باران به شدت می بارید. درحقیقت چند روزمی شد که می بارید . کوچه شده بود
پُر از گِل و لای. او، درنوش کوچه، تکیه به دیوار داده ، برزمین دراز کشیده
بود. دست هایش بی رمق به دو طرف شانه هایش افتاده بودند . سرش به یک سو
خمیده بود. چادر تُنک و کم بر و از چند جای پاره شده اش ، از سرش پایین
غلطیده ، به گردنش حلقه افتاده بود .آب دهانش از یک کنج لبش پایین شرزده ،
به سوی یخنش راه بازکرده و آن همان جا فرو رفته بود.
چند دکمه پیراهنش ، سرجایش نبودند و ازچاک آن ، پستان های لمیده اش نمایان
بودند . شکم برآمده و باردارش درست مثل بُق چهء نوعروسان روستای پهلوی
شهرما پندیده بود، و بی حرکت ، بُق بیرون زده بود.
خونی که از زیر دامن پیراهنش، خاموش و سرد ، بیرون جرزده بود ، با آب باران
یکجا شده و میرفت به سوی جوی چهء پُر از گِل و لای.
او ، به مشکل نفس می کشید، و با هر نفس کشیدن گلویش می پندید. شاید درد
داشت ویا شایدهم نه ! و یا شاید هم ، چنان نفس کشیدن را مانند بسیار چیزهای
دیگرش از روز اول با خود داشت، اما از چشمان بسته وحال بی رمقش چیزی معلوم
نمی شد.
***چند پسر قد و نیم قد، بکس های مکتب شان را برسرشان چتر باران ساخته ،
نزدیکش ایستاده بودند .
یگان تای شان به وی فحش و ناسزا می گفتند. مردی که خود را با پتویش کاملاً
پیچانیده بودو از جلو آنها می گذشت، بلند صدا زد:
ــ او بچه ها چی غرض دارین کتی «مادوبالا» !
یکی از آن بچه هایی که دهان باز نموده بود به فحش گفتن ، نزدیکتر به او شد
با پوزموزه اش بر سابق پای او کوبیده ؛گفت:
ــ باز گُه ره خورده!؟
و ، او، درحالی که دماغش را با پشت دست و آستینش بسته نمود؛ ادامه :
ــ دیوانه، بازشراب خورده!
پسر دیگری که در پهلوی آن پسر ایستاده بود ، از شنیدن حرف او رگه های گردنش
پندیدند. چهره اش شگوفهء انارشد. حرف آن پسر، او را چنان نمود، که گویی
دردی به بزرگی کوه خواجه صفا، در درونش جاه گرفت . او همان گونه، سرخ شده ،
با لکنت زبان به جوابش ؛ گفت :
ــ نی نخورده ! خودش نه خورده ! برایش داده اند!
و در حالی ، که دستش را به سوی سرای پرزه فروشی موترها و جادهء عمومی دراز
نمود ، ادامه داد:
ــ آن ها! می برنش به کوته و دکان شان ، برایش می دهند و باز...
او نتوانست ادامه دهد. گلویش گیر شد. کرتی اش را کشید و بر سرسینهء زن
انداخت و خودش دویده از آن جا رفت.
*
آن پسری که فحش می داد، در زمین چیزی را پالید. پس ازجستجو، ازمیان گِل و
لای، سنگی را برداشت . سنگ را میان پنجه هایش محکم فشرد و بعد محکم به سر
زن زد و بلند گفت:
ـ تاجور دیوانهء فاحشه!
و خودش پا به فرارگذاشت.
*
ازشدت ضربه سنگ ، زن تکانی خورد. با نوک سرانگشتان لرزان و ناتوانش ، جایی
راکه سنگ خورده بود ، دوسه بار مالید. با چشمان بسته، دهانش را که طرف گوش
چپش نیمه باز شده بود، آهسته و آرام گفت :
ــ حرامی پدرلعنت!
پایان
بیستم نومبر2014
فولدا، جرمنی
|