زمینهای بیحاصل،
ساختمانهای تخریب شده، سد جادهها، زنانی ملبس با برقع، توپ، تفنگ و
انفجار، تصاویری است که برای اولین بار به ذهنم خطور کرد، وقتی که قصد سفر
به افغانستان را داشتم. زمانی که اولین بار به کابل به منظور یک کنفرانس
رسیدم، فهمیدم که فرصت بسیار کم خواهم داشت که یک کشور جنگزدهی دست اول
را ببینم. بیشتر از فکر کردن در مورد کنفرانس، به فکر تعاملات خویش با
افغانهای محلی در بحثهای بیرون از کنفرانس باشم. چند سوالی که در ذهن خود
یاد داشت کرده بودم بیشتر در مورد برگشت نفوذ طالبان، منازعات قبیلهای
داخلی، نقش پاکستان، ایالات متحده و نزدیکی افغانستان با هند و غیره بود.
چیزی که به ذهنم نرسیده بود، پیشبینی ملاقات با یک سیک افغان – اقلیتی
مذهبی که در حال انقراض است- بود.
به یاد دارم که در لابی هوتل بینالمللی انترکانتیننتال، منتظر کلیدهای
اتاق خود نشسته بودم، زمانی که یک مرد میان سال با عمامه آبی در حال قدم
زدن در دهلیز بود. او مانند دیگر شهروندان هند بود و هیچ چیزی در مورد او
غیر معمول نبود، باید برای خود تلقین میکردم که «شاید مانند یک
اشتراککنندهی هندی دیگر باشد». دقایق زود میگذشت، مرد دستاردار مرا با
پشتوی بیعیب و نقص خود با تنظیمکنندهگان کنفرانس به خود جذب کرد. اگر من
نابینا میبودم، هیچ رأهی برای تشخیص یک افغان اصیل نمییافتم. بعداً متوجه
شدم که او یکی از سیکهای افغان است.
به عنوان یک دانشجوی (پالیسی بینالملل) راهبرد بینالملل، نمیتوانستم که
اجازه دهم این فرصت کم و بینظیر از دست برود. به عنوان یک پنجابی مجبور
نبودم برای یک گفتوگو تلاش ورزم، به طرف مرد قدم زدم و خود را با الفاظ
معمول پنجابی – Satsriakal! معرفی کردم. این معرفی برای شکستتن یخ بین دو
طرف کفایت میکرد. او با الفاظ صریح و روان پنجابی گفت: «راویل سینگ، فعال
اجتماعی که برای حقوق اقلیتها در افغانستان کار میکنم، هستم.» اصالتاً از
جلالآباد بود و با فاملیش در کابل زندهگی میکرد. من برای شناخت بیشتر
او کنجکاو شدم و او را با سوالات معتددی گیج ساختم. زندهگی یک سیک در
افغانستان چطور است؟ چطور باورهای دینی خود را اجرا مینمایند؟ چرا او و
فاملیش به هند نرفتند؟ او با یک چهره بشاش و لبی پر خنده گفت، «من در
افغانستان احساس میکنم که کاملاً در خانهی خودم هستم. فامیل و دوستانم
اینجا استند. زمانهای دشواری را دیدیم، ولی هیچگاه فکر ترک کردن
افغانستان به ذهنم خطور نکرد. با پاسخش فریفته شدم. در مورد حالت رقتانگیز
اقلیتهای مذهبی در افغانستان زیاد مطالعه کرده بودم، حتا در مورد عادی
بودن خشونت هم زیاد خوانده بودم، ولی عملاً خلاف آن اتفاق را دیدم.
روز اول سفرم زودی به پایان رسید. در حالی که آفتاب در حال غروب بود،
بالونهای در حال چرخش را بالای شهر مشاهده مینمودم، یک صدای مکدر در
بیرون بود که نشاندهنده یک صدای بسیار دلفریب بود. وقتی که برای لذت
بردن از غذای لذیذ افغانی نشستیم، کسی از راویل سینگ پرسان کرد که چطور
عقایدتان را زنده نگهمیدارید، در اجتماعی که تهدیدات زیادی برایتان
موجود است؟ گفت: «من در جلال آباد تولد شدم. خانهمان در جلالآباد بود. در
آنجا زندهگی آرامی داشتیم، هر چند همهچیز با روی کار آمدن طالبان تغییر
کرد.» آقای سینگ به طور قاطعانه گفت که چطور طالبان میخواستند اقلیتها را
در سالهای حاکمیت خویش سرکوب نمایند. «زمانی که ریش کوتاه داشتم، یک
نارنجک در بیرون خانهی یکی از اقوام ما در جلالآباد منفجر شد.» او از
خاطرات تلخ زندهگی زیر تیغ طالبان یادآور شد. سینگ مرگ را از نزدیک حس
کرده بود و ماتم بسیاری از عزیزان از دست رفتهاش را گرفته بود. بعضی از
اقوام او به دلیل کارهای شاق به هند و دیگر کشورها فرار کردند. زمانی که او
همراه فاملیش به کابل انتقال کرده بود. او گفت که «اینجا در کابل، دو
گوردواره و یک معبد داریم جای که من و فامیلم اغلباً میرویم. ما میخواهیم
که اطفال ما با اصالتشان همچنان در ارتباط باشند. با شوق و ذوق پرسان کرد
که دوست داری که از اینجاها دیدن کنی؟»
سفرنامهها معمولاً کابل را یک شهر بسیار زیبا که در بین سلسله کوههای
هندوکش قرار گرفته توصیف میکنند، ولی کابل شایستهگی مقصد تروریستان را
ندارد. برای ما توضیح داده شده بود که به دلیل خطرات امنیتی به بیرون
نرویم. با این هم راویل سینگ گاهگاه پیشنهاد میداد که به اطراف شهر
برویم. افغانها به مهماننوازی مشهور اند، همچنان سیکها. راویل هر دوی
این را از خود برای ما نشان داده بود.
صبح روز بعدی با یک گیلاس چای در گردوارهی کارتهی چهار{
کارته پروان }، که در یک ساختمان
معمولی که در قلب کابل موقعیت دارد، شروع شد. در زمان قدمزدنم به طرف
ساختمان گوردواره، فکر میکردم که با یک سالون عبادتگاه ویران شده مواجه
خواهم شد. کاملاً هیجانزده شدم، در آنجا مردان و زنانی را دیدم در حال
ادای احترام برای (گرو کرانت صاحب) بودند و مجذوب خواندن سرود صبحانه
(شادباد کارتین صاحب) که نوعی از حمد و ثنای سیکها است، بودند. چای گرم با
هم صرف شد و همهچیز عادی به نظر میرسید. در حال ترک کردن محل بودیم که
دیدم یک مرد پیر، موتورسیکلش را روبهروی صحن حویلی پارک کرد. او صورت خودش
را همراه با یک تکه پوشانده بود و تنها چشمهایش معلوم بود. در حالی که او
به طرف گردواره قدم برمیداشت آهستهآهسته صورت خود را نمایان و دستار کوچک
آبی (کیسکی)خود را از سر برداشت. او مرد تنها نبود. بیشتر مریدان و
مخلصان، مردان و زنان، که به معبد میآمدند، کوشش میکردند که خود را از
مسلمانان محلی پنهان کنند و خود را به لباس محلی بیارایند. هر چند راویل
سینگ نترس به نظر میرسید. دستار و هویت خودش را به رخ میکشید. در حالی که
ما را به طرف شهر میچرخاند، شوخیهایش را به زبانهای هندی، پنجابی،
انگلیسی و پشتو به ما میگفت. شمار بیشتری از مردمان محل، با او به زبان
پشتو احوالپرسی میکردند. در جواب آنها، تبسمی میکرد و دست به طرفشان
تکان میداد. ما فقط میتوانستیم که سکوت کنیم گاهی که او به یک گفتوگوی
پشتو تغییر زبان میداد. بعداً او ما را به طرف قرغه برد، یک دریای بسیار
زیبا در ۱۵ کیلومتری شهر کابل. کابل یک پایتخت پر هیاهو بود، چند کیلومتر
بیرون از شهر، کاملاً از ترافیک خالی شده بود. هوای بسیار صاف و گوارا در
جادههای ناهموار که با دامنههای سر سبز پوشیده شده بود، دریاچهی بسیار
سبک زیبا و دلربا ساخته شده بود. چند لحظهای به آرامی نشستیم و از
زیباییهای جذاب دیدن و لذت بردیم. در مسیر بازگشت به هوتل، گاهی تلاش
میکردم که زنان را در روی سرکها ببینم، ولی نبودند. روزهای باقی مانده
مشغول، فرصتهایی که در کنفرانس بود شدیم، همراه شامهای دلپذیر و غذاهای
لذیذ.
بعد از ظهر روز بعدی، سینگ ما را به (آسامایی منیدر) معبد مقدس هندوها در
کابل، که در دامنهی کوه آسمایی قرار دارد، برد، معبدی که از بیرون،
هموارشکل و یکنواخت معلوم میشد. داخل معبد از اتاقهای کوچک، همراه با
عکسهایی از بتهای کوچک، خدایان و الهههای هندی ساخته شده بود. به نزدیک
معبد رفتیم و به درخواست عبادتکنندهگان در سالون عمومی معبد نشستیم.
سرپرست معبد برایمان گیلاس چای داغ داد و از اهمیت معبد برای افغانهای
هندوباور که باوری به خوشبختی از طرف الهه را دارند، صحبت نمود. دیدوا
(جیوت) که در داخل معبد قرار دارد، باور دارد که پیوسته هزاران سال روشن
بوده و این نشاندهندهی قدسیت الهه او است، «هر چند معبد از خانوادههای
هندوی افغان در مقابل تعصبات، مخصوصاً طالبان که در پی سرنگونیشان
بودهاند، حفاظت کرده است.» بعد از صحبت راویل همراه ما به طرف سالون لنگر
رفتیم و غذای خوشمزه و داغ (رجما و چاویل) لوبیا، برنج با دلمه صرف کردیم.
سالون لنگر روح ما را از غذای خانهگی (قرکاخانه) سیر کرد و بعداً زود به
طرف راه ساختمان پارلمان جدید افغانستان که در جنوب غربی شهر کابل قرار
دارد در حرکت شدیم.
ساختمان جدید پارلمان افغانستان بعد از هشت سال، دورهی ساخت و ساز در سال
۲۰۱۵ به عنوان یک تحفهی با اهمیت برای افغانستان توسط نخست وزیر قبلی
داکتر منموهن سینگ اهدا شد. ساختمان با شکوه و بلند در مقابل ساختمان کهنه
قصر دارالامان موقعیت دارد. از کنار ساختمان که رد میشدیم، زیبایی آن از
دور قابل ستایش بود. کلانترین گنبد آسیا، به صورت روشن میدرخشید،
زمینهای خشک، بیهوده و بیحاصل را در هم شکسته بود. این آخرین نقطه
سرگذشتمان در کابل بود. راویل سینگ ما را دوباره به هوتل آورد. جایی، که
شام پرفیض با اجراات فرهنگی در انتظارمان بود. یک ساعت بعد سینگ با خانم
مقبولش (پریتی) که بیشتر به یک خانم هندی میماند، نه یک خانم افغان، با
لباسهای پنجابی خود، دختر کوچک آن که هر کس او را در کابل میشناخت، آمد.
کومل، یک لباس طلایی، پوشیده بود که معصومیت و اندام ریزهی آن را نشان
میداد، به صورت خیلی مودبانه Satsriakal! گفت. به صورت آشکار او آمادهی
شروع یک گفتوگو بود. بعد از متفرق شدن از شب فرهنگی، قبل از این که
بفهمیم، وقت خدا حافظی بود! با سینگ و خانوادهاش خدا حافظی کردیم با امید
این که به زودی بتوانیم ببینم.
در شروع سفر سخت تلاش کردم، که ذهن خود را با یک دید مثبت از یک کشور
جنگزده آماده کنم. در آخر سفرم، بسیار دید مثبت از افغانستان داشتم. صبح
روز بعدی با خاطراتم به هند برگشتم که آنها را با دیگران در میان بگذارم و
تجلیل کنم. سر انجام هر کس با زندهگی شخصی خود درگیر شد. گفتوگو ها معدود
به احوالپرسیهای شاد شد. افغانستان با خبرهایی از انفجار و انتحار باقی
ماند، رسانههای اجتماعی ما را از احوال و شادکامیهای دوستانمان، با خبر
میکردند. یک سال بعد از کنفرانس در اول جولای سال ۲۰۱۸ خبر حمله انتحاری
بر تجمع سیکان در شهر جلالآباد، سرخط شد و تصویر راویل سینگ نیز در میان
دیگر کشتهگان به نمایش درآمد. در کشوری که زندهگی مانند یک چرک ارزان
است، این حمله بخشی از مرگ روزانه در آن بود. برای کسانی که راویل را
میشناختند، از دست دادن راویل دردناک و تکاندهنده بود. راویل حالا بخشی
از تاریخ است، که بیشتر به خاطر مهربانی و رفتار خیرخواهانهاش شناخته
میشد. نام راویل برای همیشه در تاریخ معاصر افغانستان به یادگار خواهد
ماند.
|