بیزارم از واژه های سوخته
میان کهنه باور های فرسوده
دگر نیستم ، من آن سیاه سر !
که ببپیچندم لای پنبه و آستر !
دگر آن حوای مرده - فریاد نمیگردم
در مرداب غیرت آدم نمی پوسم
دگر بید لرزان ،
در غریو گرد باد سیاه ،
دشت بیمار تو نیستم !
دگر نیستم من آن هرزه علف بیهوده
که بخشکد ، جدا بر ساقه یی لرزیده
درخت توفان خورده ام !
اما استوار بر ریشه ام !
من اسطوره خدا - مادرم
بوداست فرزند خوب باورم !
میان نفرین ،
جنگ و صلح تو
حرف آخر را من زنم
نا مرد ،
تو بشنو ،
چادر من هیزم آتش
باروت تو نیست ،
لطفن آدم شو !!!
( ح . کوهستانی )
|