کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

              قدیر حبیب

    

 

 

 

سُکر یک آهنگ خیال انگیز قدیمی از فلم پیاسا، از خود بیخودم ساخته، سبکبال از زمین برم داشته و رهایم کرده در جنگل یادهای جادویی سال های خاک شدۀ جوانیم.
چار همصنف استیم، در نیمۀ یک روز داغ تابستانی، با گلوهای آماسیده از زنده باد و مرده باد بسیار، صف مظاهره چیان را در سینمای پامیر ترک گفته آمده ایم که بیحالی تن های آفتابزدۀ مان را در جادۀ مندوی، با خنکای شیریخ کافی پروانه معاوضه کنیم. کلانکار جمع ما وکیل"سرخه" است. دم دروازۀ کافی می گوید: "بچای پدر، خیریت جیبهای تانه بگیرین که گرو نمانیم!"
جیب ها را می پالیم. مجموع دارای ما که از 50 یا 60افغانی بالاتر می رود، می گوید: "اینالی دگه بیخاریس، شیردل شیردل بالا شوین".
زینه ها را آبپاشی کرده اند. بوی چوب پوسیده و دیوارهای نمدار، به مشام گوارا می آید. دروازۀ جالیدار را می گشاییم و شیردل شیردل وارد می شویم.
کافی پر از مشتری است. بوی عرق، بوی سگرت، عطر کباب ده سیخه و قابلی ازبیکی در فضا موج می زند. به دور و بر نظر می اندازیم. در یک گوشه سه چوکی به دور یک میز خالی است. یک میز آن سوترش چند آدم روزگم، به دور تختۀ کرمبورد حلقه زده اند؛ ترق پرق دانه ها و سر و صدای آدم ها بلند است. می رویم همان جا می نشینیم اما یک تن ما ایستاده می ماند. در جستجوی یک چوکی بیکار چشم همۀ ما سرگردان است که مرد لاغر اندامی با موهای ماش و برنج، چوکی خود را به ما رها می کند و خودش می رود نزدیکتر به میز کرمبورد بازان می نشیند.

دخلدار کافی، مثل یک گاومیش جوانه، پر از گوشت و چربی، با سرطاس عرقریز و غبغب فرو افتاده، کنار در ورودی در پشت میزی ایستاده و دستپاک های نمدار را اتومی کشد. نوای موسیقی بی یک دم گسست، بلند است و هر چند گاه بعد یک بار، صدای پیشخدمتی هم چاشنیش می شود: " یک قابلی دبل د مو زیر مادوبالا!"
سه نفر از دور میز روبه روی ما برمی خیزند اما چنان شتابان، انگار خبر یافته باشند که همان دم در زیر میزشان بمبی آمادۀ انفجار است. هرکدام دیگری را عقب می زند تا می رسند در برابر دخلدار. هرسه تا دارایی جیب را در دست دارند. صدای پیشخدمتی از دور شنیده می شود: "سه تندوری، هفت چای، دو فانتا!". کشمکش آغاز می شود. " والله گه بتی !..: "نی نمی مانم، نی!" ولی سومی به قید قسم های غلیظ ناموسی، غالب معرکه می شود، حساب همه را تسویه می کند و می روند...
مردی که چوکیش را به ما رها کرده به میز خالی ما نگاه می کند و دستش را به سویی تکان می دهد، بلند صدا می کند: "چی شدی او بوم! بیا ببی که جوانا چی می خاین" چند لحظه پستر پیشخدمتی شتابان به میز ما می رسد. مگس های میز را کش می گوید. خیل مگس های بیحال، در برابر تفباد سه بادپکۀ سقفی، در فضا سرگردان می شود. پیشخدمت به سایقۀ عادت، میز را با صافی چرک سر شانه اش خوب چرب می کند و مثل قاریان دارالحفاظ کوچۀ پخته فروشی، مینیوی خوردنی ها را با یک نفس، تیز تیز پیشکش می کند: "قابلی، تندوری، کباب، منتو، شیریخ، ژاله، فانتا، چای". کسی می گوید: "چار شیریخ". پیشخدمت می گوید: "سیمگل؟ دبل؟". وکیل سرخه که هم بذله گوست و هم گستاخ، خندیده می گوید:"سیمگل کار نداریم، خانای ما کانکریتیس... چار شیریخ سینگل بیار !"
پیشخدمت چشمان تنگ و چهره یی تکیده دارد. زرنگ و چالاک به نظر می رسد. گوشش را نزدیک دهن سرخه می برد: "چی؟" سرخه می گوید: "چار شیریخ سییییینگل!". وقتی پیشخدمت تبسم می کند، ده ها چین باریک در اطراف چشم هایش خط می اندازد. مثل آهویی خیزان از میان میزها می گذرد و دم دریچه یی که به آشپزخانه باز می شود با آواز بلندی که همه می شنوند صدا می زند: "چار شیریخ سییینگل پیش مکتبی بچای لُغتپران!". چند کله سوی ما دور می خورد. مردی که چوکیش را به ما رها کرده، می خندد، می گوید: "حسین داد که نباشه زنگ کل کافی کر اس. غیاث اللغت تیار اس لامذب".
گرچه میز و چوکی ها کهنه و زمانزده شده اند اما دیوارها را با عکس های تاریخی و یادگاری و قالینچه های منظره دارچنان پر ابهت آراسته اند که چیزی از گالری ملی ما کم ندارد. بر روی دیوار مقابلم، سه عکس در کنار هم قرار گرفته اند. در یک قاب، پهلوانی شخ بروت با شکمی اندک پیش برآمده و نگاه پرغرور، گرزی برشانه دارد. در زیر عکس نوشته شده "شیرپنجاب" اما در عکس سومی همین شیر پنجاب از فراز شانۀ پهلوان ابراهیم، سوی زمین با کله در حال سقوط است. عکس دیگر شاه امان الله را با ملکه ثریا در یکی از کشورهای اروپایی نشان می دهد. یکی از جمع ما می گوید "اگه امان الله ره آرام می ماندن حالی ما مجبور نبودیم که هر روز دست به مظاهره و اعتصاب بزنیم.
یک اندیوال ما که نسیم نام دارد و در کله جنگی های سیاسی مکتب هوادار سیاست چین است، می گوید: "تو اصلاً از طبقات و مبارزۀ طبقاتی چیزی نمی فامی. تا که حکومت زحمتکشا استقرار پیدا نکنه، جامعه به سعادت نمی رسه. شاه و شاهزاده به مردم خدمت کده نمی تانه...". گپ های ما گاه گرم و جدی می شوند و گاه شوخی می کنیم اما از محور سیاست دور نمی رویم. یک مرد سالخورده که از میز پهلویی به گپهای ما گوش داشته، چوکیش را کمی به جمع ما نزدیک می کند، بی مقدمه می گوید: "شاه امان الله خان که بود اصلاً خوشدار مکتبی بچا و مامورین بود. غمخور غریب و غربه بود. خودش پای پیاده ده کوچه هامی رفت، زناق دکانداره می گرفت، می گفت، پدرجان! یی تنبان ده پایایت پیچ می خوره کارکده نمی تانی، یک پتلونک بپوش که آهو واری چست و چالاک به کار و غریبیت برسی. یگان جوان کاکه ره که می دید، می گفت، بچیم خوب جوانی داری، مگم یی بودنه نه به درد خودت می خوره نه به درد وطنت. بودنه ره ایلا بتی کمره بسته کو که وطنه جور کنیم. انگریز که هست، یک ...". نسیم در گپش خیز می زند: "خی چرا آزاد نشدیم؟ چرا آباد نشدیم؟" مرد می گوید: "ملا ! ملا!" نسیم از نقش توده ها در ساختمان جامعۀ نوین گپ می زند. از تسخیر شهرها توسط روستایان انقلابی می گوید، چندین قول مائو را نقل می کند. در جوش سخنرانی او پیشخدمت با پتنوس شیریخ می رسد. کاسه ها را روی میز می گذارد و با همان خندۀ که صورتش را پرچین ساخته می گوید: "دیدین، عاجل یک نام سرتان ماندم" مکتبی بچای لغتپران!"دق خو نشده باشین ان شا الله؟" نسیم می گوید: "تو برادر ماستی. همه زحمتکشا با هم برادر استن." حسین داد، یک بار سوی میز دخلدار می بیند و باز زود زود می گوید: "نیم عمرمه ده ایران و توران تیر کدیم، صد رقم لیل ونهاره دیدیم، صد رقم کسب و کماله یاد دارم. پنج قران دستمایه که داشته باشم، از خیرات سرت روزانه پنجصد اوغانی ره پیدا گر استم مگم چی کنم که دستم خالیس، سینیم از خاک کنده نمیشه." نسیم تازه دهن باز کرده که چیزی بگوید ولی کسی صدا می کند:"چی شدی او بوم؟" حسین داد بلند چیغ می زند: "اینه پریدم رسیدم" و پتنوس خالی در دست از میان میزها به عمد خود را کج و راست می کند و می دود...
همه می دانیم که نسیم غوره به دل مانده، وکیل به کاسۀ شیریخ اشاره می کند، می گوید: "بگی بخو که یخ می کنه. گپ هایت سر حسین داد تأثیر کد، نیم مائوییزمه امروز ده گوشش خاندی، یک جلسۀ دیگر که گیرش کنی حسین داد می شه رفیق حسین داد". ما که می خندیم، نسیم می گوید: "کلتان مرتجع استین!"
یک میز آن سوتر چارنفر کله به کله شده اند و روی موضوعی گپ می زنند. سه تای شان سر و وضع دهاتی دارند اما چارمی آدمی چاق و دریشی پوش است. در همان هوای گرم، نکتایی بسته و یک کلاه کته گل قره قلی هم بر سر دارد. یک دانه قلم خود رنگ نارنجی را در جیب بالایی کرتی مانده و خاطرجمع با تار گوشۀ دستپاک، به پاک کاری دندان هایش مشغول است. من نفهمیده ام که منظور مرد مقابلش چیست اما وقتی گپ های او تمام می شود، مرد دریشی پوش می گوید: "حوصله کو، حوصله. عجله کار شیطان اس". مرد دهاتی می گوید: "وکیل صاحب، مه دگه چاره ندارم. زن و بچایم ده میدان خدا ماندن، به کتاب خدا اگه خرچی سماواره داشته باشم. اگه او خویشت اس مام قومت استم. حالی که گپ ده ماکمه رسیده تو چرا پایته پس می کشی؟" وکیل می گوید: "زور قرآنه کس داره؟! هه؟" دهاتی عاجزانه می گوید: "نی قربان قرآن شوم مگم..." وکیل می گوید: "مگم پگم نداره. بانیش که قسم بخوره، قسم ناحق که خورد، دو کف می شه، می ترقه خونش ده گردن خودش." سوی دوتای دیگر می بیند: "هه؟ بد می گم؟" آن دو، سرها را پایین می اندازند. به منظور و مراد وکیل می رسم، دلم به حال مرد دهاتی می سوزد، رویم را از شان دور می دهم.
ترق پرق دانه های کرمبورد بلند است. خودم هم در خانه کرمبورد دارم ولی خوب یاد نگرفته ام. چوکیم را سوی حلقۀ سیلبین ها نزدیک می سازم. دونفر گرم بازی اند. یکی مردی میانه سال است با ریش ناتراشیدۀ خارپشتکی ولی حریفش یک جوانک باریک اندام خوش سیما است. پتلون کاوبای و پیراهنی سیاه آستین کوتاه به تن دارد. موهای پاک و براقش بر شانه هایش پایین آمده. در میان جمع، کمسن ترین همه هموست اما گپ های کلان کلان می زند. حریفش لوشپاک در دست به دانه ها خیره مانده، او می گوید: "اگه گیمه بردی، یک کلچه صابون کالاشویی بخر، دنیا تیر اس، دمو زیر پل لرزانک، یک حمام بگی." اما حریفش انگار که هیج نشنیده باشد، خاموشانه دانه خانه می کند. از میز همجوارشان دونفر به تخته خیره مانده اند. هردو پیراهن و تنبان به تن دارند. از چشم های اندک پندیده و چپن های غره وی شان پیدا است که اهل ترکستان زمین اند. یکی شان با کلاه قره قلی سورش نرم نرمک خود را پکه می زند و یگان بار که سوی بازیکن جوان می بیند، نگاهش کمی دیر همان جا می پاید. چار دندان بالاییش اندک پیش برآمدگی دارد اما هوش اندیوالش به تخته و دانه ها است؛ بازی به نقطۀ داغی رسیده است. جوان، لوشپاک در دست به دانه ها خیره مانده چرت می زند، از میان سیلبین ها کسی می گوید: "وحید بچیم در پچال استی، تاوان بتی که مام خمار خمار یک تخته کرمبول استیم". حریف وحید بار اول است که دهن باز می کند: "غوث الاعظم دستگیرام خلاصش کده نمی تانه". وحید سوی جمعیت می بیند: "بگویین او مسلمانا یک چال خدای په جات". کسی می گوید: "چال گفتن اجازه اس؟" حریف وحید می گوید: "دست کل تان آزاد". مرد ترکستانی کلاه را بر سر می ماند. سرش را سوی تخته پیش می آورد. تبسم محجوبانه یی برلب دارد: "به ما مردمام اجازه اس؟" کله ها همه سویش دور می خورند. وحید می گوید: "وطندار ما سر پیسه زدیم، ببازم صد روپه تاوان می تم... یاد خو داری ان شا الله؟" مرد ترکستانی هنوز هم تبسمش را برلب دارد: "توکل به خدا. یک وخت که یک کم و توم یاد داشتیم..." با دقت به دانه ها نگاه می کند و می گوید "یک پس پارت ماکم بزن، دو بر دویت خوده مندازه ده خانه، دانای قیدت هم آزاد می شن." وحید یک چرت می زند و باز خوب نشان می گیرد، سه چار بار سوی دانه و سه چار بار هم به لوشپاک نگاه می کند و پارت می زند. نه تنها دانه یی خانه نمی شود که دانه های قید حریفش هم آزاد می شوند. لوشپاک به دست حریفش رسیده، یک یک دانه ها را خانه می کند، بازی را می برد. گردن را به دو سو پیچ می دهد، شخی های شانه و کمر را می کشد، در چوکی استوار می نشیند، دستش را پیش می برد، انگشت هایش را شورک می دهد: "راه برو بچی خوجه یین که مام رفتنی حمام استم." وحید تخته را بلند می گیرد: "وردار مگر احتیاط کو که خدای ناخواسته از خوشی زاره کفک نشی." حریفش دو قطعه نوت را از زیر تخته می گیرد، می گوید: "پیشانیته مگم واز بگی، اگه کم خرچ باشی بگی باز کدام روز دگه بتی". وحید می گوید: "نی نوشک جانت که اطور می بری." حریفش می گوید: "خی تو که ایقه خوش مامله استی مام دعایت می کنم که ای دلبرمن الهی صد ساله شوی". کسی می گوید: "ها صد ساله شوه که هر روز صد صد روپه ده خلتی تو پرته". وحید پوزخند می زند: "برده نمی تانست، دانایش قید بود مگر عقل مره خدا گرفت که چال وطندار چپنکی ره زدم اگه نی خلتی چکه و بردن؟!" مرد ترکستانی که ذاتاً مثل وکیل سرخۀ ما، سرخه است، از گپ وحید سرختر می شود، با تبسم تلخی می گوید: "چال چپنکی صحیح بود مگم انگشتای تو نازک اس، زده نتانستی". وحید می گوید: "دق نشو وطندار، تو چاله دیدی مگر خودت نزدی. ده پشت تخته که بشینی باز مالوم می شه که چال چیس. چیزی که تو گفتی جلترنگ بود". حریف قبلی وحید که خوب سرحال به نظر می رسد، می گوید: "بیادرم گپ بیراه نمی زنه، چالش خداوراستی طلا واری چال بود مگم تو زده نتانستی" و خطاب به دخلدار، بلند صدا می کند:« حاجی پدر! خرابته نبینم، پشت سر امو چل اکیلای احمد ظاهره".
صدای احمد ظاهر که در فضا طنین می اندازد، وحید سر را به گوش یک جوان دیگر نزدیک می سازد و چیزی می گوید. جوان دزدیده به مرد ترکستانی نگاه می کند و هردوی شان هر زده می خندند. مرد ترکستانی یک بار سوی اندیوال خود می بیند و باز به وحید و می گوید: "ده ما مردم کدام عیب دیدین؟" وحید ابروها را بالا می اندازد: "نی، چرا؟" ترکستانی می گوید: "اگه دلکت بسیار درد کده باشه که امو صدی ره تاوان بتم اگه نی خندای تان سرما مردم خوش نمی خوره." وحید پوزخند می زند: "وطندار، دلم که خنده می کنم یا گریه، دیموکراسیس. ده پارک زرنگار برو سیل کو که مظاهره چیا عین سر آلاحضرت مامد ظاهرشاه خنده می کنن. صدی تام کار ندارم، کته خرچی نکو، شار مسافریس که مفلس نشی." ترکستانی دود کرده، می گوید: "غم مفلسی و بی پولی ما مردمه نخو. دو قالین فروشی لب چمن، به نام بیادرت قواله اس. سنگچل سخی ده هیچ جای بندنمی مانه". و چوکی خود را از جمع سیلبین ها به میز کرمبورد نزدیکتر می سازد. وحید خلاف او چوکی خود را کمی از میز به عقب می کشد، شاید فکر کرده که نشود ترکستانی بیعقلی کند، کدام مشت و سیلی وار کند، می گوید: "به خدای حق مالوم که دکان قالین فروشی داری یا قالین فروش شانه گردان استی مگر یک چیزه قبول کو که کرمبوله هیچ یاد نداری." گپش خنده دار نیست اما می بینم که همه هر زده می خندند. ترکستانی سرخ می شود. فکر می کنم در صدد یافتن یک گپ تلخ و پخته است که پاسخ بدهد اما به جای او یک مرد سی و پنج چهل ساله که از جمع کمی دورتر تنها نشسته و چای می خورد، پای ایستاده اش را از چوکی پایین می کند، یک ابرویش بالا می رود: "بابا! ایقه کتره و کنایه چی به کار؟! یک آدم نابلد و مسافره که گیر می کنین، کلتان جل ماده واری سر ریز میایین. کون سیاه و سفید ده دریای مرغاب خوده مالوم می کنه. تخته پیش روی تان، بشینین بزنین که زور و کمزور تان مالوم شوه." کسی صدا می کند "اصل گپه زدی پالوان، گپ حق سر خود نر نداره".
نشانۀ پهلوانی مرد یک گردن استوار و یک گوش شکستۀچارمغزی است. نگاه مرد ترکستانی از این گوش و گردن آهسته عبور می کند. وحید با پیشانی نه چندان باز، قوطی سگرت و لایترش را از روی میز برمی دارد، به ساعتش نگاه می کند، می گوید: "نا وقت شده، دکانه قلف کده آمدیم اگه نی می زدم کتش". مرد ترکستانی می گوید: "بیا اگه دلکت خواسته باشه یک گیم می زنیم، اگه باختی پُل تکسیت ده گردن مه". وحید یک غنچۀ کلید را از جیب بیرون می کند، بالا بالا می اندازد، می گوید: "یک غراضه گک بقه یی دمو بغل سرک، چشم به راه مه س. مره از رنگ زرد تکسی بدم میایه." ترکستانی می گوید: "البت که موتر داشته باشی، صحیس، مگم دل نداری". آن مرد دیگر ترکستانی که تا این دم گنگ بوده، زبان می یابد، کوتاه می گوید: "میده بچه س". وحید ابروها را درهم می کند: "میده بچه نیستم تاغه جان، ده دان مار که تُف کنم، پوست مندازه. گپ تلخ نزن که تلختر مشنوی". ترکستانی رو سوی پهلوان می کند: "اندیوالم کدام گپ بد زد؟ کل ما و شما یک وخت میده بچه نبودیم؟!". پهلوان یک زهرخند می زند و بر پیشخدمتی صدا می کند که یک چای سبز هیلدار بیارد. وحید دست به جیب می برد، پول هایش را بیرون می کند، روی تخته می گذارد، می گوید: "وطندار، کرمبولتام ندیدیم، یک قیدی بتی کل دارایی جیب مه کتت می زنم. داری تاوان؟!" ترکستانی لبخند می زند: "یگان ده تومن بیست تومن ده جیب ما مردمام پیدا میشه. بیسته پوره کو، یام تاوانت". بستۀ سنگین پولش را بیرون می کشد و بر تخته می گذارد. وحید پول خود را زود از روی تخته برمی دارد، می گوید: "تو چی رقم جوان استی که یک قیدی نمیتی، کل کافی رام ده سر ور داشتی که قهرمان استم." کسی صدا می کند: "وحید بچیم بزن که اگه بُردی پنج صد مام شریکت". همه می خندند، هردو ترکستانی هم در خنده شریک می شوند. فکر می کنم که حالا در آن جمع ناشناخته، زیاد احساس بیگانگی نمی کنند چون با دل جمع رو به پهلوان می گوید: "بد می گم؟! بیسته پوره کنه". وحید از جا بلند می شود، دکمه های باز پیراهنش را می بندد، در همان دمی که آمادۀ رفتن است، صدای خندۀ پهلوان برمی خیزد: "برو که همی رفتن به فایدیت اس ". وحید می گوید: "یک قیدی بته یک هزاری ره کتش می زنم". ترکستانی دو قطعه نوت پنج صدی را از میان پول هایش جدا می کند و روی تخته می اندازد: "بیسته پوره کو، یام تاوانت": "یک قیدی بتی". ترکستانی می گوید:"بیسته پوره کو، قیدی نمیتم، مه قسمی ستم، از اندیوالم پرسان کو". وحید می گوید:"یک قیدی بتی اینی تاوانت" ویک هزاری را روی تخته می اندازد. ترکستانی می گوید: "بیسته پوره کو". "قیدی نمیتی؟" "نی، بیسته پوره کو" وحید دل و نادل به جمعیت نگاه می کند. کسی می گوید: "چی چرت می زنی؟! فکر کو که یک دو متر کشمیره ره موش خورد. حاجی به دار بالایت نخات کد". وحید سوی ترکستانی می بیند: "قیدی نمیتی؟": "نی بیسته پوره کو". وحید می گوید: زدیم!"
پول را زیر تخته می گذارند. رو به روی هم قرار می گیرند. ترکستانی از یک جیب خود لوشپاک پر نقش و نگاری را بیرون می کند و از جیب دیگرش یک بوتلک بورکس را. تخته و نوک انگشتان خود را بورکس می زند. لوشپاک را دوسه بار روی تخته چرخ می دهد. کسی می گوید: "ایره میگین کرمبولباز!" مرد ترکستانی تواضع می کند: "نو یاد مردم استیم که ده صفر نبازیم." یک جنجال مختصر بر سر پارت اول برمی خیزد ولی در شیر و خط وحید برنده می شود. لوشپاک را می گیرد و پارت می زند. دانۀ سپید خانه می شود. به دنبالش چار دانۀ دیگر را هم خانه می کند اما دانۀ پنجمش در کنار خانه می ایستد. ترکستانی پارت می زند ولی دانه یی خانه نمی شود. وحید لوشپاک را می گیرد اما زاویه اش خطا می رود. نوبت باز به ترکستانی رسیده. دانه ها را با دقت نگاه می کند. تا هنوز دانه یی خانه نکرده ولی ناراحت هم نیست. پس از نگاهی به این سر و آن سر تخته دو دانۀ نزدیک به هم را نشانه می گیرد و می گوید: "یی دو تا ره دلوازی می زنم، پس پارتم دانای قید مه آزاد می سازه". وحید خونسردانه می گوید: "ده خَو یا بیداری؟!" ترکستانی شات می کند، دانه ها برابر با پیشبینی خانه می شوند، سوی وحید می بیند: "ده بیداری!" وحید سگرتی روشن می کند. ترکستانی همان طوری که چشم به دانه ها دارد، نیشدار می گوید: "یک چایک سبز هیلدار برت فرمایش بتم؟" وحید بلند صدا می کند: "حاجی پدر یک چای سبز هیلدار به حساب سنگچل سخی!"
ترکستانی با مهارت دانه خانه می کند و هفت امتیاز می گیرد. هنگامی که دوباره دانه ها را می چینند، ترکستانی می گوید:"یادت نره شازاده، هفت نمره و پارت بالا". دانه ها را می چینند و ترکستانی پارت می زند، نظم دانه ها برهم می خورد ولی خانه نمی شود. وحید لوشپاک را می گیرد، نگاهش چارسوی تخته را عبور می کند، دستها را به دعا بلند می گیرد: "یا عبدالقادر جیلانی، جواناره نشرمانی!" و پارت می زند. دو دانه خانه می شود. با سرفه یی ساختگی گلو را صاف می کند: "بیشک که یار جواناستی پیر خانه! شنگ ته از همیالی مالوم کدی". لوشپاک مثل گرگی گرسنه به هر سو که رخ می کند، دانه ها از ترس در خانه ها پنهان می شوند. در چند دقیقه روی تخته از دانه های سپید پاک می شود. وحید سوی ترکستانی می بیند: "سنگچل سخی یادت نره، سیزده نمره و پارت بالا". ترکستانی لعاب دهن را بسیار با مهارت قورت می کند که کسی نفهمد گلویش خشکی کرده است اما می کوشد که بی اعتنا جلوه کند. با دست بر شانۀ اندیوال خود می زند: "خوده تیار کو که اگه باختم نوبت دیگه از توس". اما او چیزی برای گفتن ندارد. خاموشانه به بازی چشم دوخته و چار دندان برآمده اش هم با حیرت به تخته نگاه می کنند.
وحید دانه ها را می چیند و پارت می زند. از قضأ یک دانۀ سیاه خانه می شود. نرم نرمک زیر لب می خواند: "چشم به راهت، دل به یادت، گریه کردم..." دانه ها پیهم میان خانه ها سرنگون می شوند. هشتمین دانه را چنان با مهارت خانه می کند که نگاههای هردو ترکستانی بی اختیار با هم تلاقی می کنند. وحید آخرین دانه را نشانه رفته ولی ترکستانی دست پیش می برد، دانه را می گیرد و در خانه یی رهایش می کند. این دیگر نشانۀ تسلیم بی قید و شرط است. وحید می گوید: "هه وطندار! نی که بسیار دلتنگ شدی؟!". ترکستانی با چهرۀ بر افروخته می گوید: "بردی شازاده مگم نوشک جانت که ما مردمه اطور مفتبری کدی". وحید می گوید: "خی اجازه اس که پیسه ره وردارم؟" ترکستانی خاموشانه نگاهش می کند. وحید پول را از زیر تخته بر می دارد. یک نوت را در برابر روشنی بلند می گیرد، پشت و رویش رانگاه می کند: "ناچل نباشه که حالی چارقات تاوان نتم". ترکستانی که تا آن دم سگرت کشیده، حالا دست به جیب می برد، قوطی نسوارش را بیرون می کند و یک دهن نسوار می زند. وحید می گوید: "کافی عبدل چکری ره خو خوب بلد استی. یگان یک هفته ده روز پیش، یک بیادر خاند مه همونجه یک پنج صد اوغانی مفتبری کده بودی. یک هفته پشتت سرگردان بودم. مفتبری به مفتبری خلاص، اینالی اگه چای می خوری که برت صدا کنم. مگر دق نباش."
ترکستانیها چپن های شان را بر شانه می کنند و بی وداع کافی را ترک می گویند.
وحید بلند صدا می کند: "بوم بچیم خوده برسان!" حسین داد دوان دوان می رسد، خود را از کمر خم می کند، دهنش پر خنده و گوشه های چشمش پر چین است، می گوید: "کیا خدمت هی حضور؟" وحید می گوید:"بر کل شیر بچای دور میز یک یک فانتای سرد حاضر کرو" جمعیت که تا آن دم خاموش بوده بر سر گپ می آید، هرکس یکی از حالت های ترکستانی را یاد می کند و می خندند. پهلوان می گوید:"وحید جان راه برو که مام رفتنی استم". وحید می گوید: "یک صدی زیاتر نمیتمت که پنج صد بیادر خاند مه دادنی استم".
نسیم به ما می گوید: "بخیزین که بریم". برمی خیزیم. در برابر میز دخلدار که می رسیم کسی از میان جمعیت صدا می کند: "حاجی پدر پیسه نگیری".
دستهای ما به سپاسگزاری بلند می شوند و از زینه ها پایین می رویم. همه را غرق چرت و فکر می یابم. وکیل سرخه به نسیم می گوید: "تیوری مائو هم غلط برآمد، روستاییان شهر ها را تسخیر کده نمیتانن، مفتبری میشن!"
نسیم می گوید: "کل تان مرتجع استین!"

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل     ۳۸۱          سال هــــــــــــــــفدهم      حمل ۱۴۰۰      هجری  خورشیدی       اول اپریل ۲۰۲۱