 1992



 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل     ۳۸۲          سال هــــــــــــــــفدهم      حمل/ ثور ۱۴۰۰      هجری  خورشیدی       شانزدهم اپریل ۲۰۲۱