مادر، بالای جای نماز
نشسته بود . مادر، دست های استخوانی و لاغرش را برای دعا بلند نموده، در
حالی که چشمانش را بسته بود، زیرلب دعا می خواند. سر مادر، به یکوسو کمی خم
شده بود. شاید در اوج تزرع و زاری به خدایش بود و شاید هم ، از کم شیمه گی
،سرش به یک سو کمی خمیده بود.
او، آرام از پهلوی مادر، تیر می شود و می رود لب ارسی می نشنید. مادر، از
صدای قدم های او، چشمانش را آرام باز می نماید و از زیر چشم ، او را می
پاید و نظاره اش می کند. مادر ، می بیند که او، وقتی لب ارسی می نشیند،
سینه فراخش را به جلو می کشد و به دست نسیم می دهد. او ، انگشتان دستش رابه
خرمن ابریشمین زلفانش فرومی برد و موهایش را ناز می دهد. در حقیقت ، او ،
خود را ناز می دهد.
مادر، که همان گونه از زیر چشم او را در نظر دارد، نا آرام ، دعایش را نیمه
تمام می گذارد و می گوید:
ـ از لب ارسی دور شو، که شمال می خوری!
او، رو به مادر می نماید ، در حالی که هنوز انگشتانش لای موهایش هستند ، می
گوید:
ـ اخ ! مادر جان! غرض نگیر ،که عجب کیف می کند! عجب کیف می کند، این بوی
خاک باران خورده ، همراهء این بوی شکوفهء درخت اکاسی ! مرا که به خدا
دیوانه کرد!
بعد، هوای تازه را به سینه اش جاه داده ، نفسش را تازه نموده و می افزاید :
ـ امسال این درخت اکاسی ما ،چی موجی کرده ! طوفان کرده ، طوفان!
مادر، لب جای نمازش را قاط می نماید ، باخشمی همراه با ناز، رو به او؛ می
گوید :
ـ ترا ده بار گفتم: « این پیراهن و تنبان سفیدت را که پوشیدی، زیاد پیش
چشمم، این سو و آن سوتیر نشو و نرو!»
مادر ، که به نوک ناخن هایش می نگرد ؛ اضافه می نماید:
ـ باید باز اسپندت کنم.
و آهسته و آرام با خود می افزاید :
ـ خاک به چشمانم!
ـ ای مادر جان! مرا بلا نمی زند. مثل کنده درخت شاه توتِ حویلی بی بی جانم
شان هستم.
و قهه قهه می خندد.
ـ او قسم نگو ، او بچه!
مادر، بازهم آرام ننشسته، رو به او می گوید:
ـ ترا صد بار گفتم، که ریش ات را کل نکو، که اگر این دمدار های وحشی خبر
شوند، در همین خانه می آیند و جزایت را می دهند. به خاطربچهء مدیر،که ریشش
را تراشیده بود ، به خانه شان نرفتند؟!
ـ مادر جان ! این بوی ناک ها از ریش من چی خبر و بوی بَر می شوند!؟
ـ دراین کوچه و گذر، مضر و پَست کم است؟ او سابق بود که همه کوچه گی ها مثل
یک فامیل بودند، حالی نمی بینی که نیم منطقه را ازکوه پایین شده گی ها
گرفته است ؟
مادر، چادرش را به گَرد سرش می پیچید و می افزاید:
ـ در زمان او بی دینها،دلم از خاطرلالایت وعسکر گریزی هایش آب بود. لالایت
قسم خورده بود، که : «به خدا اگراین بی دین ها، یک روز هم بالایم عسکری
کنند.».
کوچه که تق می شد، او گاهی در پشت بام بتی پت می شد و گاهی هم در کندوی
آرد. پیچه هایم از دستش مثل برف سفید شد. حالی از خاطر تو، دل ، برایم
نمانده . در کوچه که شرفه می شود، دلم می لزرد مثل بید ، که شاید، این
حیوان های وحشی به خانه بریزند.
گپ مادر هنوز تمام نشده بود ، که ناگهان متوجه شد، که او لب ارسی نشسته است
. وبعد، آرام و بی صدا از لب ارسی به حویلی فرآمد.
مادر، وارخطا از بالای جای نماز بلند شد ، خود را پیش ارسی رسانید و از آن
جا، به حویلی نگریست. مادر با تعجب و حیرت زده، دید که پسرش آن جا نیست .
در حویلی زیرارسی ، یک کبوتر سفید بود که به روی زمین دانه می پالید. از
دیدن کبوتر رنگ از چهرء مادر پرید و دستانش و قلبش لرزید. مادر،گیچ و منگ
شد. مادر،خواست چیغ بزند و او را فریاد کند. اما فریاد در گلویش خفه شده
بود. مادر نمی دانست چی کند و کی را به کمکش بخواهد. مادر دست پاچه هم شده
بود.
مادر،کله گنس و دست چاپه رفت به پس خانه ، در آن جا پردهء یکی از تاقها را
پس زد ، در قطیی که ارزن در آن بود دستش را فروبرد و مشت اش را پُر از ارزن
نمود.
مادر، هرروز صبح ملا آذان ، ازآن قطی ارزن، دومشت می گیرد و در گوشهء حویلی
برای موسیچه ها می ریزد و خودش تا پایان در آن گوشه نظاره گر می ایستد، تا
پشک سیاه همسایه به شکار موسیچه ها سر نرسد.
مادر، درحالی که ارزن را درمشت لرزانش محکم گرفته، کمرچین کمرچین رفت طرف
کفش کن تا حویلی برود، که پایش در لخک دروازه خانه بند شد و خورد به آن سوی
کفش کن به روی. مادرهمان گونه بر زمین افتاده بودو توان بلندشدن را نداشت.
درد در تمام بدنش راه می رفت و سرش هنوز گیچ بود. پس از چندی، به مشکل
اززمین بلند شد ودید که دانه های ارزن چون زنده گی شان شده به هرسو پاشان.
مادر دوباره رفت پس خانه و دوباره مشت اش را پُر نمود از ارزن و دوباره آمد
کمرچین کمرچین سوی حویلی. از پله های زینه ترسیده ترسیده ، پایین شد و با
دل پُر از سودا و مشتی پُر از ارزن رفت به حویلی و یکراست سوی کبوتر. دانه
های ارزن را با دست لزران ، پیش کبوتر بر زمین ریخت. کبوتر، به سوی مادر
کوتاه نگاهی نمود و بعد، سینه اش را به جلو پیش کشید، بالایش را کشود و
پَرزد و رفت به هوا. مادر که هنوز بدنش درد شدید آمد بلای پله زینه نشست و
به آسمان بی کبوتر خیره ماند.
پایان
شهر فولدا
23-8-2015 |