حال و هوایم ، مثل هر روز نیست. فکر می کنم چیزی در من شگفته و سلول های
روح و وجودم را که ماه ها وهفته ها کورو بسته بودند ، باز کرده. فکرمی کنم
چاق و فربه شده ام . نه تنها دلگیر و در خود فرو رفته نیستم بلکه از شعف و
سرمستی در پوست نمی گنجم . مانند لباس چروک شده یی که بعد از اتو کردن لشم
و صاف شود ، روح و روان من هم بعد از شنیدن خبر، از خمودی و کرختی بدر آمده
و احساس فرحت می کنم . حتی چشمانم از خنده پیش نمی آید. خبر آزادی غلام
جانم از عمق تاریکی به فضای باز و روشن پرتابم نموده . چنان از خوشی پُر و
سرشارم که اگر جیغ نکشم و یا از این دگرگونی و تغییراحوالم به کسی چیزی
نگویم ، خواهم ترکید . دلم می خواهد به بهانه گرفتن سگرت برای غلام جانم ،
بروم پیش «ماکسیم » بقال سرکوچه که هم رفیق غلام جانم است و هم مشتری اش .
اما ماه گل خیرنادیده کی می گذارد که بیرون بروم و یا با کسی حرف بزنم ؟
مگرکله ام را بکند .
دیشب حاجی کاکا برای ماه گل خبر داد که امروزساعت چهار بعد از ظهر غلام
جانم از زندان آزاد می شود . از بُهت خبر دست و پای ماه گل شروع کرد به
لرزیدن ، قدش خمید و به زمین نشست . اشکش سرازیر شد ، لبانش جمع شد و زبانش
به لکنت افتاد . لحظاتی صورتش را میان دستانش گرفت و سکوت کرد . اما من که
بالای زینه های طبقه دوم در حال پایین آمدن بودم ، همین که نام غلام جانم و
قاه قاه خنده های ساخته گی و دروغین حاجی کاکا به گوشم رسید ، گوش هایم
اُوچ شد و طراوتی در من دمید . ولی نمی دانم چه شد که دهلیز و دیوارها و
زینه ها شروع به حرکت کردند . حس کردم زلزله شده ، دیوارها و سقف فرو
خواهند ریخت . ترسیدم . پایم پیچ خورد ، صدای بلندی کشیدم و از بالای پله
ها لغزیدم ، چهار دست و پا پایین غلت خوردم و با تمام وزنم پیش پای ماه گل
فرو افتادم .
ماه گل که اشک هایش را پاک می کرد ، با مهربانی به من گفت :
« از شوق خود را پایین انداختی ، جایت که نشکسته ؟ !»
از لحن دلسوزانه ماه گل تعجب کردم . به سرم دست کشید و با تبسم پرسید :
« با این تنه ی خرس مانندت نتوانستی خود را محکم بگیری ؟!»
از حاجی کاکا خجالت کشیدم . خود را جمع و جورکردم و با لرز و ترس از جایم
برخاستم و پیش پای ماه گل ، خود را تکان دادم . ماه گل ناراحت شد و گفت :
« گمشو، دور برو خاکت را بتکان . گردت را به سرمن می تکانی سیاه مار عبرت !
»
در حالی که می کوشیدم خوشحالی ام را از چشم ماه گل پنهان کنم ، به سختی
نگاه هایم را به او و حاجی کاکا دوختم ، گوش هایم را تیز کردم و اندکی
منتظر شدم که حرفی ، سخنی از دهن آن ها بشنوم که ماه گل بینی اش را درگوشه
چادرش، فین کرد و خندان پشت به من نمود و حرف زنان رفت طرف آشپزخانه .
حاجی کاکا که از وجناتش معلوم بود از آزادی غلام جانم راضی نیست ، صدا زد :
« ماه گل ! ساعت سه هر دو می رویم زندان که غلام را خانه بیاوریم ، کاری
چیزی داری خلاص کن ! خدا کند تا آن وقت باریدن برف کمی آرام شود ! »
بعد ریشش را میان مشتش قوده کرد و به من گفت :
« خاطرت جمع باشد تو را نمی برم . باید در خانه بمانی ! »
با سردی به سویش خیره شدم . سرم را خم انداختم و با خودم گفتم : « نبر !
خودم به پیشواز غلام جانم می روم . راه زندان را بلدم . روزی که او را
بردند ندیدی که از پشت موتر تا خود زندان به یک نفس دویدم و دویدم ؟! »
صدای ماه گل از آشپزخانه به گوش رسید :
«برف گفتی و ماندی حاجی ! این برف به زمین نمی بارد مثلی که روی سینه من می
بارد ، دو روز است که می بارد واصلا آرام شدنی نیست .»
چشمم از پنجره به بیرون می افتد ، برفی نبود که ببارد . هوا آفتابی بود .
خود حاجی کاکا هم در چوکی یی نشسته بود که آفتاب از پنجره به پشتش می تابید
. نمی دانم چرا آن ها هوا را زمستانی و من تابستانی می دیدم . نکند بینایی
و یا مغزم عیبی شده باشد که سیاه را سفید می بینم . چند بار پلک می زنم و
به بیرون نگاه می کنم، نه ! درست می بینم . هوا به حدی روشن است که به گفته
خدا بیامرز بی بی جانم ، شاید هم آفتاب امروز یک نیزه بیشتر به زمین نزدیک
شده باشد .
به آشپزخانه کله کشک می کنم ، می بینم ماه گل چلم شیشه یی اش را از درون
الماری بیرون آورده و بالای میز آشپزخانه گذاشته و زیر کتری را هم روشن
کرده که جوش بیاید . گمانم ماه گل هم به فکر دم کردن چای شده بود و هم علف
دود سر صبحی اش . ماه گل مسخره آمیز قیافه می گرفت و به همه می گفت که جوهر
میوه دود می کند ولی دروغ می کفت . خودم می دیدم که ماری جوانا می کشید .
حاجی خودش تریاکی می زد اما برای ماه گل علف می آورد .
غلام جانم و حاجی با قاچاقبران هیروئین سر و کار داشتند . از این دست می
گرفتند و به آن دست می فروختند. با خرده فروش ها هم رابطه داشتند . همین «
ماکسیم » یکی از خرده فروش ها بود . غلام جانم دارایی و پول هنگفت خود را
از همین راه پیدا کرده بود . اما حاجی همه را باخته بود و از مدتی بو می
کشیدم که به دارایی غلام جانم چشم سرخ کرده است. گمانم غلام جانم هم از این
خبر ها بو برده بود . حاجی کاکا حتی ماه گل مادرغلام جانم را هم با نشان
دادن باغ های سرخ و سبز ، از خود کرده بود . ماه گل هم بدش نمی آمد که با
حاجی هم خانه شود . ولی خبرآزادی غلام جانم آب سرد روی دست شان ریخت و
تیرشان به سنگ خورد .
در حالی که از زیر چشم نگاهی به حاجی کاکا که پشتش به من است و دو پته اش
را بالای شانه هایش جا به جا می کنند، می اندازم ، آهسته از بیخ دیوار
آشپزخانه دور می شوم و با خود می گویم : « گور پدر حاجی و ماه گل ، مهم
آزادی غلام جانم است ! »
کلید به قفل دروازه خانه می چرخد ، در باز می شود « کرس » خدمه فلپینی داخل
می آید . با قد کوتاه ، رنگ تیره و چشمان پُف کرده خود را به سالون می
رساند به حاجی « آی » می گوید ، نگاهی به من می اندازد ، چشمک و لبخند می
زند ، زیر گلویم را لمس می کند و تند داخل آشپزخانه می رود . به ماه گل صبح
بخیر می گوید . ماه گل به جواب « کرس » می گوید :
« صبح بخیرسرت را خورد . امروز دیر کردی ! چرا؟»
« کرس » معذرت خواهی می کند و منتظر می ماند تا ماه گل تکلیف امروزش را
روشن کند . ماه گل دو پیاله چای برای خود و حاجی می ریزد و به «کریس» می
گوید :
« چرا ایستاده ماندی و مرا تماشا می کنی . طبقه بالا لازم به جارو ندارد ،
اول آشپزخانه را پاک کن بعد برو به زیر زمینی ، در و دیوارش را گرد گیری کن
. زمین تشناب و گراج یادت نرود که شستن کار دارد! »
آزادی غلام جانم مثل قند دهنم را شیرین کرده بود . خیالم آرام شده بود .هیچ
چیزی به این حد مرا از عالم هپروت بیرون نمی کرد . در وسط سالون آهسته به
دور خود می چرخم . حاجی که برای سگرتی بیرون رفته بود، کف دستانش را به هم
می مالد و به سالون بر می گردد :
« اُف چقدر هوا سرد است ؟ آدم را کرخت می کند .»
حاجی خمار است . به چوکی یک نفره رو به بیرون خود را جا به جا می کند و به
ماه گل که رو به رویش ایستاده است ، لبخند می زند:
« باید خوش باشی ماه گل ! »
« خوش چطور نیستم ، یکه فرزندم از زندان آزاد می شود ، از عمرم حساب نیست .
نذر گرفته ام که پول روان کنم که گاوی را در کابل خیرات کنند .! »
ماه گل پیاله چای را روی میز ، مقابل حاجی می گذارد . حاجی خشکی لبان و کام
و گلویش را با قند شیرین می کند و چایش را داغ داغ سر می کشد .
خپ و چپ از زینه ها بالا می روم . پنهانی و بی صدا داخل اتاق غلام جانم می
شوم . اتاق بوی عرق کهنه تن غلام جانم را می دهد . اتاق و تشناب به حدی
بزرگ اند که نیم بیشتر از طبقه بالا را گرفته اند . غلام جانم فضای باز و
اتاق آفتابگیر و روشن را خیلی دوست دارد . داخل اتاق برای خودم می رقصم .
خیز و جست می زنم . آرام آرام می خندم . در برابر آیینه قدنما می ایستم و
سرو صورت و پشت و پهلویم را درآیینه می نگرم . مو های سرم را که دراز شده
اند و جلو چشمم را گرفته اند ، چند بارتکان می دهم . موهای که غلام جانم
نوک بینی اش را داخل آن ها می کرد و بو می کشید . پنجه هایش را به مو هایم
تاب می داد و با آن ها بازی می کرد . زیر گلویم را نوازش می کرد و گرم و
صمیمانه مرا بغل می گرفت ، ماچ می کرد و بازو های مردانه اش را به دور شانه
هایم حلقه می کرد .
به گوشه و کنار اتاق نظرمی کنم ، قالین ها و میز ها ی کنار تخت و چراغ های
خواب و قندیل سقف همه پاک و پاکیزه اند. « کرس » هفته پیش با دقت اتاق را
رُفته و تمیز کرده . پرده های نازک نیلونی سفید ، شسته و اتو کرده به نظر
می رسند. تخت بزرگ و دو نفره غلام جانم گردگیری شده . رو جایی و پوش بالشت
و رو تختی که از جنس اطلس ازغوانی بود و ماه گل آن را از لیلام خریده بود ،
از پاکی برق می زنند . فقط دم پایی های غلام جانم دیده نمی شوند . خود را
خم و دراز می کنم ، دم پایی ها را از زیر تخت می گیرم و در پایین تخت جوره
می کنم . دستی هم به خاکستر دانی بالای میزمی کشم . قطی سگرت و لیتر غلام
جانم را از روک می کشم و بالای میز می گذارم . از الماری لباس های خواب
غلام جانم را بیرون می کنم و نوبت به نوبت آن ها را بالای تخت آماده می
گذارم . اطرافم را یکبار دیگر از نظر می گذرانم که کمی و کاستی وجود نداشته
باشد . پرده ها را اندکی پس می زنم که تا آفتاب نپریده ، نور آفتاب بالای
تخت بیافتد .از اتاق بیرون می شوم . صدای جلز ولز پیازو به گوش می رسید و
بوی گوشت سرخ کرده همراه با بوی علف دود کرده به همه جا پیچیده است . زینه
ها و آشپزخانه با دیواری از هم جدا شده اند. صدای پچ پچ حاجی کاکا و ماه گل
از آشپزخانه به گوش می رسد . گوشم را به دیوار می چسپانم ولی نمی فهمم چه
می گویند. وقتی پایین آمدم دیدم ماه گل ناشتایم را روی میز گذاشته . او
هرگز دوست نداشت با آن ها غذا بخورم . از زمانی که غلام جانم زندانی شده
بود من و ماه گل مثل دو بیگانه با هم زندگی می کردیم .
ماه گل من را نه تنها عضو خانواده نمی دانست بلکه به اندازه یک خس هم برایم
اهمیت قایل نبود . دلم از او چنان مایوس و گرفته بود که اگر مادر غلام جانم
نمی بود ، چنان حقش را کف دستش می گذاشتم که بداند من کی هستم و چه هستم .
از رفتارش به تنگ آمده بودم . از اهانت ها و توهین هایش رنج می کشیدم . به
جای نامم ، مرا نجس و یا سیاه مار صدا می زد . وقتی از لج جوابش را نمی
دادم می گفت که تو نجسی نامت باید نجس باشد نه « مارینا » . در خانه هر
مسلمان که باشی در آن خانه ملایک وارد نمی شوند . از دیدن پوست و رنگ سیاه
و مو های غوزه غوزه ات استفراقم می گیرد . خدا غلام را زد که زن مسلمان
نگرفت و رفت ترا گرفت و به خانه آورد. بعد تهدیدم می کرد و می گفت :
« هر زمانی که غلام از زندان آزاد شود ، خودم دست و آستین بالا می زنم و می
روم دخترچشم سبز و موطلایی را از پنجشیر می آورم وقتی زن دار و اولاد دار
شد انشالله از تو دست می کشد .قدمت آن قدر شوم و نکبت بار بود که پسرم را
از من گرفت ! »
رفتن غلام جانم همان بود و نیش زبان ماه گل همان . با هم گوشت و کارد شده
بودیم . او سایه مرا به تیر می زد و من هم سایه او را . کمتر غذا می خوردم
و بیشتر می خوابیدم . به خاطر عشقی که به غلام جانم دارم ، حاضر شدم که به
حرف ماه گل گوش کنم و بسترم را به زیرزمینی انتقال بدهم و خاموش بمانم .
آرزومی کردم غلام جانم زودتر خانه بیاید که از چنگ این زن مجنون آزاد شوم .
از ترس غلام جانم بود که ماه گل مرا نگهداشته بود وگرنه همان روزهای اولی
که پولیس ها به خانه ریختند و غلام جانم را اولچک زدند و با خود بردند ،
ماه گل مرا نیز از خانه می کشید .
اما امروز دیگرطاقت ندارم که درون خانه بمانم و تا آمدن غلام جانم به
دیوارهای شتری رنگ خانه نگاه کنم و یا هم مثل همیشه به پرده های راهدار
آنقدر چشم بدوزم تا خطوطش میان کاسه چشمانم گورگره بیافتند . پا هایم یک جا
بند نمی شوند . وجودم از خوشحالی لبریز شده . باید صدایی بکشم و فریادی
بزنم که کمی سبک شوم . چشمانم به چرخش می افتند . ماه گل و حاجی گرم قصه
اند . بی سر و صدا می روم به زیرزمینی ، از راه زیرزمینی خود را به پشت
ساختمان می رسانم . همین که پایم را به حویلی می گذارم جیغی می کشم و دهنم
از تعجب باز می ماند ! آسمان در برابر چشمانم فرش آبی خود را بی دریغ هموار
کرده . صاف صاف است حتی بدون یک لکه ابر . رنگش به فیروزه ای اصل می ماند.
به رنگ انگشتر فیروزه ی غلام جانم که ماه گل آن را نوبت به نوبت در برنج می
گذاشت تا موقعی که برنج را دم می داد ، حرارت بگیرد و رنگ اصلی خود را نشان
دهد . سرانجام رنگ انگشتر تغییر کرد و شد رنگ امروز آسمان . هوا و آفتاب
نیز روشن و جلا دار اند . همه جا بوی بهار می دهد و نفسم را تازه می کند.
زیر چتر نور، مثل آدم های خمار و نشهء کج و راست می شوم و راه می روم . حس
می کنم که این کج و راست شدنم از اثر زیادی خوشحالی ام است . زیر این درخت
سیب و آن درخت سیب ایستاده می شوم و دستانم را به تنه درخت حلقه می کنم و
می خندم . از ته دل و از عمق چشمانم می خندم ، طوری که اشک به درون چشمانم
جمع می شود و شروع می کند به ریختن . هر قدربُق می زنم و می خندم ، به همان
پیمانه پوست صورت و سرم باز و بازتر می شوند و جریان خوشحالی ذره ذره در
لایه های مغز و روانم بیشتر جریان می کند.
دوبار کج می شوم و راست می شوم ، می چرخم و می افتم و بر می خیزم ، سرم گیج
می شود ، راه رفتن یادم می رود . درخت ها به دور سرم می چرخند و من هم به
دور درخت ها چرخ می زنم . کمر و پهلویم را به تنه بزرگترین درخت می چسپانم
، نفس عمیق می گیرم . عطرخوش سیب های رسیده شش هایم را پُر می کند. نفس و
نفس ، از بوی سیب لبریز می شوم . سرم را بالا می گیرم ، به سوی سیب های سرخ
و سفید نگاه می کنم که مثل چراغ های کرسمس از درون شاخه ها و لای برگ ها
آویزان اند . می خواهم این شادی غیر منتظره ام را با برگ ها و سیب ها قسمت
کنم . دهنم دوباره به خنده باز می شود و با نگاه لبریز از سرمستی ، کوشش می
کنم حسم را به درخت و سیب ها انتقال می دهم . میان برگ های غلو و تازه و
سبز که سیب ها را در بغل گرفته اند ، تا آن جا که می توانم نگاهم را می
دوانم . سیب ها به نظرم رنگین تر می شوند و با من می خندند . در زیر درخت
ها و روی سبزه ها حالتی خیلی استثنایی برایم دست می دهد. حس نشاط آوری را
که بی وقفه در وجودم حرکت و غلیان دارد و هرگز تجربه نکرده ام . از دیشب تا
کنون شادمانی ، دم و لحظه مثل ذررات نور بر من نفوذ می کند و هی در جایی از
روح و روانم ذخیره می شود و ذخیره می شود . احساس سنگینی می کنم . حس می
کنم کله ام ورم کرد و بزرگ شده و هر آن ممکن است از انبوه این همه خوشحالی
منفجر شوم. این اولین بار است که بعد از یک سال و دو ماه سرخورده گی و
سرکوب شدن ، حالت روحی بی سابقه یی، این چنین مرا غافلگیر و بر من غلبه می
کند .
میان سبزه ها غلت می زنم و می لولم . موهایم آشفته می شود و دست و پایم نم
بر می دارند . خود را به روشنی آفتاب می سپارم . تنم گرم می شود واستخوان
ها و ماهیچه های دست و پایم نرم و استوار می شوند . به آسمان نگاه می کنم ،
آفتاب چاشت رو به غروب خود را یک لبه کرده . فضای بیرون چاردیواری آرام و
ساکت است . گاه به گاهی عبورو مرور یکی دو موتر، سکوت را برهم می زنند .
شیطنتم سربالا می کند ، از راهروی پشت ساختمان که در و پنجره ندارد ، آهسته
بیرون می شوم و به پارکینگ لات جلو خانه می روم. « کرس » دروازه گراج را
باز کرده ، آهنگ فلیپنی ای را زمزمه می کند و زمین گراج را جارو می کشد .
مرا نمی بیند . پشتش به من است . بی سر و صدا از خانه دور می شوم و خود را
به بقالی می رسانم . از شیشه دکان به داخل نگاه می کنم . « ماکسیم » کلاه
را تا گوش هایش پایین کشیده و چپه یخن نیم تنه پشمی اش را تا پس گردنش بالا
کرده . جالب است . من از گرمی عرق می ریزم اما او از سردی یخ بسته . چند تا
مشتری به صف ایستاده اند تا خرید شان را کنند و بروند .« ماکسیم » به این
سوی آیینه نگاه می کند با دیدنم مثل همیشه دهنش به خنده باز می شود و برایم
دست تکان می دهد . از عمق وجودم برایش لبخند می زنم .همین « ماکسیم » بود
که بیچاره ، یک بار پنهانی مرا با خود برای ملاقات غلام جانم به زندان برد.
خیلی دلم می خواهد حالا خبر آزادی غلام جانم را به او بگویم ، اما نمی
خواهم مزاحمش شوم . راهم را می گیرم و در پیاده رو ، میان موج موج آفتاب و
هوای دلپذیر خرامان خرامان راه می روم . جاده ها و سرک ها خلوت و خاموش اند
. زنده جانی درپیاده روها و کوچه پسکوچه ها دیده نمی شود . دربس شهری جز
چند تنی که خسته و بی رمق در چوکی ها نشسته اند یا خمارخواب اند و یا هم
چرت می زنند ، از ازدحام خبری نیست . پیرمردی که بالاپوش کلفت زمستانی به
تن دارد ، عینک زره بینی اش را تا نوک بینی اش پایین کرده وعصایش را لای
پاهایش گذاشته ، کنار پنجره نشسته روزنامه می خواند . بس به ایستگاه می
ایستد . زن سنگین وزن وچاقی ، با تنبلی به بس بالا می شود و نفس زنان می
آید در جایی که من نشسته ام ، به چوکی مقابلم لم می دهد . بخار گرم از
سوراخ دهن و بینی اش در فضای بالای سرش مواج می شود . قطرات کوچک عرق در
پیشانی و شقیقه اش فرو نشسته است . از ران های پهن و دست های بزرگش می ترسم
. از او دور می شوم و خود را به دروازه خروجی بس می رسانم .
مرکز شهرشلوغ و بیروبار است . دختر ها و پسر های جوان مست و بی خیال در
پیاده رو ها ته و بالا می روند . بعضی ها با صدای بلند می خندند و موسیقی
می شنوند . دختر و پسر جوانی در کنار زینه هایی که پیاده رو را به « سب وی
» وصل می کند ، هم دیگر خود را تنگ بغل گرفته اند و معاشقه دارند . کافی
شاپ ها و فس فود ها و رستورانت ها شلوغ اند . در رستورانت کوچکی که دروازه
و پنجره سیاهرنگی دارد ، سه چهار مرد آن سوی پنجره نشسته اند ، می خندند و
شراب می نوشند . نگاهشان می کنم ، یکی از مرد ها تا مرا می بیند از جایش
برمی خیزد ، بغل هایش را بازمی کند و برایم بوسه می فرستد . می دوم و از آن
جا فرار می کنم . از ازدحام شهردور می شوم و به جاده ای می پیچم که خلوت و
خالی ست و در انتهایش ساختمان زندان نمایان می شود. بوی عرق غلام جانم در
هوا پراگنده است و تحریکم می کند که شروع کنم به دویدن . مثل مارگزیده ها
چنان چابُک و تند می دوم که اگر خود را نگیرم ، روی سنگفرش پیاده رو به کله
خواهم افتاد و از آن جا میان آبرو فاضلاب سرنگون خواهم شد . تا زیر دیوار
زندان ، با یک نفس گاه خیز می اندازم و می دوم و گاه تند تند گام بر می
دارم . از دیوار که به سمت چپ بپیچم ، به پارکینگ لات و دروازه آهنین زندان
می رسم .
قلبم تپایش دارد وضربانش میان گوش هایم صدا می دهد . نمی دانم با غلام جانم
چگونه مواجه شوم و بغلکشی کنم . لحظات باور نکردنی و تلخ و شیرنی است .
هیجانم به حدی شدید و پیوسته و گسیخته است که می ترسم مبادا سکته کنم . درد
شدیدی به قفسه سینه ام چنگ می اندازد و بی تابم می کند . لحظه ای می ایستم
تا نفس تازه کنم و دم بگیرم . به کُندی نفس می گیرم اما دهن و حلق و درونم
داغ داغ است. حس می کنم بوی غلام جانم مثل حلقه نورانی شیری رنگی به دورسرم
شکل گرفته و هر چه بیشتر وجودم را از مهر او پُر می کند. ناگهان در حس عجیب
و دگرگون کننده ای غوط ور می شوم . باد شدیدی از زمین بلندم می کند و در
هوا و طوفان برف می چرخم و می چرخم . پوستم جمع و چیندار می شود و زمستان
با همه برهنه گی و بُرنده گی اش ، به سراغم می آید و تمام سرمایش را در
پوست و تنم می ریزد . دست و پایم به شدت می لرزند . لب و دهنم کرخت و بی
رمق می شوند. موهایم را یخ می زند . برف یک سره و پیهم می بارد و مرا یک
سره و بی رحمانه پوش می کند . لایه به لایه یخ می زنم . از سیاهی به سفیدی
می گرایم . قرص یخ می شوم . مانند مجسمه یخی ی می شوم که از جایش کنده شده
و باد و طوفان او را این سو و آن سو می سُراند و می لغزاند. چشمم به دروازه
زندان می افتد و به ماه گل که خود را به شالی پیچیده و گریه می کند.
سرما شلاقم می زند و چون مارهفتسر به دور پا ها و دست هایم می پیچد. پا
هایم از رفتن و دست هایم از حرکت می مانند. روی زمین می خزم . خزیده خزیده
و کم نفس پیش می روم . شکم و ساق ها و ران هایم برف را می سایند و یخزده گی
به روده ها و معده و شش هایم حمله می برد . از توانم کاسته می شود . مثل از
پا مانده های زمینگیر و شل ، آخرین رمق هایم را جمع می کنم و خود را به
تابوت غلام جانم که پیش پای حاجی ، روی زمین گذاشته شده ، می رسانم و به
تحلیل می روم .ماه گل اول ، مرا نمی شناسد. به تابوت پنجال می کشم و با پا
ها و دست های بی حس ، به دورا دور تابوت می چرخم وبوی غلام جانم را به سینه
می کشم . در تاریکی و یخبندان غوطه ورم . اشک هایم بی امان می ریزد و قطره
قطره به صورتم یخ می بندند . ناگهان دروازه بزرگ و آهنین زندان غژاغژ کنان
باز می شود ، سرافسرپولیس از درون بیرون می آید ، آرام و متین رو به ماه گل
می کند و می گوید:
« قاتل در زندان زیر تحقیق است . نتایج به شما ابلاغ می شود. مارینا ...
مارینا کیست ؟ »
کاغذی را به حاجی و ماه گل نشان می دهد و می گوید :
« این وصیت نامه برای مارینا نوشته شده ! »
ماه گل مرا به سرافسرنشان می دهد و می گوید :
« این سگ ، نامش ماریناست .»
خود را به تابوت محکم می چسپانم تا سرافسرنتواند مرا از غلام جانم جدا کند
. سرافسر خم می شود ، در آویزه کوچکی که در قلاده ام محکم شده ، نام و
شماره راجسترم را می خواند و با مهربانی ، مرا از تابوت دورمی کند و درون
زندان می برد . تلخ و افسرده به تابوت نگاه می کنم و به حاجی کاکا . لبخند
موزی حاجی را می بینم که در زیرپوست صورتش جا باز کرده است.
پایان
|