پرسش: واژۀ "چنچل" از کجا آمد؟
پاسخ: نامی که مادر و پدر بر من گذاشته بودند نریندر کمار کهربنده
است. خود شان مرا "نیندی" میگفتند. در کودکی زیاد شوخ بودم. از درخت بالا
میرفتم و از دیوار پایین میآمدم. با سنگ و چوب درمی آویختم. کسی از دستم
آرام نداشت. برای خودم ستیژ تخیلی و تماشاچیان رؤیایی میساختم. در دو نقش
جداگانه نمایان میشدم و میگفتم: "اینک نریندر کمار جی برای تان آهنگ
میخواند". سپس در محضر تماشاچیانی که وجود نداشتند، میخواندم و حتا از
آنان پول میگرفتم. در دوران آموزش، شوخیهایم بدتر بودند. یکی از استادان
که او را از احترام "شری شاستری" میگفتیم، مرا چنچل (شوخ/ آتشپرچه) نام
گذاشته بود. رفته رفته، آن را هویتم ساختم. امروز برای مردم چنچل هستم،
نریندر چنچل.
پرسش: آوازخوانی چگونه آغاز شد؟
پاسخ: کنار دروازۀ خانۀ ما چاه بزرگی بود. یک روز لب چاه نشسته بودم
تا درونش را ببینم. چیزی به ذهنم گشت، گفتم: "هو هو ...". از پایان شنیدم:
هو ... هو". گفتم: ها... ها ..." شنیدم "ها ...ها...". گرچه در شش هفت
سالگی از مفهوم برگشت آواز چیزی نمیدانستم، دریافتم که آنچه میشنوم، از
من است. انعکاس صدایم خوشم آمد. نادرست نخواهد بود اگر بگویم که نخستین
هواخواه آوازم خودم هستم! به همین سرگرمی خو گرفتم. برای چندین ماه آنجا
میرفتم، آواز میکشیدم و از شنیدن برگشت آواهایم دلشاد میشدم. اگر این
را آغاز گرایش به آوازخوانی بگیرم، در هشت سالگی بیرون از خانه برای
دوستانم میخواندم. همسایهها میدانستند، در خانۀ ما نمیدانستند.
دلبستگی من به ساز روزتاروز زیاد شده میرفت. هنگامی که فروشندگان دوره
گرد با نواختن دهل، نای یا هر ساز دیگر از کوچۀ ما میگذشتند، بدون اینکه
خسته یا گرسنه و تشنه شوم، تا تاریکی شام به دنبال شان میرفتم. یگان بار
آشنایان پدر از بازویم میگرفتند و مرا سرزنشکنان به خانه برمیگرداندند.
در دوازده سالگی در کوچه و گذر میخواندم و کم کم پسند میشدم.
پرسش: برخورد خانواده چه بود؟
پاسخ: گرچه مادرم بهجن (نیایشسرود) میخواند هم در خانه و هم در
مندر (نیایشگاه) و دوستدار موسیقی بود، هرگز نمیخواست فرزندش به موسیقی
روآورد. پدر که درگیر سود و زیان بازار در سودای بازرگانی بود و باری به
مادرم گفته بود "همسایهها آواز نیندی را خوش دارند"، هم آرزو داشت پسرش
کارمند بانک یا دفتر ریل شود. (آن سالها، همین دو جا درآمد بلند داشت).
کوتاه بگویم: در خانه ناپسند و در بیرون پسندیده بودم.
پرسش: چه میخواندید؟
پاسخ: مادر از میان هشت پسر و دختری که داشت، تنها مرا برای رفتن به
مندر برگزیده بود. به این گونه، هرچه او و زنان و مردان دیگر در نیایشگاه
میخواندند، در ذهنم مینشست. سالهاست میاندیشم: چرا تنها مرا با خود به
مندر میبرد؟ باید رازی در میان بوده باشد تا از نوجوانی با ظرافتهای بهجن
و جزئیات معتقدات دینی آشنا شوم. در چهارده سالگی همانها را برای دوستانم
که مندر نمیرفتند، میخواندم. پس از هفده هژده سالگی به بازخوانی آهنگهای
رفیع و منادی هم پرداختم.
پرسش: اولین استاد و رهنمای تان کیست؟
پاسخ: کاش میپرسیدید "چیست؟" زیرا نخستین رهنمایم گرامافون است.
دور از خانه در پایان کوچۀ ما دکان خوراکه فروشی بود و برای جلب مشتریان
آهنگ پخش میکرد. چون بیرونش برای نشستن جای نداشت، یا باید چیزی میخریدم
و به این بهانه به درون دکان دیر میماندم یا باید دورتر بر خاک مینشستم
و ساعتها دیوانهوار غرق شنیدن میشدم. از ریکارد گرامافون که بگذرم،
رهنمایم در موسیقی گرو پریم تریکهاست.
پرسش: آیا چنان غرق شدنهای دیوانهوار بر کارهای دیگر زندگی آسیب
نمیرساند؟
پاسخ: کدام بدبخت میگوید که نمیرساند؟ نتوانستم دورۀ تعلیم و
تحصیلی که مادر و پدر خوابهایش را برای آیندۀ من دیده بودند، پوره کنم. ده
سالی که درس خواندم، خودم هم نمیدانم که چگونه کامیاب میشدم و پیش
میرفتم. یک روز داور برنامۀ موسیقی مکتب به شاگردان گروه ترانه گفت: همۀ
تان خوب میخوانید، مگر چنچل میدرخشد.
پرسش: آوازخوان دلخواه تان کیست؟
پاسخ: آواز مادر برایم دوستداشتنیترین بود: باریک و بلند.
میگویند همان انداز در گلویم نشسته است. یگانه گپ مادر که جگرخونم میکرد،
خوشگویی در بارۀ من در پیش مهمانان بود. به آنان میگفت: "نیندی محمد رفیع
ماست". شبها با آزردگی میگفتم: "مادر! من نریندر کمار هستم. نیندی شما
هستم. محمدرفیع نیستم".
پرسش: موسیقی برای شما چیست؟
پاسخ: موسیقی جهان من است. از هر چیز و هر جا آن را میشنوم. از
شرشر ریزش باران بسیار خوشم میآید. ساز زیبا دارد. از آوای گداهایی که
کوچه به کوچه کمک میخواهند، از فریاد فروشندگانی که کیفیت و قیمت مال شان
را بلند بلند بر زبان میآوردند و از پارس پیاپی و یکنواخت سگها موسیقی
دلپذیر به گوشم میرسد.
پرسش: نام تان با نام عبدالله شاه گره خورده است. این چه داستان
دارد؟
پاسخ: در پنجاب همه او را بلہےشاه میگویند. نامش را شنیده بودم. سه
صد سال است که روشنتر از آفتاب بر هندوستان میتابد. باری کرشمۀ روحانیت
او را دیدم و شیفتۀ اندیشههایش شدم. بیست سال داشتم. گرسنه بودم و از سر
راه پکوره خریدم. خانه رسیدم و آن را روی میز گذاشتم، نگاهم به روزنامۀ
پیچیده بر گرداگرد پکوره افتاد: نام بلہےشاه و چند کافی (سرود کوتاه) او را
دیدم. این روداد را به فال نیک گرفتم و با خود گفتم: "مرا به آستان خود فرا
میخواند". در جستوجوی کتابهایش شدم و هرچه یافتم، خواندم. اندیشۀ او مرا
به راه پارسایی انداخت. گرچه هندوی هندوزاده هستم، هر باری که از کنار مسجد
و کلیسا میگذرم، به هر دو درگاه شان نمستے کنان میایستم و سرم را به
نشانۀ ارجگزاری خم میکنم.
پرسش: چرا پس از انگشت شمار چند آهنگ فلمی، زیادترین بهجن خواندید؟
پاسخ: فراخوان پارسایی همواره آویزۀ گوشم بوده است. برای رنگینی
بازار سینما ساخته نشده بودم. به یاد دارم هفده ساله بودم، با سه تن از
همسالانم به جستوجوی دیدار خداوند راه افتادیم. در امرتسر آوازه پیچید
که اینان از خانه گریخته اند. چه کس میدانست که ما چه میجستیم؟ آوارگی ما
در نادرستی نشانی بود، نه در ناتوانی. میگفتیم خدا را در خم خیابان، گوشۀ
بیابان، لب دریا یا میان درختان بیابیم. پس از یکی دو هفته، سرگشته و نومید
برگشتیم، نمیدانستیم که او در خانۀ خود ماست. من خدا را در چهرۀ مادرم
یافتم.
پرسش: در موسیقی چه چیزی را ارزشمندترین میدانید؟
پاسخ: پاسداری ریشههای بومی را. رپ و دشنامسرایی - نمیدانم چرا
باید با شلوار پاره پاره خوانده شود - خوشم نمیآیند. دیگران خواهند یافت،
من در آنها گمشدۀ خود را نمییابم. گناه خودم خواهد بود.
پرسش: آیا دگرگونی خواست زمان نیست؟
پاسخ: این بیتابی شتابزدگی جنگجویانه است. اگر هم خواست زمان
باشد، خواست من نیست. یک شب در امریکا پرسیدند: میان شنوندگان دهۀ 1970 و
دهۀ 2000 چه دگرگونی میبینی؟ گفتم: سی سال پیش، وقتی میخواندم "بیشک
مندر مسجد تهوڑو/ بلہےشاه یہ کہتا" (دهرمسال و مسجد را ویران کن/ چنین
میگفت بلہے شاه)، مردم مصراع بعدی را با من یکجا فریاد میکردند: "پر
پیار بهرا دل کبهی نه تهوڑو/ اس دل میں دلبر رہتا (ولی هرگز دل سرشار از
عشق را مشکن/ دلبر در آن زندگی میکند). امروز چنان نیست. هنگامی که
میخوانم "بیشک مندر مسجد تهوڑو..." آنان حتا منتظر شنیدن نام بلہےشاه
نمینشینند. گُرز و تبر را برمیدارند تا مندر و مسجد را ویران کنند.
هندوستان من چنین نبود. دو سه هنرمند آواز میخواندند، هزاران هزاران
خاموشانه گوش میدادند. اکنون هزاران تن - مانند کاراتهبازان - با تکان
دادن هر اندام بدن هرچه بر زبان بیاورند، به نام موسیقی میخوانند. آیا
برای اینها شنونده ارزش دارد؟
پرسش: چند پارچه خوانده باشید؟
پاسخ: میخوانم و نمیشمارم. شاید نِمراتا - همسرم - دقیق بداند.
زیاد خوانده ام: هندی، گجراتی، بنگالی، مراٹهی.
پرسش: چرا "آوازخوان نیمه شب" نامیده میشوید؟
پاسخ: بهجن را نیمه شبها میخوانم. دو دوست مهربانم Georgy Bhaala
و Pratichi Mathur این شناسه را گرفتند و در 2009 در امریکا، بر پشتی کتاب
زندگینامهام نوشتنشد. Suanshu Khurana برگردان هندی آن را آغاز کرده است.
پرسش: بیرون از آوازخوانی چه میکنید؟
پاسخ: چون وضع مالی خانواده و فرزندانم خوب است، با پولهایی که از
راه موسیقی به دست آوردهام، میخواهم در آموزش کودکان تهیدست کمک میکنم.
اگر وقت زیادتر داشته باشم، میسرایم، مینویسم.
پرسش: گفتنی پایانی تان چیست؟
پاسخ: شانتی، شانتی، شانتی (آرامش) بهترین شیوۀ پرهیزگاری است. در
پیمودن راهی که برگزیده اید، خودتان باشید. اگر از کسی پیروی کنید، تا
پایان زندگی وابسته میمانید. بهترین مسابقه، رقابت با خویشتن و بهترین
نقد، سختگیری با کارهای خویشتن است.
[][]
کانادا/ 23 جنوری 2021
برای خواندن متن اصلی میتوان روآورد به
jagran.com/muse/tg-interview-nc/article/8101.cms
|